سایه ماه

9 7 0
                                    

جیمین ضعف بدنی شدیدی رو تحمل می کرد.
با وجود اینکه نیمی از راه را بی هوش سپری کرده بود ، اما همچنان به سختی راه می رفت . در این فکر بود که بلافاصله بعد ملاقاتش با دوستانش ، از آن ها دعوت کند هم سفرش در راه بازگشت به یونان باشند. نمی دانست آیا درخواستش را قبول می کنند یا در این مدت دوری ، فراموشش کرده اند. دلش برای الکساندر تنگ شده بود.
دلش برای دخترک پسرنما تنگ شده بود.
برای هوگو ، برای تموچین ... حتی آنیکا.
اگر دخترک دهن لق نبود احتمالا جیمین هم زندگی آرامی داشت.
شاید برای مردم مسکو کار می کرد و یک روز مردی مانند ولد ولکف می شد. یک روز هم اعدامش می کردند.
اما به لطف آنیکا ، او تصمیم گرفت از مسکو برود.
و به لطف مین یونگی ، که او را از آن جا برد.

جیمین ، پولی به همراه نداشت و اصلا نمی دانست در کشور های مختلف چگونه خرید و فروش می کنند. او زیاد وارد شهر ها نشده بود. اما آرزو می کرد یک وسیله ارتباطی وجود داشت که می توانست همین حالا به الکساندر بگوید که در زادگاهش ایستاده است.
دلش می خواست خانواده او را ببیند.
چهار بطری کوچک آبجو خرید. آبجو با چیزی که احتمالا عسل بود شیرین شده بود و انگار خوب صافش نکرده بودند و وقتی پایین می رفت ، دانه های زبری را زیر دهانش احساس می کرد.
از آنجایی که یا هرگز آبجو نخورده بود یا خیلی کم خورده بود ، نمی دانست چقدر می گذر که مست شود.
از این مطمئن بود که دلش نمی خواست جلوی مسیحی ها وسط شهر مست کند چون عاقبتش مشخص نبود.
انسان های شهری خیلی پوشیده تر از اشباح کاخ هوسوک اطراف چنین شهر گرمی پرسه می زدند.
باز با مردمی مواجه شد که خیال می کردند هرچه لایه های پارچه روی تنشان بیشتر و سنگین تر باشد ، زیبا تر است.
مردم متعصب تر ، سر و روی خود را هم می پوشاندن و حتی نمی توانست صورت بعضی زن ها را ببیند.
اما فقیر تر ها به یک شال اکتفا می کردند که فقط بگویند حجابی دارند و مسیحی اند نه یهودی. اما بیش از این هم نمی توانستند برای رو بنده ای خرج کنند.
جیمین نمی دانست همان زن هایی که این پارچه های گران و سنگین را برای اشراف زادگان می دوزند ، خودشان چند لا لباس به تن می کنند و آیا پولی دارند که خرج شال روی سرشان کنند؟
اینکه مردم شهر همیشه همان حوالی غذایی برای خوردت می یافتند  باعث حسادتش می شد و فکر می کرد شهر نشینی آنقدر ها هم بد نیست. اما بعد به یاد می آورد که برای دست رسی به همان تکه نان یا باید شلاق خورد یا باید برایشان بردگی کرد. که دو این ها شایسته یک شاهزاده نبود. نه ، شاهزاده که به درک! شایسته یک انسان نبود.
آن ها به اسب ها ، به گاو ها و الاغ هایشان شلاق میزنند.
به هم جنس خودشان دستور می دهد ، اگر گوش نکرد ، به او هم شلاق می زنند.
این فقط مخصوص شاهزادگان نبود کافی بود فقط کمی سبک تر از تو پوشیده باشد یا سنش کم تر باشد.
آن وقت بود که یا باید زانو می زد یا با بدن کبود ، زخمی و دهانی پر از خون ، تکه های نان دزدی را بلعید.
جیمین مدام شاهزاده بودنش را به خود یاد آوری می کرد.
تمرین می کرد که مانند یکی از همان ها راه برود و رفتار کند.
هوسوک شاید حالا حاکم بود ، اما روحش  حاکم و صاحب حکومتی نبود. پس با وجود هفتصد سال ، باز هم ناشیست.
اما جیمین ایمان داشت اگر بتواند هوسوک را شکست دهد ، فرمانروای کاخ هوسوک می شد. احتمالا تمام جادوگران دنیا را به کاخش دعوت می کرد تا لشکر قدرتمندی به سوی اوربیس بکشد.
او به همین سرعت نقشه جنگ را در سر می پروراند.
وقتی سوار بر اسب ، خم شد و به مردی که نان می فروخت گفت:" یکی از اونارو بده به من." به چشم هایش زل زد.
نمی دانست نامش کنترل روح است یا چه. اما در ذهن به خودش این باور را داد که می تواند با او ارتباط برقرار کند و مجبورش کند که اینکار را انجام دهد.
همانطور که خشم کسی را در کودکی آرام می کرد.
سعی کرد به مرد این احساس را بدهد که جیمین حقیقتا یک شاهزاده است.
مرد بدون آن که چیزی بگوید نان را کف دست جیمین قرار داد.
جیمین لبخندی از سر پیروزی زد و راهش را گرفت و رفت.
به اسب شخصا گفت که میخواهد برگردد غار فینگال.
بین راه سعی می کرد برای اسب یاد آوری کند غار فینگال چجور جایی بود و از او می پرسید که آیا آنجا را به خاطر دارد یا خیر.
چون مدت زیادی آنجا نبود و دوسالی که جیمین در غار فینگال گذرانده بود را او با یونگی در یونان بود.
هرچند که اسب پاسخی نمی داد و فقط راه خودش را می رفت.
اینبار جیمین نام سایه ماه را روی او گذاشت.
هرچند که همه می دانستند که ماه سایه ندارد. منطقی هم به نظر می رسید. خب سایه اش اینجاست نه هرجایی.
یعنی سایه اش از انجام وظیفه و همیشه پا به پای ماه حرکت کردن خسته شده یا سلنه به او خیانت کرده و حالا به یونگی رو آورده است. مانند سایه یونگی. اما همچنان هوویتش سایه ماه بود که پا به پای یونگی حرکت می کرد.
بین راه به اسبش گفت:"یونگی میتونه برای تو جای ماهو بگیره؟"
وقتی اسب جواب نداد باز پرسید:"یا اصلا متوجه نشدی که یونگی ماه نیست؟"
این بار هم سایه ماه چیزی نگفت. جیمین با خود زمزمه کرد:"البته.. بهت حق میدم. منم فرقشونو نمیفهمم."
یونگی هم می درخشید. یونگی هم به همان اندازه یا حتی بیشتر برای جیمین ارزشمند بود.
اما چیزی که حالا برایش از یونگی ارزشمند تر بود ، خودش و غرورش بودند.
وارد منطقه جدیدی شد. اول زیاد برایش اهمیت نداشت که دقیقا کجا می رود. اما به محض اینکه وارد شهر شد و چنان تجملات عجیب غریبی را جلوی چشم هایش دید که حتی از یونان هم پیش رفته تر بود ، مطمئن شد که  باید در روم باشد.
مردم به مراتب پوشیده تر از یونان بودند. جیمین اطمینان داشت به خاطر وجود کلیساهای سختگیر تر چنین است.
از همان شهر های متعصب و بی عقل که احتمالا جادوگر های زیادی در آن اعدام می شدند.
اسب جایی از حرکت ایستاد. جیمین خیلی زود متوجه شد که دلیلش چه بود.
شاهد صحنه بزرگی بود.
پیرمردی جلوی چشم های جیمین به جوانکی سیلی زد.
سرش فریاد کشید:"می خوای بگی چی؟ می خوای مثل اونا بشی؟ تو که داوینچی نیستی تو میکل نیستی! اونا مردن نیستن! تو هیچی نیستی تو یک بچه لوسی که چیزی از هنر حالیش نیست!"
پسرک صدایش را بالا برد و گفت:"من می تونم بسازم! من می تونم بهم یک فرصت بدین آقا!"
مرد به او اجازه حرف زدن نداد و به سرعت وارد نزدیک ترین ساختمان که احتمالا هنرکده ای بود شد.
پسرک هراسان دنبال او رفت و جیمین همچنان با دهانی باز از دور تماشا می کرد و فکر می کرد کار درستی است نزدیک برود و مزاحم او بشود؟ بله او زنی که این صحنه را تماشا می کرد.
لباسش مانند دیگر زن های کلفت با آستین های بند بود و شالی دور شانه هایش پیچیده بود.
موهای قهوه ای رنگ موج داری روی شانه اش آزاد بود.
جیمین از روی اسب پایین آمد و نزدیک شد.
قبل از آنکه چیزی بگوید زن گفت:"مجسمه های این شهر رو دیدی دیاولوس؟"
جیمین فورا برگشت و پشت سر خود را نگاه کرد. انتظار کس دیگری را داشت. اما حالا متوجه شد که او ، دمتر ، فرمانده کشاورزان ، باید منتظر کس دیگری باشد. نمی دانست چه طور او را می شناسد.
فقط... می شناخت.
گفت:"عذر میخوام بانوی من!"
دمتر برگشت سمت او. چشم های درشت شده اش بی روح تر از چشم های یونگی بود. درست مانند یک جنازه.
تکرارکرد:"مجسمه هارو دیدی؟"
جیمین اینبار پاسخ داد:"نزدیک یک کلیسا چیزایی دیدم."
دمتر سری تکان داد و گفت:"تقریبا به خوبی ما اینکارو میکنن."
جیمین پلک زد. حالا که رو در روی او قرار گرفته بود ، خم شد و تعظیمی کرد. گفت:"هیچ انسانی نمیتونه به خوبی شما شکل و شمایل یک انسان رو بسازه." و نگاهی دیگر به ظاهر انسانی دمتر انداخت. دمتر مکثی کرد و گفت:"کی میدونه...هزار و ششصد سال پیش ما فکرشو نمی کردیم ادما بتونن نظیر ساختمون هایی که ما براشون ساختیم و بت هایی که از خودمون به جا گذاشتیم بسازن.
نگاهشون کن! حتی بهتر!"
نگاهش را روی کلیسای بزرگی که از همانجا قابل رویت بود گرداند.
زمزمه کرد:"حتی خیلی بزرگ تر از مال ما....تقریبا به اندازه کاخ آتناست."
جیمین پرسید:"کاخ آتنا؟"
دمتر با حرکت سر تایید کرد:"نزدیک دریاست."
جیمین نجوا کنان پرسید:"یعنی...کاخ هوسوک مال آتناست؟"
دمتر جوابی نداد. از همان عادت های شبحی که جیمین با آن کنار آمده بود.
جیمین پا به پا کرد بعد پرسید:"ترسناکه؟"
بعد مکثی سوالش را بهتر عنوان کرد:"اینکه آدما رسیدن به سواد شما. نمی ترسین یک روز ازتون بهتر شن؟"
از اینکه فرمانده ها را سوال پیچ کند خوشش نمی آمد. اما همین فرمانده ها ساعتی می مانند و بعد می روند. نمی شود سوال را به زمان دیگری موکول کرد. مگر جیمین چند فرمانده در طول دوران زندگی اش ملاقات می کرد؟
دمتر بعد لحظه ای گفت:"به محض اینکه پیشی بگیرن فاتحه خودشون رو خوندن. احتمالا چنین روزی خیلی...خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو می کشیم برسه."

جیمین کنار "سایه ماه" ایستاده بود. گفت:"یونگی میگه اوربیس به احتمال زیاد به زودی نابود میشه. فکر میکنه من تصمیم گیرندم. من و هوسوک."
دمتر پرسید:"یونگی کیه؟"
جیمین برای لحظه ای به فکر فرو رفت که چطور به او بفهماند از چه کسی حرف می زند. گفت:"نیوان؟ نمیدونم. شما توی مهمونی هوسوک حضور داشتین بانوی من؟"
دمتر با حرکت سر تایید کرد. جیمین گفت:"پس احتمالا باهاش رقصیدین."
دمتر به جیمین خیره نگاه کرد و پرسید:"چرا باید اینو به تو بگه؟"
جیمین شانه بالا انداخت و پاسخ داد:"ازم خوشش میاد."
دمتر اینبار سوال تحقیر آمیز تری پرسید:"از تو؟"
جیمین با حرکت سر تایید کرد. نمی توانست از فرمانده بپرسد مشکلش چیست؟!
دمتر ابرویی بالا انداخت و گفت:"جالبه. هیچکدوم از ما علاقه ای به پدرت نداشتیم. "
جیمین ابرویی بالا انداخت و فورا جواب داد:"بانوی من ، من یتیمم."
احتمالا او جیمین را با همان دیاولوس اشتباه گرفته بود.
دمتر گفت:"من میرم به کاخ پادشاه سر بزنم. تو هم زودتر برو به کارت برس."
جیمین نپرسید چه کاری یا او از کجا می داند جیمین مشغول است.
اما پرسید:"موفق میشم؟"
دمتر پاسخی نداد. پشتش را کرد و رفت. جیمین می توانست او را تعقیب کند و سوال های بی شماری از او بپرسد اما چه فایده وقتی مرگش نزدیک است؟ نمی توانست از زندگی اش و تجربیاتش پشیمان باشد. اما بعد بیست سال دیگر وقت کنجکاوی نبود.
باید چشم هایش را می بست و کاری را انجام می داد که سوگندش را خورده بود.
خودش را روی اسب کشید. دنبال یک مهمانخانه در آن شهر زیبا و عجیب و غریب گشت. حداقل قبل مرگش با خود می گوید در زندگی ام تجربیات زیادی داشته ام. یکی از آن ها اقامت در شهر رم یا فلورانس بود.
از مردم پرسید کجا می تواند یک مهمانخانه خوب پیدا کند. به آن ها گفت که یک تاجر است و پول زیادی با خود به همراه دارد. آن ها نشانی بهترین مهمانخانه را به او دادند.
برایش خیلی جالب بود که اینقدر به کلیسا خیلی نزدیک بود.
خیلی هم بزرگ جوری از نزدیکش رد می شدی میتوانستی بگویی این یک مهمانخانه معروف است.
زنی که فقط یک لایه پارچه بسیار عریض دور خود پیچیده بود بالای چند پله ورودی ایستاده بود و مردان جوان را تماشا می کرد.
جیمین نگاهش را به سایه ماه داد و کمی او را بر انداز کرد و گفت:"یک ماده اسب برای تو پیدا کنم یا خودت اینکارو میکنی؟"
از روی اسب پایین پرید و گفت:"اخر شب یا...فردا صبح میبینمت. باشه؟زود برگرد."
می دانست اسبی که راه ها را بهتر از او می داند ، منظورش را هم می فهمد. جیمین همان اطراف ایستاد تا مرد ثروتمندی از مهمانخانه خارج شد و جیمین با قیمت کلانی اسب نایابش را به او فروخت. به این ترتیب ، نیازی نبود به خودش فشار زیادی بیاورد که مردم را به کاری قانع کند کافی بود کنی از آن پول ها در جیبشان بریزد. وارد مهمانخانه شد.
احساس بدی داشت از اینکه بیست سال سن دارد ، اما در کار هایی که پسر های هم سن و سالش انجام می دهند ، بی تجربه باشد.

احمقانه به نظر می رسید که روزی که جنازه جیمین جادوگر را از بین ویرانه ها بیرون می کشند ، به جای اینکه بگویند او ، جادوگر بزرگی بود که برای بقای بشر جنگید و نام جادوگر ها و ساحره ها را والا نگه داشت سر انجام کشته ، فقط با تاسف بگویند او ، باکره مرد.
دست کم یک پزشک یا دانشمند پیدا می شد که او را کالبد شکافی کند ، دل و روده اش را بیرون بکشد و نمونه تا روزی که می گندد برای خود نگه دارد یا در نمک بگذارد که دیر تر بوی جنازه اش خانه اش را پر کند ، به این حقیقت احمقانه پی ببرد.
احساس عجیبی داشت.
زن های اینجا فرق چندانی با اشباح خانه هوسوک نداشتند. هرچند که آن ها ظاهری اشرافی داشتند اما این زن ها فقط زیبا و جوان بودند. جیمین از طرز لباس پوشیدنشان خجالت کشید و از اینکه از دیدن آن ها شرم می کند بیشتر از خوش متنفر شد.
جیمین سرش را بالا نیاورد. مستقیم به طرف مردی انگار هم اتاق کرایه می داد ، هم زن ها را هم غذا و شراب می فروخت.
جیمین حتی آن موقع هم سرش را بالا نیاورد و فقط گفت:"سلام."
همه موجودات اطرافش انسان بودند.
به خاطر نمی آورد آخرین باری را که در چنین جمع شلوغ و پر رفت و آمدی ایستاده باشد.
مرد پرسید:"چی میخوای؟"
می توانست نگاه های سنگینی که رویش است را احساس کند.
همه آن جا مانند اشراف لباس به تن داشتند و او تنها کلاغ سیاه آن جا بود. حتی زمزمه هایی شنید که می گفتند:"اون یه جادوگره؟"
یا "باید یه جادوگر باشه!"
از اینکه توانسته بود با بیست سال سن ، جمع کثیری را تحت تاثیر قرار دهد یا دست کم ، بترساند احساس خوبی به او دست داد.
اما می دانست به محض اینکه صدایش بالا برود همه شروع به خندیدن می کنند. پس وانمود کرد صدایش گرفته است.
نجوا کنان گفت:"بهتریناش."
مرد زیرکانه پرسید:"چند تا؟"
جیمین فکر کرد. نهایتا با انگشتانش عدد دو را نشان داد.
مرد پرسید:"چیز دیگه ای مد نظرت نیست؟"
جیمین نمی خواست محدودیت تایین کند. پس فقط گفت:"شراب."

هر آنچه که مرد از او خواست را پرداخت. متوجه بود که مرد به مراتب قیمت بیشتری را از قیمت حقیقی آن ها می گویند. اما وقت و حوصله بحث را نداشت.
زن ها او را به اتاق بردند. با اینکه ناشی بود اما زن ها چنان اهمیتی به این مساله نمی دادند. احساس بدی داشت.
احساس خیانت. نمی دانست به کی یا چرا. اما خیال می کرد کار درستی انجام نمی دهد. اینکه بخواد با این عذاب وجدان بمیرد حتی بیشتر او را به وحشت انداخت. اما حداقل احساس حقارت نمی کرد.
جیمین زن ها را مهمان کرد و به آن ها شراب خوراند.  خودش به آن ها لب نزد چون به شخصه از یک جادوگر مست ، می ترسید.
نیمه شب ، از مهمانخانه بیرون رفت. دلش می خواست برود کلیسا یا هرجای دیگر که به گناهش اعتراف کند. حداقل کسی ، چندان مهم نبود کی ، اما باید او را می بخشید.
سایه ماه طبق خواست خود جیمین برگشته بود.
نمی خواست بداند چه بلایی سر صاحبش آورده است. اما دلش می خواست تصور کند فقط فرار کرده است.
جیمین ، آن سرزمین را هم ترک کرد. بین راه ، تا جایی که هنوز پولی با خود داشت ، هر چند روز یک بار چنین گناهی را مرتکب می شد. نه به خاطر اینکه مانند بزرگ سالان دیگر احساس نیازی به چنین کاری می کرد. بلکه می خواست با عادت دادن خودش ، حس عذاب وجدان سنگینی را که روی قلبش می نشست را رها کند.
در مهمانخانه های خارج از شهر و خلوت ، معمولا آنقدر مست می کرد که اگر هم در قالب جادوگر مست دست به کاری بزند ، در آن حالت کشته نشود.
از زمانی که تمام پول هایش را از دست داده بود تمرین کرده بود که مردم را مجبور به کاری کند. می دانست اگر بخواهد می تواند با همین کار جنایتکار بزرگی شود.
اما جنایت بدون هدف خودش خوار بود.
حتی دلش نمی خواست کس دیگری را مثلا شوالیه ای را مجبور کند که هوسوک را بکشد. اگر هوسوک او را می کشت ، احساس گناه می کرد.
بین راه به راهزن های زیادی برخورد نکرد. تا می توانست از جاده های تجاری عبور نمی کرد بلکه راه جنگلی را انتخاب می کرد.

Orbis- DestructionWhere stories live. Discover now