نیوان

10 6 0
                                    

جیمین در حالی که نیمه صورتش را با دو دستش گرفته بود و سعی می کرد آن را گرم کند تا آرام شود توضیح داد:"من سعی نکردم روحمو بفروشم! اون می خواست منو بکشه ولی نتونست..."
هوسوک جوری که انگار با خود زمزمه می کند گفت:"اگه می خواست تورو بکشه از لب می بوسیدت. "
بعد رو کرد به جیمین و کمی نگران پرسید:"چه جور شبحی بود؟"
و به سمت کتابخانه ای که طبقاتش پر از معجون ها و مواد معجون سازی مختلف بود رفت.
جیمین شانه بالا انداخت و گفت:"مین یونگی بود. نمیدونم چه جور شبحیه، اون هیچی نمیگه."
پاهای هوسوک برای لحظه ای از حرکت ایستاد. سپس به راهش ادامه داد و در کتابخانه به دنبال چیزی گشت . جیمین که شدت درد روی گونه اش کاهش پیدا کرده بود گفت:"یونگی اومد و بهتون گفت که میخوام ببینمتون. درسته؟"
هوسوک جلوی کتابخانه اش قدم میزد. گفت:"حرفی از تو نزد."
جیمین چهره اش را در هم کشید و ناباورانه پرسید:"جدی میگین؟ حتی نگفت کسی می خواد شمارو ببینه؟ دو سال توی راه بود که..."
هوسوک چشم هایش را درشت کرد و متعجبانه به جیمین خیره نگاه کرد. جیمین نمی دانست دلیل این واکنش هوسوک چیست.
اما بعد از آنکه هوسوک نگاهش را گرفت و با همان چهره متعجب کتابخانه اش را وارسی کرد ، جیمین احساس کرد متوجه اشتباهش شده است.
با خود زمزمه کرد:"اشباح ...نیاز به پیمودن راهی ندارن میتونن توی یک لحظه از ایرلند به  یونان برن. درسته؟"
و نگاهش را به هوسوک دوخت. هوسوک دلسوزانه درحالی که وسایل درهمش ر ا جابه جا می کرد تا به شی مورد نظرش دست پیدا کند گفت: "البته ، مرد جوان."
قلب جیمین در سینه اش خرد شد. سوزش صورتش بار ها بیشتر و راه گلویش بسته شد. زهر خیانت تمام بدنش را به درد آورد.
درحالی که با دو دستش صورتش را فشار می داد ، تحملش را از دست داد و روی زمین به سجده در آمد.
دندان هایش را از به هم می فشرد و اصلا تعجب نمی کرد اگر همینجا جان می داد.
نمی دانست هوسوک در مورد او چه فکری می کند ، اما  از حال و روز خودش خجالت زده شد.
صدای قدم های هوسوک نزدیک شد.
به آرامی کنارش زانو زد و پرسید:"می تونی بشینی؟"
جیمین با تمام قوا به خود فشار آورد تا بنشیند. کف دست هایش را روی زمین ستون کرده بود، جوری که رگ هایش بیرون می زد.
یک کاسه کوچک پر شده از خاک ارغوانی رنگ و یک شیشه مایع شفاف در دست هوسوک بود. آن ها را روی زمین گذاشت و کمی از هر دو کف دست خود ریخت. پرسید:"از کی یونگی رو میشناسی؟"
جیمین شانه بالا انداخت. احساس می کرد هوسوک قصد دارد با چنین سوال هایی حواس او را پرت کند تا کمتر به دردش توجه کند. پاسخ داد:"از وقتی یادم میاد. از وقتی خیلی کوچیک بودم. حتی اسمشم خودم گذاشتم. وقتی سه سالم بود ... می گفت اسمی نداره." انگار تمام اتفاقاتی که چهارده سال پیش شاهدشان بود جلوی چشم هایش تداعی شدند.
هوسوک در حالی که آن مایع بنفش رنگ را در یک دستش نگه داشته بود با خونسردی درد کشیدن جیمین را تماشا می کرد.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:"تو روی اون اسم گذاشتی؟"
جیمین سر تکان داد. بعد با بغضی که راه گلویش را بست گفت:"حالا اون سعی کرد منو بکشه! دو سال هم قالم گذاشت. من..."
نگاه هوسوک به جایی روی سینه جیمین بود.
جیمین نگاهش را به گردنبندش داد.
به یاد آقای ولکف افتاد. مردی که او را بزرگ کرد. مردی که او را نجات داد . مردی که این گردنبند را برای او نگه داشت .
صدایش را صاف کرد و گفت:"بهم گفتن این مال..."
هوسوک حرفش را قطع کرد و زمزمه کرد:"سنگ مرمره."
جیمین به این فکر افتاد که شاید او ظاهرش جوان باشد اما حقیقتا بیش از صد سال سن دارد. آدم های مسن هیچ وقت به حرف کسی گوش نمی دهند و هیچ وقت به چیزی جز علایق شخصی شان توجه نمی کنند. اغلب انسان ها هم مورد علاقه آن ها نیستند.
جیمین دهانش را بست و نگاهش را گرفت. از طرفی احساس می کرد اگر چیزی بگوید یا بدون اجازه او حرفی بزند بی احترامی کرده است. حداقل احترام دانشش را باید نگه می داشت.
هوسوک در حالی که دو انگشتش را در مایع کف دستش فرو می برد و روی جای بوسه یونگی می کشید با خود ادامه داد:"به خاطر همینه."
جای بوسه شروع به سوزش وحشتناکی کرد؛ آنقدر که جیمین ناخودآگاه به ساعد هوسوک چنگ زد تا جلویش را بگیرد. اما فورا دستش را عقب کشید و تقریبا جیغ زد:"داری چکار میکنی؟"
از اینکه چه طور او را مفرد مخاطب قرار داده بود تعجب کرد و از خود ناامید شد. هوسوک دستش را برداشت و دوباره کمی انگشتانش را به آن مایع آغشته کرد. گفت:"این گرد اژدهاست و آب دریاچه ارواح. وقتی یک شبح انسانی رو میبوسه قسمتی از وجودش رو روی بدن اون جا می ذاره و قسمتی از وجود اون انسان رو دریافت میکنه. این ترکیب کمک میکنه روح خودت رو پس بگیری و روح اونو به خودش برگردونی."
جیمین دو دستش را روی پاهایش ستون کرد و آنقدر خود را چنگ زد که نزدیک بود شلوارش را پاره کند.
هوسوک به کارش ادامه داد و  صورت او را به آن ترکیب ترسناک آغشته کرد و گفت:"اونا عمدا اینکارو میکنن. گاهی از شدت عشق و علاقه انسانی رو می بوسن تا روحش رو برای همیشه با خودشون داشته باشن. حتی با اینکه میدونن باعث مرگ اون آدم میشن."
جیمین کمی آرام گرفت. یونگی او را بوسید تا فراموشش نکند؟ عشق و علاقه؟ او را بوسید تا در این دوسال دوری وجودش را کنار خود احساس کند؟ شاید مجبور بوده دو سال هوسوک را زیر نظر داشته باشد تا ببیند آماده پذیرایی از مهمان هست یا خیر.
چون این انسانی که جیمین می دید ، غیر قابل پیشبینی ترین کسی بود که به زندگی اش ملاقات کرده است.
بعد شنیدن این جمله نمی خواست جای بوسه را بردارد. با خود می گفت که به جهنم! حداقل من یونگی را.. و یونگی مرا در خود می بیند .
گفت:" قبلا یونگی زیاد می گفت که می ره یونان و ازم می خواست باهاش برم. ولی من اوایل اونو به خاطر نمی آوردم و نمی دونستم که اون چقدر توی زندگی من ارزش داره و ردش می کردم. اون میاد یونان شمارو ببینه ، درسته؟"
هوسوک آخرین قطرات مایع کف دستش را روی گونه جیمین کشید و گفت:"ارواح کشش غریضی به آتن دارن. چون خودشون اونو ساختن. یا حداقل با منظم نگه داشتنش لطف کوچیکی به آتنا می کنن. من سال های اخیرم رو اینجا گذروندم تا شاید دوباره شانس دیدن فرمانده ها رو داشته باشم. "
جیمین دستش را روی جای بوسه که آرام گرفته بود گذاشت و زمزمه کرد:"که اینطور."
هوسوک بلند شد و مواد جادویی کنار دستش را به سرجایش برگرداند. جیمین پرسید:"میشه بپرسم دریاچه ارواح کجاست؟"
هوسوک که به آرامی سعی در نظم دادن مواد معجون سازی اش داشت پاسخ داد :"دنیای زیر زمینی."
جیمین حیرت زده از جایش بلند شد و پرسید:"شما به اوربیس رفتین؟حقیقت داره؟"
هوسوک نگاهش را به جیمین داد و گفت:"یه مدت کوتاه... ولی اینا رو هدیه گرفتم."
جیمین با شوق پرسید:"اونجا چجوری بود؟"
هوسوک نگاهش را به جای نامعلومی داد و بعد لحظه ای مکث پاسخ داد:"جوری بود که دست و پا میزدم برگردم به زمین. "
و نگاهش را به چشم های ناامید شده جیمین دوخت و لبخند دلسوزانه ای زد. به آرامی گفت:"حتی نمی تونم بگم ارزش یک بار امتحان کردنش رو داره."
جیمین پلک زد و پرسید:"روحتون اونجا...داشت یخ می زد؟"
هوسوک خندید و زمزمه کرد:"روحم... نه. اونجا یه جای... رویایی نیست. قبلا ماجراجو بودم. می گفتم فوقش می میرم و میرم اوربیس. اما بعد اون هرکاری برای حفظ جونم می کردم. حتی اگه سیصد سال مجبور بشم از توی کاخ خودم تکون نخورم."
جیمین ناامیدانه نگاهش را به زمین داد . بعد مکثی گفت:" ولی ما همه از اوربیس میایم! یونگی ... یونگی گفت ما شیاطین و فرشته های طرد شده ایم!"
به چهره مرد جاودانه ای که گویا در خاطرات تلخ خود غرق شده بود و احتمالا یونگی او را یک شیطان با روحی قدرتمند تفسیر کرده است خیره شد.
جیمین متوجه شد هوسوک علاقه ای ندارد از اوربیس بگوید پس بحث را عوض کرد و خنده غمگینی با خود کرد:"خیلی دوست دارم بدونم چی بودم. چه کار کردم که به زمین فرستاده شدم."
هوسوک بی اهمیت پرسید:"چه فرقی می کنه؟"
و از کنار کتابخانه جا به جا شد و نزدیک جیمین آمد.
جیمین توضیح داد:" خب... حداقل بهتر خودم و اینکه چی منو راضی می کنه رو میشناسم. دلم می خواد فرشته باشم، می خوام خوب باشم، می خوام ببخشم ولی بعضی وقتا نمی تونم. بعضی وقتا نمیخوام!"
هوسوک دست هایش را پشت سر خود گره داده بود و به چشم های جیمین خیره نگاه می کرد جوری که انگار حالا تصمیم گرفته است به تک تک کلمات پسر گوش بدهد.
وقتی جیمین حرفش را تمام کرد گفت:"من اگه شیطان باشم به خودم افتخار می کنم که  خوبی کردن و طرد شدن رو به زندگی توی جهنم ترجیح دادم."
جیمین سر تکان داد و گفت:"ما یک روز اینکار رو کردیم. برخلاف قوانین عمل کردیم و طرد شدنمون رو پذیرفتیم اما یونگی میگه در آخر ذات هرکس خودشو نشون میده. اون فرشته ست که کوتاه میاد؛ می بخشه و کنار میاد تا..."
هوسوک حرفش را قطع کرد و گفت:"فرشته ها اگه قرار بود کوتاه بیان هیچ کسی رو  طرد نمی کردن. فرشته ها از بزرگ ترین جنگجوهان و برای برقرار کردن صلح و خوبی حاضرن با هزار هزار شیطان مبارزه کنن. حاضرن قبل اینکه یک شیطان باعث دردسر شه از بینش ببرن."
جیمین وحشت زده گفت:"این مزخرفه! اگه همیشه جنگ باشه صلح بی معنیه!"
هوسوک خندید و گفت:" اره فرقشون با شیاطین اینه که شیاطین به هم دیگه هم رحم نمی کنن . "
جیمین دستی بین موهایش کشید و پرسید:"توی اوربیس همیشه جنگه؟"
هوسوک دو دستش را به صورت موازی کنار هم قرار داد و گفت:"یکی از دستای من دنیای زیر زمینی مقر شیاطینه. یکی دیگه آسمان فرشتگانه. این وسط اوربیسه که تحت فرمانروایی روح حاکمه. تا وقتی اون اجازه نده فرشتگان و شیاطین نمیتونن به سرزمین های هم دیگه تجاوز کنن. یا توی زمین اون جنگ راه بندازن."
جیمین پلک زد و گفت:"پس دلیل صلح این دو قوم فرشته ها نیستن ، روح حاکمه!"
هوسوک سرتکان داد و دست هایش را پایین آورد و گفت:"اگر هم جنگی صورت بگیره دلیلش روح حاکمه."
جیمین که گیج شده بود به یاد حرف یونگی افتاد.
روح یک فرشته قدرتمند در کنار روح یک شیطان قدرتمند باعث یک فاجعه میشود.
جیمین زمزمه کرد:"حتی اگه شیطان باشم و کار خوبی انجام داده باشم در آخر بیشتر وجودمو بدی پر کرده. در آخر بدم. بد و بدتر. اگه شما یک فرشته باشین و من شیطان... "
هوسوک حرفش را قطع کرد و گفت:"این چیزا روی زمین اهمیت نداره. ادما شبیه هم نیستن و زندگی جریان داره." سپس پشتش را کرد و به سوی خروجی راه افتاد.
جیمین سوالی که بیش از دو سال بود که ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:"چرا یونگی نمی خواست من شمارو ببینم؟ اون شمارو مثل یک هیولا توصیف می کرد! هر کاری می کرد که به دیدن شما نیام!"
هوسوک بدون اینکه نگاهی به او بی اندازد گفت:"چون من از مرد ها متنفرم . "
جیمین با لحنی معترض گفت:" ولی خودش یه مرده!"
زن هایی که نزدیک در ایستاده بودند ، در را برای هوسوک باز کردند. هوسوک نیم نگاهی به جیمین انداخت و گفت:"ارواح جنسیت ندارن."
جیمین بعد شنیدن این جمله نگاهی به پایین تنه خودش انداخت و خنده اش گرفت. هوسوک هم لبخند کوچکی زد و اتاق را ترک کرد.
جیمین در اتاق مدتی با تصور یونگی بدون هیچ جنسیتی خندید.
به اینکه وقتی لباس هایش را در می آورد فقط یک استوانه سفید رنگ باشد می خندید ، آنقدر که روی زمین افتاد و صورتش از خنده سرخ شد.
بعد از مدت متوجه شد روی زمین دراز کشیده است درحالی که حتی یک شبح هم در اتاق نیست و کاملا تنها شده است.
سعی کرد یونگی را احضار کند. چشم هایش را بست و از او خواست که به دیدارش بی آید.
به بوسه فکر کرد. او را بوسید تا همیشه قسمتی از روحش را با خود داشته باشد. چه عاشقانه!
و اینکه اگر یونگی هیچ چیز راجع به جیمین به هوسوک نگفته بود؛ چرا هوسوک جوری رفتار می کرد که انگار منتظر کسی ست و چه طور وقتش را گذاشت تا به سوالات احمقانه جیمین پاسخ دهد؟
چه طور داوطلبانه جای بوسه را برداشت؟
به سختی بلند شد. با چشم به دنبال یونگی می گشت.
آیا از اینکه او به کاخ هوسوک آمده است ناراحت است؟
احساس می کرد در دریای سفیدی غرق شده است. سطح سنگی تمام وسایل اتاق آنقدر سخت بود که اگر پایش به جایی می گرفت و اتفاقا سقوط می کرد ، مرگش حتمی بود.
روی گوشه تیز میزها و سپس روی سطح میز دست کشید.
نگاهی روی دست نوشته هایش انداخت و بعید به سمت در چرخید.
همچنان نگاهش با کتاب خانه ها بود و به این فکر می کرد که چطور حتی یک تابلو هم در این اتاق آویزان نیست.
دستش را روی دستگیره در گذاشت. انگار منجمد شده بود.
فورا دستش را عقب کشید. کمی مانند درنده ای که شکار خود را بررسی می کند به آن خیره شد و سریع خیز برداشت و با دو دستش آن را گرفت و کشید. در باز شد.
از اینکه مثل بچه ها رفتار کرده بود خنده اش گرفت.
با خود گفت:"مین یونگی وقتی اینجا نیستی من راه رفتن هم یادم میره." شروع به قدم زدن در کاخ کرد.
صدای قدم هایش در راهرو عریض می پیچید. با خود ادامه داد:"انگار نه انگار من بچه ی روسیه ام.. اونجا خیلی سرد بود. زمستوناش از اینجا سرد تر بود. پوست همه سرخ می شد و روی موهای بعضیا قندیل می بست." با چشم به دنبال یونگی بدون جنسیت می گشت.
پنج در در راهرو قابل رویت بودند و جیمین اولین دری که به آن برخورد را با احتیاط باز کرد.
دستگیره در به سردی در قبلی بود.
بعد از باز کردنش فورا دستش را با لباسش گرم کرد.
داخل اتاق سرک کشید. یک اتاق خواب با بزرگ ترین تختی که به زندگی اش دیده بود با روکش سبز رنگ بود.
کمد لباس، میز هرچه که انتظار می رفت در یک اتاق باشد. پرده ها هم سبز رنگ بودند اما با دیدن هیکل مردی کنار پنجره جا خورد و چند قدم به عقب برداشت.
همچنان به در خیره بود. هوسوک می گفت از مرد ها متنفر است.
او کیست؟ مکثی کرد و این بار وارد اتاق شد.
صدایش را صاف کرد و گفت:"ببخشید، نمی دونستم اینجایین."
و نگاه دقیق تری به ظاهر او انداخت.
موهای فر دار طلایی رنگ ، قد بلند، نازک ترین لباس سفیدی که به زندگی اش دیده بود. پشت کفش هایش بال های کوچکی داشت که باعث شد جیمین کمی جا بخورد.
وقتی برگشت و به چهره متعجب جیمین نگاه کرد ، جیمین متوجه شد او درشت ترین و نافذ ترین چشم هایی را دارد که جیمین در این سال ها دیده بود. ناخوداگاه چشم های درشت و  ابی رنگ لیا را مجسم کرد. اما این مرد...یک شبح معمولی به نظر نمی آمد.
جیمین فورا اولین کلمه ای که به ذهنش رسید را به زبان آورد:"هرمس!* درست می گم؟"
مرد پلک  زد:"عجیبه... تا به حال هیچ انسانی رو اینجا ندیده بودم."
جیمین هم متقابلا گفت:"منم هرگز خدایان رو از نزدیک ندیدم."
بعد از آنکه هرمس دوباره نگاهش را به پنجره داد گفت:"این باعث افتخارمه احساس خوش شانسی می کنم."
هرمس دوباره نگاهش را به جیمین داد و گفت:"از انسان ها خوشم میاد. همیشه در حال تعجب کردنن ."
جیمین خندید و کمی به سمت تخت قدم برداشت تا بنشیند.
هرمس: ایزد سفر در یونان باستان
این خدا گرم تر از آن بود که بشود احترام زیادی برایش قائل بود.
جیمین گفت:"درسته اشباح هرچی که ازشون بپرسیم رو جواب می دن؟"
هرمس گفت:"نه ولی من از اینکار خوشم میاد."
جیمین لبخند زد:"پس خیلی خوش شانسم که ملاقاتتون کردم."
هرمس نگاهش را به پنجره داد و گفت:"میخوای بدونی شانس واقعی چیه؟"
جیمین با حرکت سر تکذیب کرد. هرمس گفت:"بیا اینجا رو ببین."
جیمین سریع خودش را به پنجره رساند و نگاه هرمس را دنبال کرد.
باغی که هوسوک برای خود ساخته بود زیبا ترین باغی بود که جیمین به زندگی دیده بود.
یک قسمت را به درختان انگور اختصاص داده بود. و بین درختان طاقی های بزرگی بود؛ انگار که عیسی را آنجا پذیرایی کرده است.
اما در بین آن درختان یک تخت که انگار از یک پادشاه دزدیده است گذاشته بود و روی آن زیباترین زن زرد پوستی که به زندگی دیده بود با فاخر ترین لباس ها که از این فاصله برق می زدند نشسته بود. هوسوک با یک اسب سفید به دیدارش می رفت. از روی اسب پایین پرید و جلو رفت؛ زانو زد و دست زن را بوسید.
جیمین برای اینکه شاهد چیز های بدتری نباشد از پنجره فاصله گرفت و پرسید:"از دختره خوشت میاد؟"
هرمس متعجب نگاهش کرد و گفت:"اشباح جنسیت ندارن.تو نمی تونی بگی اونا زنن یا مرد."
جیمین نگاهش را به پایین تنه هرمس داد و فورا نگاهش را گرفت:"تو داری."
هرمس باز به بیرون یا آن زن نگاه کرد. گفت:"ما ظاهر انسان ها رو تقلید می کنیم . دقیقا اونچه که هست. منظورم از جنسیت نداشتن اینه هر فرمانده طبق تمایل خودش تصمیم میگیره به چه شکل در بیاد و هروقت هم بخواد می تونه ظاهرش رو تغییر بده."
جیمین روی تخت نشست و گفت:"خب اون کیه؟ افرودایت؟*"
هرمس کمی مکث کرد و گفت:"خودش رو نیوان معرفی کرده."
جیمین ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت. بعد مدتی پرسید:"اشباح هم عاشق می شن؟"
هرمس پاسخ داد:"بله ولی با آدم ها فرق می کنن.  اونا عاشق روح هم دیگه یا قدرت هم دیگه میشن. اشباح ضعیف تر همیشه چشمشون با اشباح قدرتمند تره."
آفرودایت: الهه زیبایی و شهوت
جیمین ابرو بالا انداخت. پرسید:"شما همه اشباحو میشناسین؟ اگه جنسیت ندارین، یعنی المپ نشینا یک خانواده نیستن؟"
هرمس باز به فکر فرو رفت. گفت:"چرا ما هم دیگه رو ساختیم. خیلی خیلی وقت پیش."
جیمین فورا پرسید:"یونگی هم..." اما جلوی خودش را گرفت . لبش را گزید.
هرمس بعد از اینکه جیمین جمله اش را ناتمام گذاشت گفت:"یونگی هرگز نخواست خانواده ای داشته باشه."
جیمین سر تکان داد. نمی خواست بداند او چیست و کیست.
برای آنکه بحث را عوض کند پرسید:" شما می تونین ... آینده رو هم ببینین؟"
هرمس پاسخ داد:"اینده نزدیک رو اره. من میتونم ببینم هوسوک امروز می میره."
جیمین از جا پرید و وحشت زده پرسید:"چی؟!"
هرمس نگاهش کرد و گفت:"میخوای بدونی چرا؟"
جیمین سر تکان داد. الکسیر جاودانگی اش تمام شده بود؟ خدایان روحش را می گرفتند؟ نیوان؟

هرمس گفت:"سال ها پیش یک روح یاغی عاشق هوسوک شد. ولی با ورود نیوان اون روح رانده شد. نیوان می تونست اونو بکشه. اما نه پشت یک جسم. روح یاغی که تشنه به خون هوسوک شده بود توی بدن یه دختر متولد شد و صبر کرد تا بزرگ شه و اومد سراغ هوسوک. هوسوک با فرو کردن یک دشنه توی قلبش اونو کشت. اما اون دوباره متولد شد. هر شونزده سال یک بار این دختر به سراغ هوسوک میاد. اینبار چند سال دیر کرده ولی بالاخره اینجاست تا اونو بکشه. قدرتمند تر از قبل. ترسناک تر. فقط کافیه بهش دست بزنه تا روحشو از هم بشکافه."
جیمین ترسیده گفت:"من نمیتونم بذارم این اتفاق بیوفته! من بهش نیاز دارم من ده ساله دنبالشم دنبال هوسوکم!"
تصمیم گرفت مرد باشد و به سراغ آن زن برود.
پرسید:"میتونی ببینی الان کجاست؟ چه شکلیه؟ اسمش چیه؟"
هرمس پاسخ داد:"نزدیک کاخه. اسمش لیاست. لیا..."
جیمین حرفش را قطع کرد و ناباورانه پرسید:"ولکف؟"
هرمس چنان لبخندی زد که گوش هایش از شدت هیجان بالا رفت.
اما جیمین نمی توانست وقت تلف کند.
بدون هیچ سوال دیگری از اتاق بیرون دوید. راهی که امده بود را برگشت. از پله ها پایین دوید و از کاخ بیرون رفت.
اما قبل از آنکه لیا را ببیند ، یونگی را دید که منتظر ایستاده بود.
منتظر قاتل هوسوک.
یونگی آنجا بود. انگار مدت طولانی بود که انتظارش را می کشید.
جیمین به هیکل شوالیه سیاه پوش که حالا اگر کنارش بود و رویش را به سوی او می گرداند چهره همیشه بی حالت او را می دید ، نگاه کرد. حالا می فهمید چرا نمی توانست چیزی در چهره مین یونگی بخواند. شاید او هرگز نتوانسته بود احساسات و عواطف انسانی را تقلید کند . از آنجایی که هرگز یک انسان نبود و تلاشی برای شبیه انسان ها شدن نمی کرد ، مثلا وانمود نمی کرد نیاز به خواب ، خوراک یا استراحت دارد ، از این که گاهی شبیه انسان های غمگین ، عاشق یا خوشحال به نظر برسد ، طفره می رفت.
جیمین از کنار شوالیه رد شد. در حالی که رد می شد جوری به او خیره شد که دلتنگی ماه ها ندیدنش را از بین ببرد اما چیزی به جز دلتنگی بیشتر ، شوق حرف زدن با او ، وقت گذراندن با او حتی عصبانی کردنش را در دلش کاشت.
اما لیا که به گفته هرمس یک شبح یاغی بود نزدیک می شد.
یونگی نگاهش را به مسیری که به کاخ ختم می شد دوخته بود.
جیمین بعد از آنکه چند دقیقه خوب به او نگاه کرد پشتش را کرد و دوید. دوید تا قاتل هوسوک را پیدا کند.
قلعه در انتهای جنگل، دور از هر تمدنی واقع شده بود. پس هیچ دخالت انسانی در راه ورودی اش وجود نداشت و همین پیدا کردن لیا را سخت می کرد.
با آنکه درخت ها با فاصله بیش تری از هم قرار داشتند اما شناختن اجسام متحرک پشت بیست درخت آن طرف تر کار ساده ای نبود.
جیمین با فاصله سی قدمی از قلعه سر جای خود ایستاد و گوش هایش را تیز کرد و دنبال صدا گشت.
جیمین نسبت به همسن و سال های شهری خود گوش های تیز تری داشت؛ چون سال های اخیرش را در جنگل هایی گذرانده بود که حیوانات وحشی همیشه بزرگ ترین تهدیدشان بودند.
بعد از مدتی یک جا ایستادن و گوش دادن ، در حالی که فقط کمی مانده بود تا ناامید بشود ، صدای پای کسی که نزدیک می شد را شنید.  می توانست از روی صدا بگوید کسی که نزدیک می شد وزن کمی داشت و آرام قدم می زد. پاهایش را به زمین نمی کوبید و حتی خسته هم به نظر نمی رسید؛ با آنکه اسبی به همراه نداشت.
با چشم دنبال یک زن با موهای طلایی رنگ گشت.
صدا را دنبال کرد و بالاخره به او رسید. درست لحظه ای متوجه اش شد که رو در روی او قرار گرفته بود.
رو در روی زنی که همچنان از او بلند تر بود.
شگفت زده ، چند قدم به عقب برداشت و درحالی که چشم هایش را درشت کرده بود و دهانش باز مانده بود گفت:"تو..."
لیا کمی از قبل لاغر تر شده بود. موهای مجعد طلایی رنگش تا کمرش بودند. حالا که از زاویه بهتری او را می دید دیگر به نظرش به آن زیبایی که فکر می کرد نبود اما هنوز زیبا ترین زن روس بود.
صورتش از گرما سرخ شده بود و پیراهن سبز رنگ قدیمی اش کمی پاره بود.
جیمین با آنکه می دانست منتظر چه کسی است باز با تعجب نامش را صدا زد:"لیا! خودتی!"
لیا هم چشم هایش را که به یقین درشت ترین چشم هایی بودند جیمین به زندگی اش دیده بود را درشت کرد و گفت:"سلام!"
جیمین تصمیم گرفت به او نگوید که می داند لیا ولکف دقیقا چه جور موجودیست. هرچند که دروغ گفتن به اشباح کار عاقلانه ای به نظر نمی رسید. خصوصا چنین شبح قدرتمندی که کافیست هوسوک را لمس کند تا روحش را در هم بشکند.
جیمین لب هایش را لیسید و جوری که انگار جمله ای را حفظ گفته باشد پرسید:"خدای من اینجا چکار میکنی؟"
لیا موهایش را پشت گوشش زد و پرسید:"اومدم الپیزو رو ببینم! یادته کتابش رو خوندی؟"
جیمین که حالت چهره اش فریاد می زد از او ترسیده است زمزمه کرد:"منم...اومدم اونو ببینم."
سپس با دقت نگاهش را روی لباس های لیا گرداند و با چشم دنبال یک خنجر گشت. اشباح برای کشتن انسان ها به اسلحه نیازی نداشتند. چقدر احمق بود! اما خنجری که لیا همیشه با خود به همراه داشت را روی کمرش پیدا کرد.
نگاهش را فورا بالا آورد و به لیا داد و گفت:"بی نهایت زیبا تر از مادرتی! حتی یک ذره هم تغییر نکردی."
لیا چند قدم به جلو برداشت و خواست همراه او به کاخ الپیزو برود که جیمین رو به رویش قرار گرفت.
احساس خوبی نداشت که از زنی چهار انگشت کوتاه تر است.
لیا وقتی فقط کمی مانده بود تا لب هایش به بینی جیمین برخورد کند ایستاد و او را نگاه کرد. جیمین ناخودآگاه کمی خود را بالا کشید و دست پاچه  دنبال بهانه ای گشت تا او را منصرف کند.
گفت:"دلم برات تنگ شده بود! گفتی... وقتی به بلوغ رسیدم بیام ببینمت من..." و هزار بار خودش را به خاطر چیزی که از دهانش بیرون آمد لعنت کرد.
لیا خیلی بهتر از مین یونگی رفتار های انسانی را تقلید می کرد.
شاید چون در بدن یک انسان متولد شده بود اینطور بود.
خندید و گفت:"وقت زیاده! اما من باید هوسوک رو ببینم!"
جیمین بی قرارانه اصرار کرد:"شاید دیگه همو نبینیم!" و دست های او را در دست های خودش گذاشت.
لیا کمی نگاهش کرد و لبخند زد:"پس بیا طلسم خون رو تکرار کنیم." جیمین یک قدم به عقب برداشت و ترسیده گفت:"خون؟"
خودش را مرده دید. لیا یکی از دست های جیمین را گرفت و گفت:"اگه بخوام پیدات کنم کافیه..." خنجرش را بیرون کشید و کف دست جیمین کشید. می دید که گوشتش بریده می شود و خون بیرون می زند. لیا انگشتش را روی خون گذاشت و در دهانش قرار داد. جیمین حرکاتش را با چشم های درشت شده دنبال می کرد و آینده خودش را در حالی که تلاشش را برای متوقف کردن لیا کرده بود و هم خودش و هم هوسوک همان جا جان داده بودند  را می دید.
لیا بخشی از خون را روی چشم هایش و سپس در گوش هایش قرار داد. گفت:"اینجوری هر وقت هرجا که باشی پیدات می کنم. "
سپس دستش را  جلو آورد و گفت:"امتحان کن." با هیجان جیمین را تماشا کرد و جیمین به ناچار چاقوی لیا را از او گرفت ، کف  دست استخوانی اش زخمی باز کرد و از خون او خورد. بعد روی چشم ها و گوش هایش کشید.
احساس می کرد دست هایش یخ کرده اند. انتظار مرگش را داشت. اما خیلی آرام پیش می رفت. آخرین سوال قبل مرگش را پرسید:"میخوای هوسوکو بکشی؟"
لیا صادقانه پاسخ داد:"اره."
جیمین که از ترس اشک در چشم هایش حلقه زده بود پرسید:"اخه چرا؟"
لیا خندید و گفت:"چون اون زیادی زندگی کرده. چرا گریه میکنی؟"
جیمین سرش را به زیر انداخت و زمزمه کرد:"گریه نمی کنم فقط... ده سال طول کشید تا پیداش کنم. اون میتونه کمکم کنه."
لیا قاطعانه گفت:"بهت قول میدم اون ادمی نیست که فکرشو می کنی. تو و اون کنار هم دووم نمیارین."
جیمین نگاهش  را به لیا داد و پرسید:"چون من فرشتم و اون شیطان؟"
لیا پلک زد و پرسید:"اینو از کجا میدونی؟"
جیمین ملتسمانه گفت:"حالا که همو پیدا می کنیم... هرجا....لطفا... بذار بشناسمش! اگه اونجوری که میگی باشه یک روز خودم داوطلب میشم که بکشمش اون روز میام سراغت و ازت دعوت می کنم با هم بریم و هوسوک رو بکشیم اما تا اون روز لیا تا اون روز..."
لیا نگاهش را به پشت سر جیمین دوخت. بعد لحظه ای سکوت گفت:"پس تا اون روز...منو فراموش نکن."
جیمین سر تکان داد.کنجکاو شد بداند چه کسی ممکن است پشت سر او باشد. اما وقتی متوجه سرمایی که پشتش را می لرزاند شد او را شناخت. نیازی نمی دید که برگردد و نگاهی بی اندازد.
تا لیا لب های جیمین را بوسید ، پشتش را کرد و آن دو را ترک کرد.
جیمین توسط یک شبح یاغی بوسیده شده بود.
دست هایش بیش از قبل یخ کرده بودند و پاهایش سست شده بودند . رو به یونگی که دستش را با حالت تهدید آمیزی روی شمشیرش گذاشته بود و رفتن لیا را تماشا می کرد برگشت.
به سمتش که فقط چند قدم با او فاصله داشت دوید.
صورتش را در دست گرفت و وحشت زده گفت:"اون منو بوسید! منو بوسید! من الان میمیرم؟"
یونگی نگاه بی احساسش را به جیمین داد و گفت:"آروم باش."
جیمین صدای نازکش را آنقدر بالا برد که شبیه جیغ شد و گفت:"چجوری آروم باشم من یخ کردم!"
یونگی گفت:"اونم یه انسانه عین خودت! فرقش اینه چند بار بیشتر مرده." و نگاهش را به مسیری که لیا طی کرده بود داد تا مطمئن شود قصد برگشت ندارد.
جیمین خودش را بغل کرد و گفت:"اون از خونم خورد منم از خونش خوردم . نمی دونم چه بلایی قراره سرم بیاد ولی هرمس گفت لیا امروز هوسوکو می کشه!"
یونگی خونسردانه نام او را صدا زد:"جیمین!"
اما جیمین به حرفش ادامه داد:"هرمس یه فرمانده اس آینده رو می بینه لیا بر میگرده!"
وقتی نگاه خیره یونگی را دید دهانش را بست.
یونگی با صدایی آرام تکرار کرد:"آروم باش."

Orbis- DestructionWhere stories live. Discover now