بومگیو احساس میکرد اشتباه کلمات رو تفسیر کرده. ناباورانه لبخندی زد و مستقیم به چهرهی پسر مو قرمز نگاه کرد، اما صورت جدی صاحب گردنبند بهش فهموند که کاملا درست شنیده...
″عالی شد!″
تهیون مکثی کرد و تمام وزنش رو روی پای راستش انداخت.
-اگه مشکلی هست میتونی با استاد کیم صحبت کنی، ناراحت نمیشم.
بومگیو لبخند معذبی زد و سعی داشت فقط کلمات رو درست پشت سرهم سوار کنه.
چشم های کنجکاو سوبین بین تهیون و بومگیو جا به جا میشد و سعی داشت دلیل به وجود اومدن اون جو عجیب رو کشف کنه.
از نگاه مضطرب بومگیو میتونست بفهمه که چیزی درست نیست و این نباید دیدار اولشون باشه.
تهیون لب هاش رو روی هم قرار داد و کتاب هایی که تقریبا بغلشون کرده بود رو کمی جا به جا کرد.
-به هرحال میتونی منو تو کتابخونه پیدا کنی.
شونه ای بالا انداخت و بعد از چک کردن ساعت مچیش گفت:
-چیزی تا شروع کلاس نمونده
و بعد از بومگیو و سوبین فاصله گرفت و قدمهاش رو سمت راه روی شرعی ساختمان کج کرد.
بعد از رفتن پسرک ذهن خستهی بومگیو تازه به کار افتاد و تونست متوجهی پیچیده و شاید افتضاح بودن اوضاع بشه.
سوبین دستاش رو بغل کرد و یکی از ابروهاش رو بالا داد.
-میشنوم.
خوب میدونست منظور سوبین چیه اما تصمیم گرفت تا جای ممکن دست به سرش کنه.
-لعنتی... الان استاد میرسه، باید بریم.
به محض تموم کردن جملش دست سوبین رو کشید و به سمت کلاس راه افتاد.
سوبین چیزی نگفت و خودش رو قانع کرد که بعد از کلاس هم میتونه همه چی رو از زیر زبون بومگیو بیرون بکشه.دقایقی از شروع کلاس گذشته بود و بومگیو به موقعیتی که درونش قرار گرفته بود فکر می کرد.
کار کردن با تهیون، کسی که تو دیدار اولشون تقریبا گند زده بود، بهتر از این می شد؟
چهرهی خنثی و ناخوانای پسر بیشتر از هرچیزی بومگیو رو میترسوند.
از هم صحبت شدن با آدم های مرموز و غیرقابل حدس احساس خوبی پیدا نمی کرد.
احساسات و حالت چهرهی افراد چیزی بود که بومگیو بهش متکی بود و میتونست با توجه به اطلاعات دریافتی با فرد مقابلش برخورد کنه.
این موضوع که نمیتونست متوجهی احساسات مبحم فرد مقابلش بشه بهش یادآوری می کرد که باید محتاط تر با اون شخص برخورد کنه و از نظر بومگیو اعتماد کرد به این دسته از آدم ها سخت ترین کار ممکن بود.نسب به هم صحبت شدن با غریبه ها حس خوبی نداشت، و حالا کار کردن با کسی که دیدار اولشون ناموفق و تقریبا فاجعه بود؟ بهتر از این نمی شد.
آهی کشید و سرش رو بین دست هاش گرفت.
سوبین در حالی که با خودکار آبی رنگ بین انگشتهاش بازی می کرد زیر چشمی نگاهی به بومگیو انداخت.
کاملا واضح بود که آشفته و سردرگمه.
فوتی زیر موهای آبی بلندش کرد و با پاش روی زمین ضرب گرفت.
سوبین با تمام وجودش می خواست که هرچه سریعتر کلاس به پایان برسه تا بتونه به دوستش برای حل کردن مشکلاتش کمک کنه اما زمان سر لج افتاده بود و آهسته تر از هروقت دیگه ای می گذشت.
کلاس ساعت دوم، درسی بود که بومگیو واقعا از خواندن و یادگرفتنش لذت می برد اما در اون لحظه فقط می خواست هرچه زودتر تموم بشه و به شدت داشت عذابش میداد. با نگاه ملتمسانهای به استاد قد بلند و جوان نگاه می کرد و منتظر بود تا هرچه زودتر اون کلمات طلایی از بین لباش خارج بشن.
-خسته نباشید، کلاس تمومه.
بومگیو نفس راحتی کشید و کش و قوسی به کمرش داد.
سوبین تقریبا به سمتش نیم خیز شده بود و لبهاش رو از هم فاصله داد تا سوالی که تمام مدت ذهنش رو درگیر کرده بود رو به زبون بیاره اما بومگیو سریعتر از روی صندلی چوبیش بلند و درنهایت از کلاس خارج شد.
به کل سوبین و فراموش کرده بود و با قدم های سریع و مسممی به سمت دفتر استاتید قدم برمیداشت.
شفافیت سرامیکهای کفپوش زیر سنگینی قدمهاش کدر میشد و با انگشتهاش بازی میکرد.
با رسیدن به راهروی طویلی پشت دری قهوهای رنگ متوقف شد و نفس عمیقی گرفت.
جملاتی که داخل سرش از نو چیده بود رو با خودش مرور کرد و در آخر چندین بار به در کوبید.
***
در چوبی رو پشت سرش بست و تکیه ای بهش زد.
چشم هاش رو روی هم قرار داد و با دست های مشت شدش ضربه ای به دیوار کنارش وارد کرد.
استاد کیم بعد از شنیدن دلیل های ساختگی و سخنرانی تاثیر گذار بومگیو فقط لبخندی زده بود و در جوابش گفته بود که نمیتونه جای تهیون رو با کس دیگه ای عوض کنه
و تمام کشتی های امیدش رو با یک حرکت غرق کرد.
و ادامه داد...″بهتره خودت رو آماده کنی چون هم تو هم تهیون به شدت با استعداد و خلاق هستین پس مطمئن میشم که تو انجام این پروژه با پستی بلندی های زیادی رو به رو بشین، بهتره باهم خوب کنار بیاین چون نمره این تکلیف تاثیر زیادی تو نمرتون داره!″
و باز گوشزد کرد که قرار نیست از موضعش پایین بیاد و بهتره بجای تلاش برای عوض کردن نظرش بیشتر با تهیون آشنا بشه و خودش رو با شرایط وفق بده.
کلافه بازدمش رو رها کرد و دستی به بلندی موهاش کشید.
همه چیز به شکل عجیبی اون رو به سمت تهیون سوق میدادن و مهم نبود چه قدر دست و پا بزنه و مقاومت کنه، فایده ای نداشت.
مثل سرنوشت از پیش تعیین شده ای که بومگیو نمیتونست به هیچ نحوی تغییرش بده.
مماس و در امتداد دیوار سرد کاشی کاره شده حرکت می کرد.
قدماش سست بودن و آروم.
واقعا نمیدونست چطور باید با تهیون رو به رو بشه، حس شرمساری و البته ترس پاهاش رو به زمین میخکوب و با زمزمه های تلخش ته دلش رو خالی می کردن.
سرش پایین افتاد و نگاهش رو به کفش های آل استار مشکیش که کمی کهنه شده بودن انداخت.
دستی روی شونش قرار گرفت و بومگیو که جا خورده بود به سرعت به پشت چرخید و دست هاش رو ناخودآگاه سمت خودش جمع کرد.
با دیدن قیافهی طلبکار سوبین خیالش راحت شد و بازدمش رو رها کرد.
-بومگیو، واقعا نمی خوای باهام حرف بزنی؟
سوبین دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد و ادامه داد:
-بیا بریم یه جای بهتر.
YOU ARE READING
𝙊𝙪𝙧 𝙃𝙚𝙖𝙧𝙩𝙨 𝙈𝙚𝙩 𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 𝙄𝙣 𝘼𝙪𝙩𝙪𝙢𝙣 🍁
FanfictionCouple : Taegyu𖤐˚. Genre : romance , angst , slice of life Writer : Polaris ⸙ ″زندگی کتابی کهنه با ورقهایی کاهی بیش نیست، داستانی مشخص که ما هیچ اختیاری برای انتخاب کردن نقشمون، زندگیمون و یا حتی پایانش نداریم... به این طرح از پیش تعیین شده میگ...