خدایان واقعین

16 12 0
                                    

دوماه از شروع سفر غیر منتظره ی جیمین میگذشت و دقیقا فردای روزی که جیمین خود را به عنوان یک جادوگر لو داده بود ، ادرین آدینو کنارش نشست و برایش توضیح داد که هیچ ایرادی ندارد که یک جادوگر باشد.
فقط مردم عادی نباید متوجهش بشوند و دیگر حق ندارد اینقدر بی حواس روی یک بشکه جادو تمرین کند .
جیمین نمیدانست چطور اینقدر در یافتن سرپرست ، خوش اقبال بوده و هر دفعه سر و کله مرد هایی پیدا میشود که او را درک میکنند و تا جایی که در توانشان است کمکش میکنند.
همان روز بود که جیمین و الکس پشت گاری نشسته بودند و راهی که طی کرده بودند را تماشا میکردند.
از مناطق کوهستانی میگذشتند . تا جایی که امکان داشت آن ها را دور میزدند. ادرین با صدای بلند آوازی محلی میخواند که الکس از جیمین پرسید:" چی میخونه ؟"
جیمین کمی گوش هایش را تیز که و پاسخ داد:" درمورد یک زنه . "
الکس خندید و نگاهی به عمویش انداخت گفت:" من که نمیفهمم چی میگه . ایرلندیه انگار."
جیمین نگاهش را به ادرین دوخته بود. پرسید:" میریم ایرلند؟"
الکس شانه ای بالا انداخت :" شاید . زیاد ازش حرف میزنه."
بعد سر کج کرد پرسید:"چرا نگفتی جادوگری؟"
جیمین نخودی خندید . زمزمه کرد:"میترسیدم."
نگاهش را به الکس داد . او واقعا چیزی بدون جنسیتی خاص بود . زیبا بود اما حتی شکل نشستنش هم مردانه بود.
با اینکه تقریبا یک مرد به حساب می آمد اما جیمین حاضر نبود جلوی چشم های او برهنه شود .
وقتی که در همین افکار سیر میکرد ادرین از خواندن دست کشید و جلوی حرکت گاری را گرفت.
از پشت اسب پایین پرید و به سمت یک گاری بی سرنشین رفت.
وقتی جیمین سرک کشید تا ببیند چه چیزی او را از جایش پایین کشیده است. متوجه سه جنازه سرباز کنار گاری شد همچنین اسب آن گاری هم کشته شده بود .
جیمین برای تماشای مرگ و میرهیجان عجیبی پیدا کرده بود.
آرزو میکرد که ای کاش همه ی ماموران مسکو را به آتش میکشید یا یک تیر در سینه ی هرکدام فرود می آورد . الکساندر نسبت به جنازه ها واکنشی نداشت . رویش را برگردند و از منظره دشت سمت راستش و جنگل پشت سرش لذت برد .
اما جیمین از روی گاری پایین پرید و خود را به ادرین رساند.
ادرین روی زمین زانو زده بود و انگشتش را روی زخم سرباز گذاشت و خونش را بو کشید.
جیمین با کنجکاوی پرسید:"میتونی زندش کنی؟"
ادرین با حرکت سر تکذیب کرد . بعد لحظه ای سکوت ، گفت :" خونش تازست. احتمالا یکی این اطراف کمین کرده ."
بعد بلند شد و جیمین دید بهتری به جنازه ها پیدا کرد.
انگار آن سه نفر ایستاده بودند و شمشیر زنی ناشی آن ها را از هرجهت زخمی کرده بود . یا اول کسی آن ها را کشته بود بعد افتاده بود به جان جنازه شان .
اما هیچ جای زخم عمیقی روی بدنشان نبود. زخم ها عفونت هم نکرده بودند که دلیل مرگ آن ها باشد.
جیمین وقتی ادرین پشت سر اسب نشست و افسار را به دست گرفت پرسید:"چجوری مردن؟"
ادرین خیلی خشک و گرفته پاسخ داد:" یک طلسم قدیمی. سوار شو. "
جیمین باز نگاهش را به جنازه ها داد. حالا میفهمید چطور مرده اند. انگار خونشان در بدنشان جوشیده و از هر طرف بیرون زده . اینطوری آن ها را کشته.
خم شد و شمشیر نسبتا سبکی که همان نزدیکی افتاده بود را برداشت.
با شمشیر سربازان فرق داشت . باریک و کوچک تر بود .
روی دسته اش حکاکی های ظریف و زیبایی بود . پرسید:" این مال جادوگره؟ طلسمش کرده؟نمیتونم برش دارم برای خودم؟"
ادرین زیر چشمی نگاهش کرد و پرسید:"نیازش داری؟"
جیمین نگاهش را روی شمشیر گرداند. مطمئن نبود که به دردش بخورد .
اما بد نبود چیزی همراهش داشته باشد. به همین دلیل نامطمئن نگاهش را بالا آورد و به چشم های ادرین نگاه کرد تا ببیند او چقدر موافق یا مخالف است .
ادرین آهی کشید شمشیر را از او گرفت . آن را توی دستش نگه داشت و بهش نگاه کرد. پاسخ داد:"طلسم نشده . برش دار. "
و شمشیر را با احتیاط به جیمین برگرداند. گفت:" یکی خیلی هواتو داره!"
جیمین نمیتوانست تکذیب کند . احساس میکرد از جانب نیرویی فرازمینی حمایت میشود . نگاه ادرین روی گردنبند سنگ مرمر جیمین چرخید.
هر از گاهی خیره به آن نگاه میکرد جوری که انگار دلش را برده.
اما جیمین هر بار نگاه ها را نادیده میگرفت و برمیگشت سر جای اولش .
تیغه را دست گرفته بود و کنار الکساندر نشست.
آدینو مسیر دشت را پیش کشید . نمیتوانست با این اوضاع به جاده اعتماد کند. جیمین بقیه مسیر را دراز کشید و شمشیر جدیدش را بر انداز کرد.
به این فکر میکرد که آیا میتواند روزی از آن استفاده کند یا خیر.
فکر میکرد باید یک شمشیر به کمرش داشته باشد تا مثل آدم بزرگ ها شود.

Orbis- DestructionWhere stories live. Discover now