خونه من میشی؟

23 10 0
                                    


جام های شراب بالا میرفتند و به هم برخورد میکردند.


چهارمین باری بود که لیوان یک دیگر را پر میکردند.


پسرک روی پنجه پا ایستاده بود و شادی کردن دو رفیق قدیمی را تماشا میکرد.


آگوستین ریور ، محقق سالخورده ای بود که زمانی استاد ادرین آدینو بود . حالا انگار نه انگار روزی شاگرد بوده ، با استاد خود میگفت و میخندید و به هیچ چیز بیش تر از جام شرابش اهمیت نمیداد .


بالاخره در حالی که دستشان را دور شانه یک دیگر حلقه کرده بودند ، خاطره ای میگفتند و با صدای بلند قهقهه میزدند ، تلو تلو خوران از خانه ریور خارج شدند.


جیمین با شوق خاصی در صدایش گفت:" وقتشه!"


و سیخونکی به پهلوی الکساندر زد و دوان دوان خودش را به طبقه پایین رساند و الکس پشت سرش با همان هیجان آمد.


در زیر زمین خانه مواد غذایی را نگه میداشتند . دو میز چوبی را بر هم عمود کرده بودند و رویشان انواع نان را در پارچه پیچیده بودند .


دو قرص پنیر بزرگ روی هم چیده شده بود و سبزیجاتشان را در سبد های چوبی گذاشته بودند.


جیمین با جادویی که به تازگی آموخته بود ، کف دست خود یک حلقه نورانی ساخته بود که محیط را روشن میکرد.


این جادو را به این دلیل آموخت که الکس به او گفت حق ندارد در کتابخانه آتش روشن کند تا کتاب بخواند . ممکن است یک مجموعه ارزشمند را نابود سازد.


پشت این آشپزخانه دری مخفی بود که اگر خانه را گشتند از دیدرس سرباز ها مخفی بماند.


الکس جلو شد و با کلیدی که دزدیده بودند در را باز کرد.


وارد اتاق نسبتا بزرگی شدند . شش قفسه کتاب در اطراف به شکل نامرتبی چیده شده بود . اتاق پیچیده تر و شلوغ تر از چیزی بود که فکرش را میکردند.


تمام قفسه های کتاب عمودی و افقی پر بود از کتاب و طومار های قدیمی . روی زمین کتاب هایی تا سقف روی هم تلنبار شده بودند و تشخیصشان از هم مدت ها طول میکشید.


جیمین به محض ورود به کتابخانه زیر لب ناسزایی گفت و منظره رو به رویش را از نظر گذراند و به این فکر کرد که چطور میتواند اطلاعاتی که دنبالش است را پیدا کند. آن هم بدون آنکه آقای ریور متوجه وجود آن ها شود.


الکساندر زمزمه کرد:"گفتی دقیقا دنبال چه کوفتی هستی؟"


جیمین پلک زد و یک قدم برداشت:" هرچیزی راجع به اوربیس. دستتو میبوسم."


الکس به آرامی خندید و غرغر کرد:"لعنت بهت."


و راه افتاد. به هر کاغذ رها شده ای روی زمین لگد میزد غبار سنگینی به پرواز در می آمد و هر دو آن ها به سرفه می افتادند.

Orbis- DestructionOnde histórias criam vida. Descubra agora