زندگی غیرقابل پیشبینیه، هیچ وقت نمیدونی حتی چند لحظهی بعد چه داستانی قراره برات رقم بخوره...
هر زمانی که فکر میکنی این انتهاشه، دیگه چیزی سیاه تر از این لحظه وجود نداره توفانی جدید تو رو سمت خودش میکشه...
و حالا، بعد از گذشت تنها چند روز آفتابی بومگیو درون تندباد ترس تقلا میکرد...
زمانی که لارا، مادر مینسوک براش شرح داد که صبح زود تهیون دچار یه حمله شدید شده بود بومگیو احساس کرد عضله های قوی پاهاش به یکباره فرو ریختن.
-چ..چی...
″میخواستم قبل از رفتن به محل کارم مینسوک رو به مهد کودکش ببرم که پیداش کردم، حالش واقعا خوب نبود و نمیتونست نفس بکشه... همش به لباسش چنگ میزد... خیلی شوکه شده بودم نمیدونستم چیکار کنم... زنگ زدم اورژانش پس نگران نباش بردنش بیمارستان .... نزدیک همینجاست...″
لارا دستهای رقصان ترس رو پشت نگاه لرزون بومگیو دید، رنگ از چهرهاش پریده بود و نفس هاش با گذشت زمان سنگین و سنگین تر میشد.
-ممنون...
سرش با زمزمه های افکار مزاحمش به درد اومده بود و حتی متوجه کلماتی که به زبان آورده بودهم نشده بود، تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده بود فریاد قلبش بود ″بدو بومگیو!...بدو!″
بومگیو فقط به عقب گرد و دوید!
متوجه افراد غریبهای که هر کدوم داستان زندگی خودشون رو داشتن نبود، متوجهی جادهی سنگ فرش شده یا حتی صدای زنجیر و چرخ دوچرخه ها نبود...
دستان وحشت و افکار بیهودهاش چشمهاش رو کور کرده بودن!
چشمهاش بخاطر سیلی باد، شایدهم طغیان احساساتش میسوخت و گلوش به شدت خشک شده بود، سرش نبض گرفته بود و پاهاش حتی متوجه دردی که داشت شیرهی جونش رو بیرون میکشید نبود.
بومگیو آدرس بیمارستان رو به خوبی بلند بود، مکانی که هفته پیش همراه خود تهیون به دیدن دکتر یو رفته بود، جایی که یجی کار میکرد!
دنیای سیاه اطرافش زمانی رنگ گرفت که پا به داخل ساختمون اصلی بیمارستان گذاشت.
حتی متوجه نبود که تمام مدت ناخونهاش رو کف دستش فشار داده و حالا زخمیهای صورتی رنگی روی پوست سفیدش به چشم میخوردن.
دیگه خبری از گرمای فوق العادهی وجودش نبود و جاش رو به سرمای طاقتفرسایی داده بود که فقط قلبش رو برای تند تر تپیدن تحریک میکرد.
و حالا باز این بومگیو بود و میز اطلاعات!
-چه کمکی از دستم برمیاد؟
-تهیون... کانگ تهیون!
***
بومگیو به سمت بخش مخصوص بیماران قلبی پا تند کرده بود و به محض ورودش با دکتر یو که توسط انترن ها محاصره شده بود روبهرو شد.
YOU ARE READING
𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁
FanfictionCouple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورقهایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ اختیاری برای انتخاب کردن نقشمون، زندگیمون و یا حتی پایانش نداریم... به این طرح از پیش تعیین شده میگ...