شوالیه سیاه پوش

285 39 37
                                    

باد موهای بلند او را بین برف و بوران تاب میداد و گاها او را با خود این طرف و آن طرف میکشید.

جادوگر تقلا میکرد و خود را جلو میکشید .

با خود ورد هایی میخواند . کلمات نامفهوم از بین لب هایش جاری میشدند و به بی نهایتی منجمد فرار میکردند.

مردم شمال از آنچه که انتظارش را میکشید وحشی تر بودند گویی قلب آن ها در این هوا منجمد شده است.

مدام پشت سر خود را نگاه میکرد. اگر هم کسی در تعقیبش بود نمیدید. یک هاله سفید رنگ جلوی دیدش را گرفته بود.

کودک سه ساله خود را محکم تر در آغوش کشید. سنگ مرمر تراش نخورده ای را در مشت میفشرد و کسی را با خود صدا میزد.

امید وار بود نیرویی فرازمینی به کمکش بیاد . دستش را بگیرد و او را با خود ببرد . زمین جای جادوگر ها نیست.

جادوگر هایی مثل او زیاد اینجا دوام نمی اوردند.

به هیچ چیز بیشتر از کسی که به کمکش می آمد امید نداشت.

آنقدر محکم سنگ را در دست گرفته بود که گوشه و کنار های دستش را بریده بود. به سختی نفس میکشید.

در اخر به کلبه ای چوبی رسید .

دیدن کلبه برای او روزنه نور امیدی بود که به او توان راه رفتن داد.

سرعتش را بیشتر کرد و خود را به آن اتاقک چوبی رساند .

با فشار شانه ، در شکسته را هل داد و به داخل پرتاب شد . روی زمین فرود آمد. با ضربه سقوط ، کودک سه ساله اش صدایش بالا رفت و شروع به دست پا زدن کرد.

زن ناله ای از سر درد کرد و چهار دست و پا خود را از جلوی در ورودی کنار کشید . با درد کودک خود را صدا زد:"اوه جیمین ! جیمین طاقت بیار!"

دستش را دراز کرد و او را به سمت خود کشید:"طاقت بیار... من اینجام . مراقبتم. اونم اینجاست . روح حاکم اینجاست . صدامونو میشنوه . به کمکمون میاد . اون هواتو داره . فقط گریه نکن. گریه نکن جیمین."

و اشک هایش سرازیر شد.

دست برد زیر شنل خودش و شیشه معجون خواب اورش را بیرون کشید. اخرین قطراتش را در حلق کودک گریان ریخت و او را روی تخته چوبی برف گرفته قرار داد.

سنگ مرمر را در دست گرفت . زمزمه کرد:"عالیجناب ...روح حاکم! مراقب پسر من باش. یکی رو بفرست تا هواشو داشته باشه. لطفا!"

اشک ریخت و با همان تکه سنگ روی تخته چوب نوشت"مراقب پسر من باش."

و در آخر دست پسرش را که به خواب عمیقی فرو رفته بود در دست گرفت:" تو راهی رو میری که من نتونستم ، جیمین . تو میری و اوربیس رو پیدا میکنی. من بهت ایمان دارم . من ایمان دارم که روح حاکم کمکت میکنه . به خاطر مادرت!"

Orbis- DestructionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora