مثل یه بچه که به گم شدش رسیده

18 11 0
                                    

صدای برخورد تیغه شمشیر ها تمام راه رو های غار را در بر گرفته بود.


پسرک روی پنجه پا جست و خیز میکرد و هیچ ضربه ای را بی جواب نمیگذاشت. وقتی به او حمله میشد یک جست به پشت سرش برمیداشت اگر دیر متوجه میشد شمشیرش را افقی سپر میکرد و مانع برخورد شمشیر شوالیه سیاه پوش به خود میشد .


مثل دو برادر که سال هاست یک دیگر را میشناسند با هم مبارزه میکردند.


حرکات یک دیگر را پیش بینی میکردند اما برادر بزرگ تر همیشه توانایی غافلگیر کردن دیگری را داشت.


وقتی زمین جدال روی یک پل رسید ، پای جوانک لغزید و از تعادلش را از دست داد که مرد دستش را میان هوا قاپید و مانع سقوط او شد.


وقتی او را بالا کشید جیمین روی سینه اش فرود آمد و از آن زاویه که فقط کافی بود چشمش را رو به بالا سوق دهد تا نگاهی چشم های همیشه خونسرد او بیندازد ، نگاهش کرد .


قلب جیمین لحظه ای از تپش ایستاد . نه به خاطر هراس از سقوط ، گویی روحش به یک آشنا برخورده و پاره ای از وجودش را دیده است.


کمی خیره به او نگاه کرد . خودش بود ! همان یک نفر.


همان کسی که دلش به دنبالش بوده است .


برای داشتن چنین احساسی شرم کرد و خودش را ازاد کرد و چند قدم به عقب برداشت.


طی دوسال تمرین مداوم بدنش ورزیده شده بود و نسبت به هم سن و سالانش عضلاتی به مراتب قدرتمند تر داشت. شمشیرش را پایین نگه داشت و گفت:" دیگه بسه . فکر کنم خورشید هم پایین اومده باشه."


و روی پاشنه پا چرخید و در جهت مخالف او شروع به قدم زدن کرد .


صدای غلاف کردن شمشیر مین یونگی را شنید. با حالتی دوستانه پرسید:"اهل کجایید آقای مین؟ اینجوری صداتون میکنن؟"


یونگی به شکل راه رفتن او چشم دوخت . اینکه چطور پایش را جلوی پای دیگرش میگذارد و شانه هایش را صاف نگه میدارد ، مانند یک مرد شمشیرش را در هوا تاب میدهد و مثل یک زن دلبری میکند .


تمام اندام هایش مردانه بود اما همچنان صدایش نازک و صورتش ظریف بود.


مین یونگی پاسخ داد:"یک جای دور."


جیمین با شیطنت زیر چشمی نگاهش کرد و پرسید:" این جواب منه؟"


یونگی غمزه های او را نادیده گرفت و خشک پاسخ داد:" بله . "


جیمین چشم هایش را در حدقه چرخاند و مسیرش را به طرف آتشی که که درست کرده بود تغییر داد . گفت:"تو حوصله سر بری. "


یونگی در پاسخ خیلی رک گفت:"تو هم شبیه فاحشه هایی."


جیمین از تشبیه مرد خنده اش گرفت و نزدیک آتش رو به او چرخید . پرسید:" یک فاحشه باکره؟"

Orbis- DestructionHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin