بومگیو راه رو برای تهیون باز کرد، بدنش رو کنار کشید تا پسرک بتونه وارد فضای داخلی خونهی کوچک و رنگ و رو رفتهاش بشه.
بعد از گفت و گوی کوتاهی که داشتن تصمیم گرفتن برای صحبت در مورد پروژه به سمت خونهی بومگیو راهی بشن.
وقتی بومگیو صحبتِ رفتن به خونه رو پیش کشید احساس کرد تهیون نگاهش رو ازش میدزده و عاجزانه سعی داره کلمات رو پشت هم ردیف کنه، نمیتونست مستقیم بهش بگه نمیتونه اون رو به خونش دعوت کنه، اما بومگیو سریع متوجهی این موضوع شد و از پسرک خواست تا بحث رو داخل خونهی خودش ادامه بدن.
″-من یه استودیو کوچیک گوشهی اتاقم درست کردم، خیلی حرفهای نیست اما کارو راه میندازه...″
و بعد خجالت زده لبخندی زد و نگاهش رو به زمین سنگ فرش شده دوخت. حتی به نظر خودش هم نمیتونست اسم اون مکان چند اینچی رو استودیو بذاره و با فکر به این که قراره هوم استودیو غیر حرفهایش رو به کسی جز دوستهای صمیمیش نشون بده مضطرب میشد.
تهیون که احساس می کرد نجات پیدا کرده بدون اتلاف وقت پیشنهادش رو قبول کرد و حالا هردو وارد خونهی بومگیو شده بودن.
بومگیو سریع به طرف لباس های رها شده روی زمین دوید و خجالت زده جمعشون کرد.
-ببخشید اینجا یکم بهم ریختهست. وقت نکردم مرتبشون کنم، نمیدونستم امروز قراره مهمون داشته باشم.
لبخند خجولی زد و سعی کرد با نفس عمیق کشیدن و بلعیدن هوای تازه جلوی قرمز شدن گوش هاش رو بگیره.
تهیون که چشم هاش روی پوستر های رنگارنگ روی دیوار گشت میزد کنار بومگیو متوقف شد و دست هاش رو به هم نزدیک تر کرد.
-ببخشید، خیلی یهویی بود فکر کنم.
بومگیو با تکون دادن دستاش سعی کرد با پسر مو قرمز مخالفت کنه.
-نه نه... من خودم ازت خواستم بیای اینجا پس لطفاً اینجوری فکر نکن.
لب های تهیون کمی کش اومدن و برای دقایقی کوتاه، تیله های قهوهایش روی بومگیو متوقف شدن.
این اولین باری بود که لبخند تهیون رو به چشم میدید، ترسی که نسبت به تهیون داشت کم کم فروکش می کرد و تیرگی ترس رو از حریر افکارش جدا میکرد، اون اصلا پسر بدی به نظر نمیرسید.
این ذهنیتی که از تهیون داشت برگرفته از دیدار اولشون بود، مطمئنا اگر تو موقعیت بهتری باهاش ملاقات کرده بود جو الانشون به این سردی نمیبود.
دیدار اول نقش پررنگی تو شکلگیری یک ذهنیت در مورد شخصیت افراد جدیدی که ملاقات می کنیم داره، اما لزوما تعیین کنندهی شخصیت حقیقی اون فرد نیستن و میتونن متشکل از کلی برداشت اشتباه باشن.
میتونن روند دوستی رو طولانی تر یا حتی کوتاهتر کنن.
سرنوشت اینطور رقم زده بود تا بومگیو در بدترین موقعیت ممکن با تهیون آشنا بشه و از اون شب تا به امروز ترسی درون قلبش نسبت به تهیون رشد کرده بود اما حالا کم کم نوک برگ های سبزش به زردی میزدن و از بین میرفتن.
بومگیو از تهیون خواست تا روی کاناپه جای بگیره و بعد از لحظهای درنگ به سمت آشپزخونه راه افتاد. کابینت ها و قفسههای یخچال رو برای پیدا کردن خوراکی مناسبی زیر و رو کرد. چیز زیادی باقی نمونده بود.
سکوت سرسختی که شکل گرفته بود بومگیو رو آزار میداد. دوست نداشت جو سردی که پدید اومده بود ادامه پیدا بکنه. اما هرموضوعی که برای ایجاد یه مکالمهی کوچیک گوشهی ذهنش جوونه میزد رو نمیتونست به راحتی به زبون بیاره، میترسید سوال درستی برای پرسیدن نباشه یا ناخواسته تهیون رو ناراحت کنه . اون هنوز چیز زیادی در موردش نمیدونست.
تهیون تو دار بود و آروم، حدس اینکه داخل ذهنش چی میگذره سخت بود و تقریبا نفوذ به ذهنش غیر ممکن.
و همین موضوع باعث شد تا سکوت تلخ، تا زمانی که بومگیو به پذیرایی برمیگرده ادامه پیدا کنه.
-ببخشید، فکر نمی کردم تمام خوراکی هایی که هفته پیش خریدم به این زودی تموم بشن فقط همینا مونده بود.
بومگیو لیوان آب پرتقال رو به همراه تعدادی کوکی شکلاتی برشته جلوش، روی میز چوبی قرار داد.
تهیون که نگاهش روی هوم استودیو کوچیک بومگیو قفل شده بود با لمسِ سنگینیِ سایهی جسم پسر به سمتش چرخید و ظرف خوراکی هارو بین دستاش گرفت.
-همین کافیه، ممنون.
کنار تهیون نشست و با فهمیدن این موضوع که تمام مدت به استودیوش چشم دوخته بوده خجالت زده نگاهش رو دزدید.
-همونطور که گفتم خیلی حرفه ای نیست.
کوتاه خندید و انگشت های کشیدش رو بین موهای تیرش فرو برد.
دیوار شرقی خونه تماما با پوسترو عکس های متفاوتی پوشیده شده بود تا از خروج صدا کمی جلوگیری کنه، گیتار الکتریکی و آکوستیکی گوشهی دیوار به چشم میخورد و کیبوری سمت راست چیده شده بود.
برگه های سفید و سیاه زیادی کف پوش اتاق رو فرش کرده بودن و نت های موسیقی هک شده رو تن رنگ پریدهاشون قابل رویت بود.
-ولی به نظر من زیباست.
تهیون جواب خاصی نداد، طبق معمول ساده و مختصر بود اما به طرز عجیبی قلب بومگیو رو گرم کرد. متن کوتاهی که پشت کتابی که سحرگاه مشغول خواندنش بود داخل ذهنش نقش بست، گاهی اوقات ساده ترین جملات زیباترین و درست ترین انتخابن.
-خب فکر کنم بهتره کم کم شروع کنیم.
بعد از نوشیدن آب میوهی تازهای که عطر شیرینش راهشو به پستو های وجودش باز میکرد، لیوان سرامیکی رو روی عسلی کوچک کنار دستش قرار داد و سمت بومگیو چرخید.
بومگیو با تهیون هم نظر بود، هرچه زودتر کنار رو شروع میکردن یک قدم جلوتر میافتادن. اگر موفق میشدن امروز کارهای اولیه رو به اتمام برسونن براشون یه قدم بزرگ بود.
-چه اطلاعاتی راجب اکای ایتو داری؟ اصلا چیزی راجبش میدونی؟
بومگیو دنبال جمله ای بود تا فقط بتونه شروع کنندهی بحث باشه و اولین چیزی که به ذهنش رسیده بود رو به زبون آورده بود.
تهیون کمی مکث کرد و اطلاعات ثبت شده داخل ذهنش رو طبقه بندی کرد.
-یه افسانه ژاپنی که میگه انسان ها توسط نخ قرمزی به یکدیگر پیوند خوردن. یجورایی مارو به سمت سرنوشتمون سوق میده و غیر قابل تغییره.
کاملا مشهود بود تهیون کلمه به کلمه کتابی که قبل تر در مورد افسانه های کهن ژاپنی خونده بود رو فقط حفظ کرده و اطلاعات پایهاش با بومگیو برابره.
بومگیو خندهی معذبی کرد و سرش رو پایین انداخت.
-امیدوار بودم اطلاعات تو بیشتر از من باشه، اینجور که پیداست بدبخت شدیم.
-از پسش برمیایم.
تهیون مسمم بود، عادت نداشت حتی کاری که هیچ علاقه ای به انجام دادنش نداره رو سرسری رد کنه. به شدت کمالگرا و وسواسی بود اما معتقد بود که معیار های سختگیرانش درنهایت باعث شکل گیری نتیجهی قابل قبولی میشه.
باید سر خیلی از موضوعات به تفاهم میرسیدن و ایده های متفاوتشون رو یکی می کردن.
موسیقی باید یک دست میبود، تاثیر گذار و ظریف. نت های سیاه و سفیدش باید رو سرخی دل مخاطبش پیله میبست تا پروانه بشه. قلبش رو به لرزه بندازه و جایی گوشهی ذهنش ماندگار بشه.
دستان کوتاه و بلند ساعت یکی پس از دیگری ایستگاه دوازدهم رو پشت سر میگذاشتن، انگار قطار زمان سرعت گرفته بود و تند تر از همیشه حرکت میکرد.
سه ساعتی میشد که مشغول جمع آوری اطلاعات و نت برداری بودن، حالا دریایی از ورقه های کاهی محاصرشون کرده بود.
عقربه های ساعت، سرعت گرفته بودن و حدودی سه ساعتی می شد که بومگیو و تهیون بین ورقه های سفید و سیاه روی زمین غرق شده بودن.
آکورد های متفاوتی رو به چالش کشیده بودن، اما نتیجه هنوز مورد قبولشون واقع نشده بود. باید نت هارو از دل افسانه قیچی میکردن، و لازمهاش این بود که داستان رو با اعماق قلبشون لمس کنن.
کلافگی و ناامیدی واژهی تسلیم رو به ذهن خستهاشون میتراوید. چتر مژههاشون سخت تلاش میکرد تا سایهای تیرهاش زیر پلکهاشون نقش نبنده. انرژیای براشون باقی نمونده بود و بدن های بی رمقشون رو به کنارهی تخت تکیه داده بودن.
بومگیو همچنان سعی داشت احساساتش رو بیدار کنه، ادراکی که جایی پشت بلندی های قلبش خاک میخورد و یقینا حتی پوسیده بود. باید از نو بند های سرخ و سپیدشون رو میبافت تا آرشهی از نو خلق شده روی سیم های ظریف ویالون دلش بلغزه و ترانهای آهنگین بنوازه، موسیقیای که بومگیو میتونست نت هارو از دامنش جدا کنه.
گیتار بی حرکت بین دست هاش در آرزوی دوباره نواخته شدن سکوت کرده بود و تهیون به روی شکم دراز کشیده بود و سخت در تلاش بود تا حداقل با خواندن مقاله های مختلف به نتیجه برسه.
تعداد متن های بلند و کوتاهی که خوانده بود از نو مرور کرد، تقریبا غیر قابل شمارش بودن. هر سایت جدیدی که روی صفحهی شیشهای گوشیش نقش میبست دیگه نکتهای جدید برای آموختن به همراه نداشت، تقریبا تمام جملات درج شده براش تکراری بود.
تلفنش رو روی زمین گذاشت و به پشت چرخید، کش و قوسی به بدنش داد. چشم هاش میسوختن و سرش نبض گرفته بود.
-هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمیشه.
بومگیو که تقریبا گیتارش رو بغل کرده بود موافقت کرد و چونش رو به بدنه چوبی ساز تکیه داد.
-مثل اینکه واقعا بدبخت شدیم.
گرد آبی رنگ غم روی سرخی لبهای بومگیو نشسته بود و شونههاش سنگین پایین اومده بودن.
لحن شیرین و لپای نرم بومگیو که بر اثر فشار بیرون زده بود باعث شدن تهیون لبخندی عمیق بزنه، هرچند زود منحنی لباش به شکل اولیش برگشت.
-فکر کنم کمی استراحت نیاز داریم.
پسر مو قهوهای به آرومی سرش رو بالا و پایین کرد.
نگاهش روی ساعت چرخید، ساعت شیش بعد از ظهر بود و شکم خالی بومگیو ناامیدانه اعتراضی کرد.
-چیزی میخوری؟
تهیون ساعدش رو روی نرمی پلکهاش تکیه داده بود تا کمی چشم هاش رو از نور زنندهی مصنوعی چراغدان ها دور کنه. بدون اینکه نگاهی به بومگیو بندازه سرش رو تکون داد و موافق خودش رو اعلام کرد.
-پس من یکم غذا سفارش میدم، چی میخوری؟
-فرقی نداره، همه چی میخورم.
قدم های منظمش فضای کوچک خانه را متر میکرد، ژولی نکشید تا راهش به داخل آشپزخانه باز بشه.
واحد نقلیش وسعت زیادی نداشت، درکل شامل یک پذیرایی و اتاقی می شد که کاملا به یک دیگر متصل بودن، البته به همراه آشپزخونه و سرویس بهداشتی.
درد خفیفی ناشی از دراز کشیدن روی زمین سفت و محکم داخل کمر تهیون پیچید و وادارش کرد تا از روی پارکت های چوبی بلند بشه و پاهاش رو سمت شکمش جمع کنه.
خونهی بومگیو حس خوبی بهش میداد، دکور دوستداشتنی و سادهای داشت، ترکیب رنگ قهوهای روشن چوب، با تک کاناپهی سبز رنگ گوشهی اتاق به زیبایی کنار یکدیگر خودنمایی میکرد. و البته وسایل تزئینی کنارش انتخاب خیلی خوبی بودن.
تک قاب چوبیای که روی میز عسلی قرار داشت توجهش رو جلب کرد، تهیون بدن کوفتش رو روی زمین کشید و خودش رو به عکس نزدیک کرد.
چهرهی درخشان چهار پسر داخل قاب لبخندی روی لباش آورد، هرچند انتظار داشت با عکسی از خانوادهی بومگیو رو به رو بشه تا جمعی دوستانه. عجیب بود که هیچ نشونه ای از وجودشون داخل خونه پیدا نمی کرد.
شاید رابطهی خوبی با خانوادهاش نداشت، شایدهم علاقه ای به پر کردن دیوارهای سپید با انواع عکس ها و تکه هایی از گذشته نداشت و ترجیح میداد داخل قلبش حفظشون کنه.
نباید زیاد بهش فکر میکرد، درست نبود.
به هرحال موضوع خیلی مهمیم برای تهیون نبود صرفا یک کنجکاوی کوچیک بود که میتونست به راحتی محار و کنترلش کنه.
***
ظرف های خالی و نیمه پر حالا به جمع برگه های خط خطی شدهی روی زمین پیوسته بود.
هیچ چیزی طبق انتظارشون پیش نرفته بود و برای بار دوم بی رمق کنار یکدیگر نشسته بودن.
پرتوهای نارنجی رنگ خورشید از لابهلای پردهی سبز و سفید به داخل راه پیدا کرده بود، نور زننده و تیز خورشید چشم های تهیون رو آزرد و باعث شد محکم پلک هاش رو روی هم فشار بده و دست هاش رو جلوی صورتش بگیره.
آسمون حالا هم رنگ برگ های درختان پاییزی شده بود اما طولی نکشید که رنگ آبی تیره صفحه آبرنگی آسمان رو ببلعه.تهیون نگاهی به بومگیو انداخت، پردهی نازک حریر رو بین انگشت های کشیدش گرفته بود، تصور تن پوش رنگین آسمان داخل شفافیت چشمهاش زیبا بود.
تیلههای شیشهایش مه آلود بود و لبریز از معجون تلخی مثا انتظار، غمی که تضاد ملموسی با منحنی لباش داشت.
دقیقتر به حالت چهرهی بومگیو نگاه کرد، احساس می کرد چیزی که باید رو بالاخره درون چشم های چندرنگ بومگیو پیدا کرده بود.
همون حسی که باید آهنگ به نمایش میذاشت...
انتظار برای رسیدن به کسی یا چیزی که ناشناخته است اما قلبت رو به جنب و جوش میندازه.
ضربان قلبش هیچ وقت برای کسی نتپیده بود، دست های خالیست با گرمای شیرینی پر نشده بود و لبهاش سرخی لبهاش رو لمس نکرده بود. شاید باید تصور میکرد، چشم هاش رو میبست و تهیون درماندهای رو تصور میکرد که لب ساحل زندگی با ریز امواج سرنوشت روبهرو میشه.
مداد رو دوباره بین انگشت هاش گرفت و کاغذ کنار دستش رو روی ران پاش قرار داد.
دستش با سرعت حرکت می کرد و کاغذ توسط نوشته هاش سیاه می شد.
بومگیو دست از نوشیدن نقرهای ماه کشید، به سمت تهیون برگشت و وقتی که دید دوباره مشغول نوشتنه، کورسوی امید درونش زنده شد. با اشتیاق از جاش بلند شد و بدنش رو به سمت تهیون سوق داد.
-چیزی پیدا کردی.
-اوم یه چیزایی...
سریع گیتارش رو دوباره به دست گرفت و نت هایی که تهیون خلق و انتخاب می کرد رو برای اولین بار اجرا کرد.
وقتی ملودی ساخته شده روی نرمی لالهی گوشش نشست چشم هاش درخشید و سرش رو به سرعت بالا گرفت. لبخند کم رنگی رو لب های تهیون خودنمایی میکرد، انگار بالاخره چند قدمی به نتیجهی نهایی نزدیک شده بودن.
-این خیلی خوبه...
بومگیو هیجان زده بود، واقعا خوشحال بود که بعد از مدت طولانی کار کردن به یک نتیجه مورد قبولی دست پیدا کردن.
-چطوری به ذهنت رسید؟
تهیون مکثی کرد، سعی داشت بهترین کلمات رو انتخاب بکنه.
-به کمک تو؟
بومگیو مردد انگشت اشارهش رو به سمت خودش گرفت و منتظر توضیحات تهیون موند.
-فقط اون حس داخل چشمات الهام بخشم شد، وقتی که داشتی بیرون رو نگاه می کردی.
چندین بار پلک زد، ″نگاهش؟″.
سوال های زیادی درون ذهنش متولد شده بود، چهرهاش کاملا گیج و منگ به نظر میرسید و سعی داشت خودش رو تصور و حسی که الهام بخش پسرک شده بود رو کشف کنه.
-دیگه دیر وقته هوام تاریک شده باید برگردم.
تهیون سریع وسایل هاش رو جمع کرد و بلند شد، دستی به پیراهنش کشید و موهای سرخ رنگش رو مرتب کرد.
نگاه سنگین و ابرو های سبک بومگیو افکار سختی که داخل ذهنش نقش بسته بودن رو به خوبی نمایش میداد، انگار با چیزی که چندی پیش به زبون آورده بود پسرک رو حسابی گیج کرده بود.
-بعدا میبینمت، بابت همه چی ممنونم.
YOU ARE READING
𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁
FanfictionCouple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورقهایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ اختیاری برای انتخاب کردن نقشمون، زندگیمون و یا حتی پایانش نداریم... به این طرح از پیش تعیین شده میگ...