تغییر، هیچ چیز قرار نبود مثل سابق بشه...
شهر رنگ و رو رفته و درختان برهنه، نسیمی که رقص مرگ رو به جای میآورد.
نگاه اشک آلود شهر بوی دلتنگی میداد، پاییز مسافر در آستانهی سفر بود و طلایی وجودش دامان شهر رو تنها گذاشته و خبری از آواز چلچله های خیال انگیز نبود.
پسر پاییزی به پژواک آهنگین پاییز که برای درختان تیره پوش لالایی می خواند و قصهی پریان رو زمزمه میکرد گوش سپرده بود.
تهیون هم باید ره سپار سفر میشد، سفری بی بازگشت که کابوس شبهاش شده بود.
بدنش روز به روز ضعیف و ضعیف تر میشد و بوی رنگین غذا حالش رو به هم میزد. تهیون فقط زنده بود، به امید معجزه، به دنبال معجزه.
نمیتونست با هیچکس روبه رو بشه، مخصوصا بومگیو!
تقریبا پیام هاش رو نادیده گرفته بود هرچند پسر جز "حالت خوبه؟ غذات رو خوب بخور" چیز دیگهای نگفته بود.
حتی بومگیو هم ازش فرار میکرد.
نمیتونست جلوی افکار زهرآلودش رو بگیره، احتمالات بی اساسی که کنج ذهنش خاک میخوردن تنها از سایه های تاریک وجودش که روبه افزایش بود تغذیه میکرد و برگ های تیرش حساسات پسر پاییزی رو قلقلک میداد.
چرا داره ازم دوری میکنه؟ بخاطره وضعیتمه؟ میترسه بهش آسیب بزنه؟
هیچ امیدی به قلب مریضش نبود، اون خسته تر از این حرفا بود که بتونه با تلخی سرنوشت بجنگه.
پیچک های وجودش سخت تلاش میکردن تا تکه های شکستهی قلبش رو کنار یکدیگر قرار بدن و از دوباره فرو ریختنش جلوگیری کنن اما فایدهای نداشت، ساقه های ظریف پیچک های سبزش حالا شکننده و طلایی شده بودند
پروانه های وجودش فریاد میزدن، فریاد میزدن و التماس میکردن فقط برای لمس شاپرک های نگاه بومگیو، سرخی لباش و نرمی آغوشش.
تهیون با تمام وجودش می خواست تا فقط یک باره دیگه قبل از رفتن بتونه دستهاش رو لمس کنه و محکم تر از همیشه در آغوش بگیرتش. اما این تصمیم خودخواهانه بود و تهیون تاب آسیب دیدن بومگیو رو نداشت پس فقط فاصله گرفت. از بومگیو، از پرترهی تقریبا کامل پسر که کنج اتاق خاک میخورد، وویس های شبانهش برای چک کردن قطعات پایانی پروژه و نرمی هارمونی صداش. تهیون خودش رو از هرچیزی که مربوط به بومگیو میشد دور کرده بود، و حالا وجودش داشت زمستونی میشد! سرد و استخوان سوز، تاریک و اشک آلود.
صدای ضربه های سه گانه ای که از طرف در ورودی به گوش میرسید تن سنگین تهیون رو از نرمی تختش جدا کرد. بی صدا از چشمی در به بیرون نگاهی انداخت، بومگیو بود!
ترسید، نگرانی وجودش رو پر کرده بود و تنها کاری که ازش برمیومد فاصله گرفتن از در بود.
نگاهی داخل آینهی کنار میزش انداخت، موهاش بهم ریخته به نظر میرسید و زیر چشم هاش گود افتاده بود.
CZYTASZ
𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁
FanfictionCouple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورقهایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ اختیاری برای انتخاب کردن نقشمون، زندگیمون و یا حتی پایانش نداریم... به این طرح از پیش تعیین شده میگ...