Chapter16: Cingulomania

123 40 16
                                    


در چوبی به آرامی کنار رفت و سایه‌ی خاکستری رنگش حضورش رو به دیوار های سرد خونه اعلام کرد، هرچند اینبار تنها نبود... بومگیو همراهش بود و تهیون میدونست که فعلا قصد نداره تنهاش بذاره.

از زمانی که بیمارستان رو ترک کرده بودن بومگیو حتی یک کلمه هم حرف نزده بود و تهیون متوجه شده بود که با کمی تاخیر مطب دکتر رو ترک کرده و این مضطربش می‌کرد، لب‌هاش برای پرسیدن هزاران سوال روی هم میلغزیدن هرچند هیچ کلمه‌ای خارج نشد.

هر دو در طول راه، شونه به شونه‌ی هم درحالی که آهنگ قدم‌هاشون باهم یکی شده بود به سمت خونه‌ی تهیون قدم برمیداشتن، ابرهای تیره‌ مهمون آسمون شده بودن و بوی نم بارون همین حالا هم بینی بومگیو رو پر کرده بود.

-بیا تو.

بومگیو پشت سر تهیون پا داخل آپارتمان کوچیکی که مثل صاحبش بوی پاییز می‌داد گذاشت.

همه چی به طرز غیرقابل باوری مرتب و با نظم خاصی چیده شده بود و همچنین عطر دوست داشتنی کاج که اسم تهیون رو فریاد میزد اتاق رو پر کرده بود.

بومگیو تمام راه به حرف های پزشک تهیون، دکتر یو فکر کرده بود، افکار بی پایانش به روی چشمای شیشه‌ایش سایه انداخته بودن و دیگه خبری از نگاه پر فروغش نبود.

-تهیون میشه حرف بزنیم؟

صدای گرفته و خش‌دار بومگیو توجه تهیون رو خواستار شد.

-حتما.

کنار بومگیو زیر پنجره‌ی موربِش قرار گرفت و دست‌هاش رو دور زانوهاش حلقه کرد.

-چیزی اذیتت می‌کنه؟ دوست داری باهام حرف بزنی تهیون؟

چیزی در عمق نگاه بومگیو وجود داشت که بهش التماس می‌کرد تا باهاش صادق باشه اما پسر پاییزی واقعا گیج شده بود متوجه‌ی منظوری که پشت کلماتش پنهان شده بود نمی‌شد.

-منظورت چیه؟

-تهیون... هرچیزی که باعث میشه حالت بد بشه... هرچیزی که به بیماریت مربوط میشه... هرچیزی که درون ذهنت آشوب به پا می‌کنه... من اینجام و بهت گوش میدم و کمکت میکنم تا همشون رو کنار بذاری، باشه؟

انگشت های گرم بومگیو به آرومی سمت دست تهیون که حالا کنار بدنش رها شده بود خزید.

-چیزی نیست، بیماریم هم فقط از زمانی که یادم میاد همراهم بوده... همین..

اما پسر مو قهوه‌ای راضی نشد، مطمئن بود تهیون چیزی رو پشت سر گذاشته تا تونسته به اینجا برسه، به نقطه‌ای که میتونست به بهترین نحو به دیگران و یا حتی به خودش برای حل مشکلات کمک کنه و رگ خواب لحظات سخت زندگی رو یاد بگیره، روح پخته‌ی تهیون دردی که خودش کشیده بود رو از بر بود و همین کلماتش رو عمیق تر می‌ساخت.

𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁Where stories live. Discover now