Chapter24:Is It Redamancy?

106 41 21
                                    

زمزمه های رمزآلود نسیمی که گوش‌هاش رو پر کرده بود تره های طلایی رنگی که بین دشت تیره‌ی موهاش پنهان شده بودن رو به حرکت در می‌آورد.

شهر، لباس پر زرق و برقش رو بر تن کرده بود تا تیرگی‌ای که فریاد دلتنگی خورشید رو سر میداد به روی شهر سایه نندازه.

پیاده روهای شهر پر از مردمانی بودن که بعد از به پایان رسوندن یک روز پر مشغله‌ی دیگه راهی خونه‌های گرم و نرمشون شده بودن هرچند افرادی به چشم میخوردن که لفظ غریب خونه براشون با درد معنا میشد.

بومگیو بی صدا و شمرده بین اهالی زمینی قدم برمیداشت...

پیام یجی تنها چیزی بود که تونسته بود از تخت نرم و گرمی که تقریبا چند ساعتی میشد که بهش رسیده بود جداش کنه.

بومگیو باید همو ببینیم، فکر کنم یه چیزایی پیدا کردم...

ذهن خسته‌ی بومگیو تا مدتی درگیر تجزیه تحلیل کردن پیام دریافت شده بود و وقتی بالاخره کلمات معنای حقیقی خودشون رو به نمایش گذاشتن سیخ روی تخت نشست و به سرعت خونه‌ی دوست داشتنیش رو پشت سر گذاشت و حالا اینجا بود، تقاطع خیابون مارلین.

دیواره‌ی شیشه‌ای کافهی نایت حاله‌ی کم رنگی از موهای نارنجی رنگ یجی که حالا به قهوه‌ای شکلاتی تغییر رنگ داده بودن رو به نمایش گذاشته بود و بومگیو با دیدن دخترک به قدماش سرعت بخشید.

با ورودش نگاه اجمالی و کوتاهی به اطراف انداخت، دیوار های اجری شکل و پارکت های تیره‌ش هارمونی خوبی با سیاهی اسمون و گلبرگ های سبز گیاهان به نمایش گذاشته بودن.

صدای جیرینگ جیرینگ زنگوله‌ی نقره‌ای رنگ کنار در توجه یجی رو خواستار شد، دخترک با دیدن بومگیو‌ که هزاران سوال پشت نگاه هیجان زده‌اش به چشم میخورد لبخندی به گرمی قوه‌ی تازه دم بین دست هاش زد.

-اومدی...

-چی شده؟ چی پیدا کردی؟

بومگیو درحالی که روی صندلی چوبی جای می‌گرفت سوالات بی پایانش رو به سمت یچی شلیک کرد و لحن هیجانزده‌اش دخترک رو برای گفتن جملاتی که از قبل آماده کرده بود مردد میکرد.

-اول سلام...

-ببخشید از وقتی پیام دادی ذهنم خیلی درگیر شده بود هول شدم، سلام.

یجی لبخندی زد و موکا -نوشیدنی مورد علاقه‌ی بومگیو- رو که از قبل سفارش داده بود سمت پسرک هل داد.

-اه متاسفم که ناامیدت میکنم ولی چیزایی که می خوام بگم خیلی سرنخای بزرگی نیستن.

-ولی بهتر از هیچیه و همینم کمک بزرگیه!

یجی تکیه‌ش رو از صندلی چوبیش گرفت و دست هاش روی میز خزیدن.

-اول از همه این که تهیون نتونسته بود چیزی از خانواده‌اش پیدا کنه درحالی که اسم و فامیلیش رو میدونست و با توجه به اینکه بیماری قلبیش قدیمی تر از این حرف هاس عجیب بود، چون هزاران راه وجود داره و الان دیگه عصر حجر نیست... به هرحال یچیزی راجب هویتش میتونست پیدا کنه ولی اینکه هیچی عملا هیچی نمیدونه عجیبه خیلی عجیب، یعنی واقعا شک نکردین که یچیزی درست نیست؟

𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁Where stories live. Discover now