هرگز رهایم مکن

11 8 0
                                    

جیمین درمانده از تصمیمی که گرفته بود ، به سمت تخت چوبی قدم برداشت و سپس ، تمام وزنش را روی آن رها کرد و متوجه شد که چه اشتباهی کرده است.
این تخت ها هرگز به راحتی تخت های کاخ هوسوک نبودند.
به این فکر می کرد که چه طور قدرتمند تر بشود یا چقدر زمان نیاز است تا بتواند آماده مبارزه بشود. هرچه زودتر این کار را می کرد ، احتمال مرگش بیش تر میشد.
به سقف چوبی ترک خورده که کافی بود باران بزند تا تمام اتاق نمناک شود ، خیره شد.
یونگی هیچ حرفی از اینکه جیمین حق ندارد وارد چنین مبارزه ای شود نزد. جیمین می دانست که یونگی منتظر مرگ یکی از آن دو نفر است و مبارزه یکی از روش های مرگ انسان هایی است که بعد ها سر از اوربیس در می آورند. احتمالا در قالب یک میند.
جیمین مدتی را در سکوت گذراند. اما بعد به یاد مساله دیگری افتاد که او را به شدت هیجان زده کرد.
پرسید:"تو به هوسوک چی گفتی؟"
یونگی پاسخی نداد. البته که جیمین می توانست شرط ببندد می داند او از چه حرف می زند.
اما ادامه داد:"تو به هوسوک گفتی من یه شاهزاده بودم؟"
یونگی بعد لحظه ای سکوت پاسخ داد:"همینطوره."
جیمین نمی توانست نشان دهد تا چه اندازه شوق دارد؛ پس لبخند کمرنگی زد و پرسید:"پس من اشتباهی نکردم. خودم خواستم که اینجا باشم. اما....اما برای چی؟ تو اون روز اونجا بودی ؟ دیدی؟ یا از خصوصیات شبحیته که انگار همه چیز رو می دونی..."
یونگی بعد از مکثی طولانی گفت:"من اونجا بودم."
جیمین خندید. چشم هایش را بست. تلاش کرد آنچه که دیده بود را به خاطر بیآورد. اما چیزی جز سیاهی مطلق جلوی چشمانش را نگرفت. پرسید:"چرا اینکارو کردم؟ تو میدونی؟"
یونگی پاسخ داد:"دنبال جایگاهی بودی که فکر میکنم داریش. عوض کردن دنیا."
جیمین پرسید:"به معنی نابود کردنش که نیست؟"
همچنان به تاریکی که انگار درش گم شده بود نگاه می کرد.
یونگی سکوت کرد. جیمین این را یک نمی دانم با حالتی شرمنده تلقی کرد.

مدتی در سکوت گذشت. یونگی از جا بلند شد ، چند قدم به سوی او آمد و کنارش نشست. این را می توانست از روی شدید تر شدن سرما بگوید. یونگی وزنی نداشت. حتی وانمود نمی کرد وزنی دارد.
اما وقتی سرما جایی بی حرکت شد ، جیمین سعی کرد بنشیند.
از ضربه ای که در کاخ هوسوک خورده بود ، احساس می کرد چیزی در درونش که احتمالا روح او بود ، می سوزد.
او نسبت به این سرما ضعیف شده بود.
با تمام این ها ، جیمین دست هایش را روی تخت ستون کرد و سعی کرد بنشیند. وقتی احساس کرد در قدرت کم می آورد ، به شانه یونگی چنگ زد و تعادلش را حفظ کرد.
نشست. حالا فقط به اندازه یک دست با یونگی فاصله داشت.
با خم کردن سرش و تکیه دادن پیشانی اش به شقیقه او همین فاصله کم را هم از بین برد و روحش را در عذاب سنگین تری قرار داد.

پرسید:"چی میشه اگه ببوسمت؟"
یونگی پاسخی نداد. جیمین ادامه داد:"منم دیدم ، هوسوک نیوان رو میبوسه. اما اتفاقی براش نمیوفته."
یونگی هم حرف جیمین را تکرار کرد و گفت:"نیوان رو میبوسه."
جیمین متوجه بود که یونگی نمی خواهد چیزی را گردن بگیرد و اگر مورد بازجویی قرار گرفت بگوید"مگر من تکذیب کردم؟"
جیمین کمی خیره نگاهش کرد و پرسید:"چه حسیه؟یه آدم ببوستت؟"
یونگی نمی خواست به این سوال پاسخ دهد چون با جوابش واضح تر منظور خود را بیان می کرد. من نیوان هستم یا من نیوان نیستم.
جیمین کمی سرش را از صورت او فاصله داد تا فقط او را بهتر ببیند.
به این باور داشت که اشباح صرفا با دو چشمشان نمی بینند و نیازی نیست لزوما نگاهش با او باشد .
اما طبق عادت انسانی خود ، دستش را روی فک او گذاشت و صورت یونگی را به طرف خود چرخاند.
تکرار کرد:"چه حسیه؟"
یونگی این بار کمی روی جوابی که می خواست بدهد فکر کرد.
گفت:"بدن آدم ها...سرده. هرچی روحشون قوی تر باشه اونا  سرد ترن."
جیمین متعجب گفت:"مثل روح اشباح. اگه روح یک ادم قوی تر یک شبح ضعیف تر رو ببوسه چی؟"
یونگی پاسخ داد:"اتفاقی برای هیچکدوم نمیوفته. میگم سرد که بهتر متوجه منظورم بشی. اگه چشم داشتیم سردمون می شد اما در قالب شبحی فقط کمی اذیت میشیم. "
جیمین ابرو بالا انداخت و پرسید:"پس چرا اینقدر طولانی اینجا میمونین؟"
یونگی به سوالش فکر کرد. پاسخ داد:"یجور...اذیت شدن..معتاد کنندست. مثل شرابه. اشباح نمی تونن روی زمین خود واقعی شون باشن نمی تونن درست تصمیم بگیرن یا آینده رو بهتر پیش بینی کنن. چون مال زمین نیستن ، همونقدر که اوربیس انسان هارو پس میزنه زمین هم اشباح رو. با فرق اینکه اشباح نابود نمیشن فقط به مرور بی عقل تر و ضعیف تر می شن."
جیمین زمزمه کرد:"و از وظیفه ای که توی اوربیس روی شونه هاشونه سر باز بزنن. اونا تورو تبعید کردن که ضعیف بشی و نتونی روی اوربیس کاری کنی؟ تنبیه سختیه. "
یونگی به حرف جیمین فکر کرد. سپس زمزمه کرد:"احتمالا برای روزی آماده ام می کنن که باید بایستم و شاهد نابودی باشم."
جیمین پرسید:"نابودی زمین ؟"
صدایش را مانند زن ها نازک کرده بود و با ناز به خصوصی حرف میزد. موهای یونگی را مانند مادری نوازش می کرد و سعی می کرد او را که از جواب دادن به سوال اصلی طفره می رفت دلداری دهد.
یونگی باز به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت:"نابودی زمین...نابودی اوربیس. کی میدونه اون فرشته و اون شیطان تا کجا پیش می رن."
جیمین خندید و گفت:"نیازی به فرشته و شیطان نیست، آدمایی که من میشناسم خودشون اینکارو میکنن. به زودی."
یونگی نگاهش را به جیمین داد و به چشم هایش خیره شد.
سپس گفت:"من می ترسم از اینکه اشتباه فهمیده باشم. هیچکدوم از شما دوتا اون روح پاک نباشین و من فقط زندگیتون رو با این افسانه خراب کرده باشم. اما ...اما میدونم که این اتفاق میوفته."
جیمین  پرسید:"کی ؟ کی این اتفاق میوفته؟"
یونگی پاسخ داد:"هم زمان با قیام فرشته ی نفرین شده. "
جیمین خندید و گفت:"اوه اره درسته. متوجه شدم."
یونگی مکثی کرد و گفت:"فرشته نفرین شده یکی از قدرتمند ترین موجودات شیطانیه. اون از همه شیاطین قوی تره. شیاطین سال هاست که تحت فرمان هیدیس زندگی میکنن. اخیرا ... لوسیفر پادشاه اونا توسط  روح حاکم به قتل رسید و ولیعهدشون قبل از این ماجرا ناپدید شد. هیدیس شبح فرمانده دنیای زیر زمینی ، حکومتشون رو به عهده گرفت. برای همین اونا... احتمالا توی پونزده سالی که من روی زمینم جنگی رو شروع نکردن."
جیمین بی حوصله با لحنی معترض گفت:"خب!"
یونگی ادامه داد:"اونا نفرین شده هارو پس میزنن. به نظرشون کثیفن. اما روزی می رسه که یک فرشته نفرین شده فرمانروای اونا میشه. اون موقعست که نابودی تمام فرشته ها حتمیه."
جیمین سرش را به زیر انداخت و گفت:"چه رقت انگیز. من که قرار نیست شاهد اینا باشم. هستم؟ فکر نکنم زیاد هم اهمیت بدم. نابودی یعنی نیست شدن. مثل اینه یک شبح رو بوسیده باشی با این فرق که همه یک شبح رو می بوسن."
یونگی عصبی گفت:"نمیفهمم چجوری همه چی رو به مسخره میگیری!"
جیمین خندید و کمی سر جایش جا به جا شد:"من نمیفهمم تو که از زندگی کردن و زنده بودن حالت بهم میخوره و همیشه در عذابی و همینایی که خودت میگی، چرا نگرانی؟"
یونگی چشم هایش را برای او تنگ کرد و جیمین این رفتار انسانی او را تحسین کرد که چطور احساسش را با حالات صورتش نشان می دهد. سپس گفت:"گوش کن بچه. بر عکس تو ، کسی مثل من به وظایفش پایبنده و من خودمو موظف میدونم که از اوربیس..."
جیمین فورا پرسید:"ببخشید چی؟وظیفتون پاچه خواری از هوسوکه؟عذر میخوام فکر میکنم فراموش کرده بودم. شما هفتصد سال روی زمین ول می چرخید؟"
یونگی چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. گفت:"من پونزده ساله که اینجام. بار قبل که زمینو دیدم آره هفتصد سال پیش بود، به مدت بیست سال!"
جیمین خندید و پرسید:"توی اوربیس تو رو به چشم یه مست پاتیل نگاه میکنن؟ تلو تلو نمی خوری وقتی اونجا راه میری؟ یا بعد از بیست سال اونجا موندن... "
یونگی کمی به او نزدیک تر شد جوری که انگار می خواهد او را ببوسد. پس جیمین سکوت کرد و کمی عقب تر رفت.
یونگی زمزمه کرد:"همیشه همین بودی. تا لب دره می رفتی و قبل از سقوط عقب می رفتی. اما دره همیشه محکم نیست. اون یک بار زیر پای تو خرد شد و تو حالا اینجایی."
جیمین پلک زد و گفت:"زندگی هیجان می..."
یونگی باز نزدیک تر شد. این بار جیمین روی تخت سقوط کرد و یونگی را بالای سر خودش تماشا کرد.
حالا راه فراری برای خودش نمی دید. این می توانست پایان ماجرا باشد. وقتی یونگی آنقدر نزدیک شد که فقط کمی تا بوسیده شدنش مانده بود ، مکثی کرد.
جیمین هم می خواست این احساس ماوراء طبیعی را لمس کند و هم می ترسید از اینکه  با آن رو به رو بشود. او نباید قبل از انتقام گرفتنش نیست می شد. احتمالا هوسوک خیلی به او می خندید.
جیمین دستش را روی گردن یونگی گذاشت و زمزمه کرد:"اینکارو نکن." اما او را پس نمی زد.
یونگی زمزمه کرد:"چرا نباید اینکارو بکنم؟ تو زیادی ... زیادی برای اهمیت دادن احمقی. به خاطر حماقتای تو من خیلی تحقیر شدم."
جیمین لب هایش را لیسید و نگاهش را به گردن یونگی داد و گفت:"خب من..." دنبال بهانه خوبی بود تا نجات پیدا کند.
ادامه داد:"میدونی من زیادی احمقم که دنیا رو عوض کنم. پس بذار زندگیمو بکنم."
یونگی پرسید:"به کاری که الان داری می کنی میگی زندگی کردن؟"
جیمین پاسخ داد:"نه به این میگم بوسیده شدن بالاجبار توسط یک شبح." آب دهانش را قورت داد و تصحیح کرد:"مورد تجاوز یک شبح قرار گرفتن." و خندید. می دانست یونگی در اینجور موقعیت ها از او ناامید می شود و ترجیح می دهد این موجود بی خاصیت را تنها بگذارد. معمولا نگاهش را می گرفت و تا مدتی با او سخن نمی گفت.
یونگی به گفته ی خودش از مسخره بازی بیزار بود.
یونگی این بار سکوت کرد. کمی به چشم های جیمین خیره شد. گفت:"اگه تو کسی باشی که دروازه رو باز میکنه احتمالا اشتباها این کار رو میکنی. تو واقعا برای این کار احمقی."
و انگشتان سردش را روی لب های جیمین کشید و باعث سوزش آن ها شد. جیمین دندان هایش را روی هم فشرد و چیزی نگفت.
در سکوت به نقطه ای خیره شد.
این سکوت هم یکی دیگر از بازی هایش بود.
اما یونگی جوری او را نگاه می کرد که انگار واقعا قصد خداحافظی را دارد. خوب به تک تک اجزاء صورت او نگاه کرد.

نوازشش کرد. با نگاهش با او حرف می زد و جیمین هیچ ایده ای نداشت که چه میخواهد بگوید.
دست از تلاش کردن برداشت و گفت:"چیزی میخوای بگی؟"
و نگاهش را به چشمان بی روح یونگی داد.
یونگی چیزی نگفت . اما همچنان شبیه کسانی بود که مساله ای مهم را در گلویشان غده می کنند و راضی نمی شوند غرورشان را بشکنند و چیزی بگویند.
جیمین باز زبانش را روی لب هایش کشید و منتظر ماند.
بعد از مدتی گفت:"باشه منم دوستت دارم تمومش کن."
و کمی به او نزدیک تر شد. یونگی سر خود را عقب برد. انگار هنوز اماده نیست جان کسی را بگیرد. یا جان جیمین را بگیرد.
جیمین همچنان خود را بالا می کشید تا جایی که یونگی مثل قبل صاف نشست.
به چشم های شبح خیره نگاه کرد. زمزمه کرد:"من به قصد سقوط نمیرم لب دره. دره محکم تر از این حرفاست؛ یا من سبک تر از شکستنشم."
یونگی گفت:"بوسیدن تو برابره با مرگت."
جیمین پرسید:"تو همینو نمیخوای؟"
یونگی عاجزانه گفت:"من نمیخوام قاتل تو باشم!"
جیمین صدایش را بالا برد و پرسید:"چرا نه، چه فرقی میکنه!"
یونگی دلایلش را کنار هم چید و گفت:"یک ، اجازه ندارم! دو ، من نمیتونم وزن تو رو همراه خودم همیشه ی خدا یدک بکشم. سه ، اینجوری تو برای همیشه نابود میشی در حالی که هنوز زندگی نکردی !"
جیمین ابرو بالا انداخت گفت:"وای ! حالا نگران منم هستی!"
یونگی گفت:" من همیشه نگرانت بودم."
جیمین تصحیح کرد:"نگران بودی و احساس خطر می کردی چون من .."
یونگی  حرفش را قطع کرد و گفت:"نگرانت بودم چون تو گناهی نکردی که اینجایی. تو لایق یک زندگی خوبی که تنهایی داری گند می زنی توش! همیشه احمق بودی، همیشه بدون فکر کردن کاری رو شروع می کردی. تو نتونستی یا نخواستی توی قالب قبلیت زندگی شکوهمندی داشته باشی؛ پس حداقل یک زندگی معمولی خوب رو برای خودت بساز. مگه این چیزی نیست که میخوای؟"
جیمین چشم چرخاند و گفت:"حرفت مزخرف محضه. من نمیدونم توی اوربیس چجوریه یا چی یه زندگی شکوهمنده.  اما روی زمین فقط و فقط پول و ثروت نشونه ی شکوهه که من ندارم و نمیدونم چجوری به دستش بیارم. آقای خام گیاه خوار انسانا وحشی تر از چیزین که فکرشو میکنی. من بچه ی جنگلم، من با حیوونا بزرگ شدم."
یونگی گفت:"آره حیوونا. یکم از با طبیعت همراه بودنشون نمی خوای یاد بگیری ، بچه ی جنگل؟"
جیمین سر تکان داد و گفت:"اوه چرا البته. طبیعت... بخور یا خورده میشی. من دارم همینجوری زندگی میکنم. توی این طبیعت من یک گرگم نه یک خرگوش."
یونگی پرسید:"پس چرا مثل یکی از اونا فرار کردی؟"
جیمین کمی فکر کرد و پاسخ داد:"میرم...خانوادم رو بیارم. گرگا گروهی زندگی میکنن. میرم و پشت سرم رو نگاه نمی کنم و وقتی برمی گردم...قدرتمند ترم."
یونگی پوزخندی زد و گفت:"نه تو نمیتونی تا اون روز صبر کنی."
جیمین باز به فکر فرو رفت و گفت:"خب...پس مرگم جلو میوفته و زودتر میشم یکی از برده های هوسوک. همونجور که شما منتظرشین."
یونگی نگاهش کرد و گفت:" تو اصلا خانواده نداری."
جیمین سکوت کرد. اما بعد گفت:"چرا. الکس خانواده منه."
یونگی زمزمه کرد:"الکس به تنهایی نمیتونه کاری کنه."
جیمین با حرکت سر تکذیب کرد و گفت:"نه نمیتونه. اما مایه دلگرمی منه. می دونی دلم...دلم براش تنگ شده."
دستش را روی شانه یونگی گذاشت.
از روز هایی که با یونگی بحث می کرد و هیچ یک نمی توانست دیگری را قانع کنند متنفر بود.
نمی دانست چرا یونگی او را نمی کشد.
قتل کسی که زنده بودنش بی ارزش است ، عملی انسان دوستانه است.
جیمین قبل از آنکه او را ترک کند گفت:"میدونی الکس کجاست؟ منو می بری اونجا؟"
یونگی پرسید:"خودمم باید بیام؟"
جیمین شانه بالا انداخت و گفت:"حداقل ... اونجا باش."

بعد مکثی گفت:"ازت میخوام هیچ وقت نذاری زمین بخورم. دیگه نذار زمین بخورم. درد داره. هم جسمم هم روحم."
زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:"بهت عادت کردم. این آخرین خواسته من از توئه."
یونگی پرسید:"آخرین؟"
جیمین با حرکت سر تایید کرد و گفت:"میدونی...من زیاد زنده نمیمونم. آخراشه. اما تا آخرش میخوام نذاری زمین بخورم حتی اگه یجایی روی اسب تیر خوردم دلم میخواد جنازم..."
به دست های یونگی نگاه کرد همینجا جمله اش را تمام کرد.

اما بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت با خود آخرین خواسته هایش را با یونگی در میان گذاشت "روحمو هرگز رها نکن. بعد مرگم اون مال توئه. میدونی باهاش چکار کنی."
او سفر طولانی را در پیش داشت.
باید می رفت و الکساندر را پیدا می کرد.
به سوی شمال.  به سوی ایرلندو غار فینگال.

Orbis- DestructionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang