گم شده بود، بین سکوت سنگینی که صدای قدم های رهگذران هم حتی قادر به شکستنش نبودن.
دیگه اشک نمی ریخت، احساس گناه بهش اجازهی تسکین دردهاش رو نمیداد، باید سنگینی حرف های پسر پاییزی رو روی قلبش تحمل میکرد.
ساحل ارزوهاش با تندبادی روبهرو شده بود که جز ویرانه چیزی از خانه های شنیش و بلندی های بادگیزش باقی نذاشته بود.
حالا گل های رز دشت وجودش با ساقه های خشمگین و گل برگ های خشکیدهش معنا میشد و میتونست تیزی خارهای نفرت رو به دور قلبش احساس کنه، چیزی که جز دردی بینهایت، یادگاری هایی ابدی نیز به جا میگذاشت.
مقصر، سنگینی این پسوند از بومگیو پیش خودش یک گناهکار میساخت. گناهی به سنگینی ویران کردن کهکشان نگاه پسرک پاییزیش.
بومگیو هیچ وقت خودش رو نمی ببخشید، تنها خواستهش، تنها هدفش کمک به پسری بود که حالا فقط احساسات شیشهایش بی صدا شکسته بودن.
تنفر محرک مناسبی برای رشد و پیشروی گل های مردهی وجودش بود، رزهای تیرهای که رنگ سرخشون رو به کدری تنفر باخته بودن و وجدان بی وجدان وجودش دست از سرزنش بومگیو ای که هر ثانیه بیشتر از قبل درون سایه های تاریک کنج ذهنش فرو میرفت نمی کشید.
-بومگیو
لحن نگران یجی باعث شد تا بومگیو سرش رو بالا بگیره، بارش بی توقف نگاهش سفیدی تیلههاش رو از بین برده بود و چیزی جز یک پوستهی بی رنگ و روح باقی نگذاشته بود.
بومگیو بی صدا به دیوار سرد بیمارستان تکیه زده بود و زمین سنگی رو به صندلی های خالی ترجیح داده بود.
یجی همچنان به یاد داشت، لحظه ورود بومگیو به داخل بیمارستان رو.
بومگیو تهیون رو درحالی که چشم هاش رو روی دنیای بی رحم خاکی بسته بود و آهنگ نفس هاش تقریبا به سختی نواخته میشد کول کرده بود و نگرانی و ترس تنها کلماتی بودن که بعد از دیدن تیله های تو خالی بومگیو داخل ذهنش شناور شده بود.
قطرات بلورینی پوست حساس پوستش رو نوازش میکردن و رقص مرگ رو به جا میاوردن هرچند یجی مطمئن نبود اون قطرات مغموم یادگار بارون بود یا اشک های رنجور پسرک.
خیسی بارون و قطراتی که به روی پیشونیش میغلتیدن یادآور عزا دارای آسمون برای داستان تلخ زندگیشون بود که همچنان رد کمرنگی از وجودش به روی لباس های خیس و موهای نم دارش باقی مونده بود.
یجی به آرومی کنار بومگیو جای گرفت و زانوهاش رو در آغوش کشید.
-تهیون خوبه نگران نباش، به لطف تو همه چیز به موقع کنترل شد.
-به لطف من اون اینجاست یجی، بخاطر من قلب ضعیفش اینجوری درهم شکست.
بغض سهمگینی که درون کلماتش میرقصید و پوزخند تلخ حک شده به روی لبهاش یجی رو متوجه دردی کرد که بومگیو از درون باهاش میجنگید.
YOU ARE READING
𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁
FanfictionCouple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورقهایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ اختیاری برای انتخاب کردن نقشمون، زندگیمون و یا حتی پایانش نداریم... به این طرح از پیش تعیین شده میگ...