part21

3.8K 453 142
                                    

جنگکوک :

+تهیونگ بهت اخطار میدم ولم کنی وگرنه خونت پایه خودته

_باشه باشه ولت میکنم ولی بعد از اینکه شرطامو گفتم

+از همین الان بگم غیر ممکنو انجام نمیدم

_نه خیر نمیشه تو ماشین ازت پرسیدم مطمئنی؟؟  گفتی اره پس دیگه نمیتونی پا پس بکشی

تو ذهنم لعنتی به خودم تهیونگ اون ماشین فرستادم

+خیله خوب

_لطفا تا کریسمس به حرفم گوش کن منظورم این نیست که همه همش فقط اونایی که میتونی قبول کن

+یه خرده خطری میزنه ولی چون قول دادم باشه حالا این پارچه رو از رو من ور دار

_قول میدی نزنی نکشیم ؟؟

+تهیونگ

_باشه باشه

وقتی تهیونگ پارچه رو از رو من ور بلند شدم برم که دستمو گرفت

_لطفا پیش من بخواب قول میوم کاریت نداشته باشم

سکوت کردم چشامو باریک کردم رفتم جلو تو چشماش نگاه کردم

_اخ...اخه میدونی...م..ما الان مارک شدیم هیچ حس خوبی ندارم وقتی پیشت نیستم بی دلیل عصبانی میشم

+من رو مبل میخوابم

چشاش گرد شد

_نه قول دادم انگشتمم بهت نمیخوره لج نکن دیگه همین الان گفتی به بعضی حرفام که میتونی گوش کنی گوش میکنی

+به بعضی حرفات که میتونم همین الانشم نمیرم تویه اتاق دیگه بخوابم باید خداتو شکر کنی اینجاهم بخاطر اون قولم موندم

_پس من رو مبل میخوابم تو رو تخت ولی بیرون برو نیستی قبوله؟؟

+قبوله

تهیونگ رفت به خدمتکار گفت یه پتو دیگه بیارن منم یکی از بالیشتایه رو تختو بهش دادم بیشعور همون بالیشتی رو ور داشت که شب قبل من روش خوابیده بودم منم اعتراضی نداشتم
چون اینطوری منم بالیشتی که تهیونگ روش خوابیده بود گیرم میومد تهیونگ رفت رو مبل سه نفره خاکستری رنگ خوابید منم بلند شدم برقو خاموش کردم
وقتی سرمو گزاشتم رو بالیشت بویه دریا همراه با چوب خیسو احساس کردم یه لحضه احساس کردم میخوام تهیونگو بغل کنم بعد دوباره چشایه خودم گرد شد حتما از عوارض مارک شدن بود وگرنه من تو حالت عادیم ازش حالم بهم میخوره
ساعت ۲ شبو نشون میداد ولی من خوابم نمیبرد یعنی خوابم میومد بعد از اون رانندگی وحشتناک دعوا کردن با تهیونگ‌حسابی خسته شده بودم ولی ذهنم درگیر تهیونگ بود یه لحضه اروم نمیگرفت
جاش زیادی تنگ نیست؟؟؟کمرش درد نگرفته؟؟گردنش خشک نشده؟؟نکنه فردا صبح نتونه گردنشو تکون بده !!
پوففف کلافه کشیدم بلند شدم رو تخت نشستم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم رفتم بالا سر تهیونگ وایستادم چون قدش بلند بودم مجبور شده بود بالیشتو بزاره رو دسته مبل جاشم تنگ بود پاهاشم جمع کرده بود تا راحت تر جا بشه از حرص زیاد میخواستم همونجا موهاشو بکنم ولی چندتا نفس عمیق کشیدم

نفرین شیرین حيث تعيش القصص. اكتشف الآن