Chapter 2: Hypophrenia

216 51 46
                                    

با حس سرمای زننده‌ای ابروهاش رو توهم کشید و پلک‌هاش رو روی هم فشرد.
به سختی چشم هاش رو از هم فاصله داد و کم کم هاله‌های مبهم اطرافش شکل مشخصی پیدا کردن. بدن کوفتش رو به حرکت دراورد، سرجاش نشست و نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت.
بومگیو روی زمین یک خونه‌ی خرابه دراز کشیده بود!
نور زیادی وجود نداشت و به سختی می‌تونست اجسام اطرافش رو تشخیص بده، تنها منبع نوری موجود ماه درخشانی بود که پرتو نقره‌ای رنگش از بین تخته های شکسته‌ی سقف به داخل می‌تابید.
نمی‌دونست کجا قرار داره و اصلا دلیل اونجا بودنش چیه اما به طرز عجیبی هیچگونه ترسی نداشت و آروم به نظر می‌رسید و این موضوع حتی در نظر خودش هم غیر معمول میومد.
بخاطر وجود سقف بلند و ستون های سفید استوانه‌ای شکلی که کمی کدر شده بودن طولی نکشید تا متوجه بشه داخل یه قلعه‌ی متروکه قرار داره.
پرده های قرمز درحالی که نخ‌کش و کهنه شده بودن روی زمین کشیده می‌شدن و بعضی از پنجره های قدی اتاق شکسته بودن.
تکه های براق شیشه‌ که به همراه وسایل عجیبی مثل عروسک های چوبی روی زمین رها شده بود، قدم برداشتن رو دشوار می کرد.
صدای ضعیفی از سمت دیگر قلعه‌ به گوش می‌رسید، گنگ بود و پیوسته‌... 
به پشت چرخید و نگاهی به در چوبی نیمه باز انداخت.
هیچ گونه دیدی به فضای بیرونی نداشت اما چیزی اون رو به سمت صدا سوق میداد، نمی‌دونست باید شجاعت یا حتی حماقت صداش کنه، شاید ندای درون انتخاب درست تری بود.
پیراهن ساده‌ی مشکیش خاکی و البته به هم ریخته به نظر می‌رسید اما برای  بومگیو مهم نبود. مردد از روی زمین سرد بلند شد و به سمت دنیای مرموز پشت در که توسط تاریکی بلیعده و‌ در سکوت عجیبی غوطه ور شده بود راه افتاد.
با هرقدمی که برمیداشت شیشه های شکسته‌ی زیر پاش صدای ضعیفی ایجاد می کردن که بخاطر متروکه بودن قلعه بلندتر از حدمعمول به نظر میرسید.
وقتی از سالن تقریبا بزرگ و خالی‌‌ای که جز پنجره های سراسری و یک‌پارچه چیز دیگه‌ای نداشت خارج شد، هوا به شکل غیر معقولی سرد تر به نظر می‌رسید و بومگیو می‌تونست وزش نسیم ملایمی رو احساس کنه. خوشه های روشن موهاش با هر وزش جا به جا می شدن و طره موهای ابریشمیش رو بهم ریخته تر از قبل می‌ساختن.

برای پیدا کردن راه دست هاش رو جلوی بدنش گرفته بود تا از برخورد با هرگونه جسمی جلوگیری کنه. عملا هیچ چیزی نمی‌دید و تنها راهنماش دیوار سردی بود که می‌تونست زیر انگشت هاش حس کنه.
صدایی که بومگیو رو از داخل اتاق بیرون کشیده بود دوباره داخل قلعه پیچید و اینبار حتی قوی تر از قبل نواخته شد، اما همچنان نمی‌تونست متوجه بشه زمزمه ها متعلق به چه کسی هستن و فقط با کمک گوش های تیزش تلاش می کرد تا راه درست رو تشخیص بده، راهی که به منبع صدا ختم می شد.
قدم هاش نامطمئن بودن و میترسید هر لحظه زیر پاهاش خالی بشه یا حتی با جسم عجیبی برخورد کنه.
راه مستقیم و صافِ روبه‌روش ناگهان منحرف شد، همچنان چیزی نمی‌دید، تغییر جهت شیب جداره‌ها رو زیر نرمی انگشت‌هاش حس کرده بود.
  وقتی به سمت راست چرخید متوجه‌ی نور کمرنگی شد که در پایانه راه میدرخشید و اون رو به سمت خودش فرا می‌خوند.
حالا که دید ضعیفی به اطراف پیدا کرده بود پس تصمیم گرفت به قدم هاش کمی سرعت ببخشه.
فاصله‌ی چندانی با منبع نور نداشت و بالاخره متوجه شد صدای ظریفی که اون رو به سمت خودش جذب کرده درواقع متعلق به دختری بود که شعری قدیمی رو زیر لب زمزمه می کرد.
صدای دلنشین و ناپخته‌ای که داشت نشون میداد باید سن کمی داشته باشه.
دلیلش رو نمی‌دونست اما اون ملودی آشنا لبخندی روی لباش می‌آورد و بومگیو ناخودآگاه همراه با دختر مرموز زیر لب متن آهنگ رو زمزمه می کرد.
این موقعیت براش به شدت عجیب بود، چون نمیتونست به یاد بیاره که چطور متن شعر رو حفظه و این موضوع گره‌ای بین ابروهاش می‌کشید.
با قدم گذاشتن به داخل روشنی متوجه‌ی مکانی شد که به نظر می رسید سالن اصلی قلعه باشه.
شدت نور زیاد نبود اما کافی بود.
پرتوی  نقره‌ای ماه به خوبی تمام جزئیات اتاق رو به نمایش گذاشته بود و سطح صاف و صیقلی جداره‌ها رو به رخشش انداخته بود.
بومگیو نگاه‌ای سرسری به اجسامی که شامل پیانو قدیمی گوشه اتاق و مجسمه های سنگی سپید می شدن انداخت.
با دیدن دختر بچه‌ای که زیر سقف چوبی ایستاده و به قرص ماه‌ای که بخاطر شکستی بزرگ روی سقف آشکار شده بود نگاه می کرد، متوقف شد.
دختر بچه موهای مشکی و لختی داشت و پوست روشنش گونه‌هاش رو سرخ جلوه میداد. لباس سفید ساده‌ای به تن کرده بود و عروسک خرسی قهوه‌ایش رو دراغوش گرفته بود.
دخترک نگاهش رو از ماه گرفت و به بومگیو داد.
انعکاس ماه نقره‌ای کاملا داخل تیله های مشکیش پیدا بود و کهکشان داخل چشم هاش بومگیو رو جادو کردن.
دخترک بعد از به زبون آوردن آخرین کلمات شعر دیگه چیزی نگفت و فقط به بومگیو نگاه می کرد، انگار با نگاه های دقیقش سعی داشت ذهن آشفته‌ی بومگیو رو بخونه.
حس عجیبی داشت، می‌تونست درد عمیقی رو داخل قفسه‌ی سینش جایی که قلبش ساکن بود حس کنه. این حس ناآشنا از لحظه‌ای که بیدار شده بود سینه اش رو سنگین کرده بود و حالا  به نقطه‌ی اوجش رسیده بود.
اون حس ناخوشایندی که روی دنده‌هاش نشسته بود مرموز و غیر معمول بود، انگار که اون درد مربوط به جسمش نمی شد، بلکه از احساساتش ریشه می گرفت.
صدای آواز زاغ های سیاه رنگ تنها چیزی بود که اجازه‌ی به وجود اومدن سکوت آزاردهنده‌ای رو نمی‌داد.
بعد از گذشت مدت کوتاهی دختر بچه لبخند گرمی زد و دستش رو به سمت پسر بزرگ تر دراز کرد.
بومگیو نگاهش رو از دست ریزه میزه‌ی فرد مقابلش گرفت و به چشم های منتظرش داشت.
تیله های براق دخترک بهش اطمینان میدادن که می‌تونه بهش اعتماد کنه و بدون هیچ نگرانی دستش رو بگیره.
با قدم های کوتاه و منظمی فاصله بینشون رو از بین برد و دست کوچک اندام دخترک رو بین دست بزرگ و مردونش گرفت.
دختر بچه به پشت چرخید و بومگیو تازه متوجه‌ی راه پله ای که رو به روش قرار داشت شد.
حدود 90 پله روی شیب دامنش سوار بود و انتهای راه توسط مه سفید رنگی کاملا پوشیده شده بود.
دست های نامرئی‌ای اون رو به طرف پلکان هل میدادن و بومگیو هیچ هراسی از اتفاقات غیر قابل پیشبینی که در انتظارش بودن نداشت.
قدم هاش رو با دخترکی که به زور تا کمرش می رسید هماهنگ کرد و بالاخره روی اولین پله قدم گذاشت.
وقتی روی دومین پله قرار گرفت زاغ هایی که مشخص نبود تمام این مدت کجا مستقر شده بودن و فقط صداشون نشون از وجودشون میداد به سمت بومگیو پرواز کردن.
بومگیو با دیدن دسته پرندگان سیاه رنگ خشکش زد و دختر بچه با فشردن دستش بهش فهموند که نباید تکون بخوره.
دسته‌ی زاغ ها دایره وار به دورشون پرواز می کردن و هر لحظه حلقه‌ی دورشون تنگ تر می شد.
بومگیو بالاخره ترسی رو که درونش جوونه زده بود احساس کرد و دست راستش رو برای محافظت جلوی صورتش گرفت.
قطره اشکی بی اختیار روی گونش چکید و صورتش رو نقاشی کرد.
″ نمی خوام از دستش بدم، نمی خوام ازش جدا بشم...″
ترس با سرعت بالایی کل وجوش رو به تصرف درآورد.
تمام جملات رو بومگیو به زبون آورده بود اما نه با اختیار خودش! حتی کنترل اشک هایی که دیوانه وار گونه‌اش رو خیس می کردن روهم نداشت!
حسابی شوکه شده بود و متعجب به دستای لرزونش ذل زده بود.
احساس ضعف پاهاش رو فلج کرد و هر لحظه ممکن بود روی کف چوبی پلکان سقوط کنه.
نمی‌دونست راجب چه موضوع و چه کسی حرف میزنه، اصلا مطمئن نبود خودش اون کلمات رو به زبون آورده یا فقط یک توهم پوچ و تو خالیه!
اما درد و گرد غمی که روی قلبش نشسته بود زیادی واقعی و قابل لمس به نظر می رسید. درد طاقت فرسایی که دلیل به وجود اومدنش نامعلوم بود هرلحظه بیشتر می شد و بومگیو از شدت درد به لباسش چنگ میزد.
حلقه‌ی دورشون تنگ تر شده بود و گردبادی که از برخورد بال های پرندگان به وجود امده بود باعث شد بومگیو چشم هاش رو محکم روی هم فشار بده و‌ موهاش حسابی به هم بریزه.
اما دختر بچه آروم بود و همچنان لبخند میزد.
برای اینکه بومگیوعه پریشون حال رو کمی آروم کنه انگشت شستی که محکم بین دستش گرفته بود رو رها کرد و انگشتان کوچیکش رو دور مچ بومگیو حلقه کرد.
″میدونم اما چاره ای نیست، تو انتخاب کردی که نجاتش بدی و این بهاشه!″
.
.
.
توی جاش نیم خیز شد و هوا رو به سرعت داخل ریه های محتاجش رسوند.
قفسه‌ی سینش با شدت بالایی پر و خالی می شد و بومگیو میتونست حرکت قطرات عرق سرد رو روی ستون فقراتش حس کنه.
ضربان قلبش که یقینا به بالای صد رسیده بود کم کم آروم گرفت و درد سینش کاهش یافت.
پلک هاش رو روی هم فشار داد و با آزاد کردن بازدمش شونه هاش رها شدن و پایین افتادن.
صورت رنگ پریده‌اش رو بین دست هاش گرفت و سعی کرد تصاویر هک شده  از کابوس، رو دیواره‌ی ذهنش رو پاک کنه.
اون فقط یه خواب بود! پس ارزش چندانی برای تفکر نداشت، اما بومگیو نمیتونست به این راحتی فراموشش کنه، یچیزی راجب اون خواب درست نبود و بومگیو نمیتونست بفهمه که اون چیه...
موهای بلندش رو بهم ریخت و به شکل راحت تری روی تختش نشست.
نگاه گذرایی به ساعت دیواری انداخت و دوباره روی نرمی تشک دراز کشید. مچ دستش رو روی پیشونیش قرار داد و چشم هاش رو بست.
حس عجیبی داشت...
ابروهاش رو توهم کشید، مغزش هنوز قدرت آنالیز کردن و پردازش اطلاعات رو نداشت و بومگیو نمیتونست دلیل بوجود اومدن حس عجیبی که زیر دلش ستاره می‌کشید رو کشف کنه، هرچند طولی نکشید تا بالاخره مغزش به روند عادی برگشت.
با یک حرکت روی تخت نشست و دوباره نگاهی به ساعت انداخت. چشم هاش هنوز به نور عادت نکرده بود و زیر چشمی، درحالی که یکی از چشم هاش به شکل کامل بسته بود سعی داشت متوجه بشه که چه وقت از روزه.
با دیدن عقربه ها که ساعت ″۹:۴۵"رو نشون میدادن چشم هاش تا آخرین حد ممکن باز شدن و به سرعت از روی تخت پایین پرید، حتی میشه گفت یه جورایی روی زمین پرت شد.
میتونست انرژی جاری شده داخل بدنش رو به خوبی حس کنه، زمان از دست رفته مثل تلنگری برای مغز خسته‌ی بومگیو بود تا به خودش بیاد.
اصلا دلش نمی خواست روز اول ترم جدید دیر به کلاس برسه، هرچند باتوجه به زمان به هر شکلی که حساب می کرد متوجه می شد احتمال به موقع رسیدنش به اولین کلاس زیر پنج درصده!
بومگیو کاملا خودش رو گم کرده بود، کنترلش رو از دست داده بود و چندین بار حین طی کردن مساحت کوچیک اتاقش سکندری خورده بود، هرچند یکی از دلایل اصلی این اتفاق شلوار چهارخونه بلندی بود که زیر پاش گیر می کرد و پسرک تقریبا شانس آورده بود که با سر رو زمین فرود نیومده بود.
بدون اتلاف وقت بلیز طوسی رنگش، که روی صندلی رها شده بود رو برداشت و شلوار راحتیش رو با یه شلوار لی ساده عوض کرد.
درحالی که با جوراب های سفیدش درگیر بود دوباره نگاهش رو روی ساعت برگردوند.
-شت...
عقربه بزرگ تر فاصله چندانی با عدد 12 نداشت و بومگیو یقین پیدا کرد که امروز قرار نیست به موقع به کلاس برسه پس هدفش رو به ″ از دست ندادن ساعت اول" تغییر داد.
فکر صبحانه رو به کل از سرش بیرون کرد و با برداشتن کوله‌‌اش که کناره در رها شده بود و البته گوشی همراهش از آپارتمان خارج شد.
آپارتمان تقریبا کهنه و فاقد آسانسور بود و بومگیو تمام پله هارو دوتا یکی پیمود و با سرعت غیرقابل باوری از ساختمون خارج شد.
آپارتمان فاصله زیادی با خیابون اصلی نداشت و به لطف سرعت فوق العاه سریعش تونست خودش رو به خیابون برسونه.
چندین انتخاب داشت! تاکسی، اتوبوس و پای پیاده!
متاسفانه اتوبوس رو از دست داده بود و باتوجه به ترافیک پیش اومده  نمی‌تونست حدس بزنه اگه اولین گزینه رو انتخاب کنه می‌تونه خودش رو قبل از تموم شدن کلاس به دانشگاه برسونه یا نه...
دیگه زمانی برای فکر کردن باقی نمونده بود، کلافه موهاش رو بهم ریخت و به خودش تشر زد.
خوشبختانه شانس آورده بود که دانشگاه حدود ۱۵ الی ۲۰ دقیقه با خونه‌ش فاصله داشت و می‌تونست امیدی داشته باشه!
بومگیو یه سال دومی بود و در حال حاضر در رشته موسیقی همراه‍ِ سوبین تحصیل می کرد.
تو دوران دبیرستان همیشه نمرات خوبی به دست می آورد و مطمئنا اطرافیانش انتظار داشتن اون رو داخل روپوش سفید ببینن، اما تسلیم خواسته‌ی بقیه نشد و به سمت علاقش حرکت کرد...
موسیقی زبان خاص خودش رو برای برقراری ارتباط با بومگیو داشت، زبانی که الفباش  هفت نت موسیقی بودن و بومگیو روز به روز بیشتر مطمئن می شد که راه درستی رو انتخاب کرده.
نمی خواست تبدیل به موزیسین مشهوری بشه، همین توانایی نواختن و خلق کردن موسیقی باعث دلگرمیش می شد اما خب هیچکس از مشهور شدن بدش نمیاد و بومگیو هم از این قضیه مستثنی نیست.
وقتی که ساختمون بلند و سفید رنگ دانشگاه پدیدار شد نگاه سریعی به ساعت مچیش انداخت... ″۱۰:۷″
دست هاش رو مشت کرد و تمام انرژیش رو به سمت پاهاش هدایت کرد.
درد کم کم داخل ماهیچه های خسته‌اش پیچید و بومگیو رو وادار می کرد تا دست از دویدن بکشه، اما پسر سرسختانه با دردی که لحظه به لحظه طاقت فرسا تر می شد مبارزه می کرد.
ریه هاش به سوزش افتاده بودن و هوای سرد پاییزی کاملا داخل بدنش نفوذ کرده بود.
متاسفانه در این لحظه بومگیو نمی‌تونست از صدای خش خش برگای نارنجی و زرد رنگ پاییزی لذتی ببره، شاید حتی متوجهشون هم نشده بود.
وقتی به در فلزی ورودی دانشگاه رسید لحظه‌ای توقف کرد، نه به خاطر درد طاقت فرسای داخل پاهاش، بومگیو از شدت کمبود اکسیژن به سرفه افتاده بود و سوزش ریه‌هاش اون رو متوقف کرده بود.
بعد از استراحت کوتاهی دوباره راه افتاد تا هرچه زودتر خودش رو به کلاس برسونه. اگه استاد طبق ساعات تعیین شده وارد کلاس شده بود که -احتمالش خیلی کم بود- ۱۰ دقیقه از کلاس رو از دست داده بود اما  فرض رو براین گذاشت که استاد طبق معمول دیرتر وارد کلاس شده و این شمع امیدش رو روشن نگه می‌داشت.
راه‌رو‌های دانشگاه خیلی خلوت بودن که با توجه به ساعت کاملا منطقی به نظر می‌رسید.
با رسیدن به کلاس بزرگ ته راه رو دستش رو روی دیوار سرد و بی رنگ قرار داد و کمی روی زانو‌هاش خم شد. 
وقتی نفساش به حالت عادی برگشت بالاخره تونست صدای استاد رو بشنوه و متوجه‌ی اتفاقات اطرافش بشه.
نفس عمیقی کشید و بعد از مرتب کردن بلیزش در چوبی رو به داخل هل داد.
با باز شدن در سر تمام حاظران سمتش چرخید و سکوت کلاس رو فرا گرفت، بومگیو ناخودآگاه داخل خودش جمع شد و لبخند مصنوعی‌ای زد.
نگاهش رو از دانشجوهای متعجب یا شایدم گیج گرفت و به چهره‌ی ناخوانا استاد داد.
سرش رو کمی خم کرد و زیر لب سلامی گفت.
ساعت اول بومگیو درس تخصصی مهمی داشت، اهنگسازی.
استاد این درس مردی لاغر با قدی متوسط بود که  به نظر می‌رسید داخل دهه‌ی ۵۰ زندگیش قرار داره.
استاد عینک رو از روی صورتش برداشت و بدون گفتن کلمه ای به صندلی های پلکانی شکل اشاره کرد.
-میتونی بشینی
بازدم سنگینش رو بیرون داد، بدنش رو که از شدت استرس داخل شرایط ناراحتی قرار گرفته بود رو رها کرد و در آخر به سمت دانشجویان قدم برداشت.
با دیدن موهای آبی رنگی که خوب میدونست متعلق به چه کسیه لبخندی زد، سوبین براش جای خالی نگه داشته بود.
-چوی سوبین عاشقتم...
وقتی متوجه شد سوبین مستقیم داره بهش نگاه می کنه به ارومی لب زد و به سمتش قدم برداشت.
پسر بزرگتر با انزجار نگاهش رو از بومگیو  گرفت و مشغول نوشتن جزوش شد.
کلاس دوباره به جریان افتاده بود و صحبت های استاد کیم به خوبی به گوش می‌رسید.

𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁Where stories live. Discover now