انتقام

20 8 0
                                    

لیا ، بیش از آنچه که جیمین انتظار داشت می دانست.
اکثر ساعات روزشان را با آموزش کثیف ترین جادو های سیاهی میگذشت که جیمین باور نمی کرد روی زمین بشود از این قدرت ها استفاده کرد. همینطور متوجه شده بود که نسبت به خود انسانیش ، قدرتمند تر است و سرعت یادگیری اش بیشتر بود.
شب هایش یا با عشق بازی می گذشت ، یا اگر می توانست چیز هایی از زیر زبان لیا راجع به اوربیس بیرون بکشد. متوجه شده بود که لیا بیش از هزار سال سن دارد. 
او ادعا داشت که هوسوک را قبل اینکه به زندگی انسانی اش محکوم شود ، می شناخته است و جرمی که هوسوک بابتش طرد شده بود بار ها سنگین تر از طرد شدگان دیگر بود.
او در واقع حقش بود که نفرین شود و تا ابد زجر بکشد تا اینکه فقط طرد شود و به شکل انسانی و سپس شبحی در بیاید.
می گفت که فرشتگان و شیاطین ، کسانی که جرمشان بیش از یک خطا شمرده می شود را نفرین می کنند. بال های فرشتگان نفرین شده سیاه و شیاطین نفرین شده سفید می شود. این گونه هیچ موجودی آن ها را قبول ندارد و هیچکس به آن ها نزدیک نمی شود. آسیب زدن به این موجودات جرم محسوب نمی شود پس ممکن است توسط جادوگران سطح اوربیس به دام بی افتند و بازیچه دستشان شوند.
روح حاکم ، همواره قادر به دیدن آینده است. حاکم پیشین اوربیس ، دو چیز را پیشگویی کرده بود. یک اینکه روزی که یک فرشته نفرین شده بر تخت شیاطین بنشیند ، فرشتگان را نیست و نابود می کند. سپس ، شیاطین را. تا به تنهایی عدالت زمین و آسمان را به دست بگیرد. آن روز است که خیر و شر یکی می شوند و همه چیز ارزش خود را از دست می دهد. روزی که نه آرمانی باقیست ، نه امیدی.
پیشگویی دوم ، روح شیطانی قدرتمندی در برابر روح یک فرشته قدرتمند قرار می گیرد و باعث بزرگ ترین جنگ بین فرشتگان و شیاطین میشوند. با اینکه نه روح شیطانی یک شیطان کامل است نه آن روح فرشته از جنس آن هاست.

وقتی لیا این سخن رانی را ترتیب می داد، جیمین کنار او ، روی تخت قدیمی که از صاحبان پیشین قلعه به جا مانده بود دراز کشیده بود و انگشتش را روی شانه های برهنه او می کشید.
به یونگی فکر می کرد. در واقع ، ساعتی نبود که به یونگی فکر نکند. اما حرف های لیا انگار تکمیل کننده حرف های یونگی بود.
یونگی به او راجع به پیشگویی ها گفته بود.
همان شبی که جیمین تصمیم گرفت به جای بوسیدن او ، به سراغ هوسوک برود و انتقامش را بگیرد.
جیمین زبانش را روی لب هایش کشید و زمزمه کرد:"یعنی میگی.."
لیا حرفش را قطع کرد:"فرشته ها خیلی وقته کسیو نفرین نمیکنن هرچقدر هم جرمش سنگین باشه. از افسانه میترسن. همین باعث پیدا شدن ادمای وحشتناکی مثل هوسوک روی زمین میشه."
جیمین سر تکان داد و پرسید:"گفتی روح حاکم...پیشین؟ مگه ارواح هم ...برکنار میشن؟ ممکنه یونگی یک روز دیگه حاکم نباشه؟"
لیا نگاهش را به نقطه ای نامعلوم دوخت و گفت:"احتمالش خیلی کمه. یکی از نادر ترین پدیده ها ولی صفر نیست. حاکم قبلی... خیلی جاه طلب بود. اون یک روز احساس کرد فرمانروایی اوربیس بد نیست و خیال کرد بهتره ... فرمانروایی سه دنیا ، یعنی آسمون ، دنیا زیر زمینی و دنیا فراموش شده رو خودش به عهده بگیره. شورش کرد. برای شورش از اشباح یاغی استفاده کرد. تحدیدمون کرد که یا مارو میکشه یا براش کار میکنیم. این وسط... فقط یک شبح بود که میتونست اوضاع رو مرتب کنه."
لیا از به خاطر آوردن خاطرات آن جنگ ، چهره اش را در هم کشید.
یک نفس عمیق کشید و گفت:"بهش میگفتیم ملکه. شبح فوق الاده باهوشی بود. اون حاکمو آروم میکرد که یک دفعه حمله نکنه. استراتژی داشت. به مردم اوربیس ، به فرشته ها و شیاطین فرصت دفاع میداد. حاکم خیال می کرد ملکه طرف اونه اما ملکه به ما یاد داد که چجوری همه رو از این حملات آگاه کنیم. من از این کاراش خوشم نمیومد. اما حداقل نذاشت کشته بشم. بهش مدیونم."
خندید و ادامه داد:"حاکم عاشقش شده بود! جدی میگم! براش یه کاخ ساخت. روی اوربیس. براش یه کاخ ساخت تا با هم توش زندگی کنن و تا فرسخ هارو دشت ممنوعه نام گذاری کرد که احدی مزاحمشون نشه. دقیقا وسط جنگ."
جیمین خندید. بعید می دانست یونگی هرگز از این داستان ها با خبر نبوده باشد. کمی از اینکه تمام افسانه ها قدیمی و زیبا اوربیس را از او مخفی می کرد دلخور بود. شاید به این دلیل بود که نمی خواست جیمین تصمیم بگیرد برود و از آنجا بازید کند.
با هیجان پرسید:"این ملکه خوشگل هم بود؟"
لیا خندید و گفت:"اگه بهت بگم قیافه نداشت باور میکنی؟ اون اصلا قابل دیدن نبود. یک سایه سیاه بود. یک منبع هوش و قدرت بی نهایت. روح حاکم یک شب عادی وسط جنگ وقتی که همه از اهدافش با خبر شده بودن نابود شد. ناپدید شد! هیچکس نمیدونه چه بلایی سرش اومد. ملکه رو هم دیگه ندیدیم."
جیمین فکر کرد و پرسید:"و یک دفعه یونگی از هیچ کجا پیداش شد و حاکم شد؟ نمیتونه پسرش باشه. یعنی یونگی... هفتصد سالشه؟"
لیا دستی بین موهایش کشید و توجه جیمین به چین و چروک های کوچک روی پوستش جلب شد. گفت:"بعید میدونم. امکان نداره یک دفعه تاج حکومت روی سرش گذاشته باشه. میتونی از خودش بپرسی. هرچند که بعید میدونم جواب تورو بده . شاید به فوبوس بگه. چون اون از من خوشش نمیاد."
جیمین نگاهش را روی مرد قد بلندی که کنار پلکان به دیوار تکیه داده بود و به نقطه ای نامشخص خیره نگاه می کرد داد.
می دانست که سایه ماه در برابر لیا حرف نمی زند و سوال پرسیدن از او در این موقعیت درست نبود.
جیمین آن شب سوال دیگری نپرسید. یاد آوری موقعیت یونگی برایش سخت بود. اینکه حتی برای لحظه ای، نمی توانست ذهنش را از او دور کند همراه با حس عذابی که چقدر دیر او را شناخت و اگر زودتر می دانست که او حاکم است مدت ها پیش او را ترک می کرد تا این طور بی رحمانه ترک نشود ، قلبش را به درد می آورد.

جیمین و لیا هر روز به شکار می رفتند. لیا به او آموخت که چگونه حیوانات را وادار کند که تن به مرگ بدهند. یعنی جلو بی آیند و بی حرکت بایستند تا سرشان را از دست بدهند.
اما جیمین خیال می کرد کار توهین آمیزی است.
از سحر کردن متنفر بود. دلش می خواست همه چیز عادلانه پیش برود و حریفش میدان فرار داشته باشد. حتی اگر آن یک آهو باشد.
این روحیه جنگجو جیمین اغلب لیا را آزار می داد تا جایی که گاهی از او می خواست که داخل قلعه منتظر بماند.
اما جیمین هنگامی که لیا به شکار می رفت فکر عاقلانه تری در سر پرواند. درست زمانی که یکی از پله های قلعه زیر پایش خورد شد.
بازسازی قلعه ، کار مشکلی بود. اما بدون تمرین جادو برای جیمین انجام نمی شد.
احضار ، جادویی بود که از پس هرکسی بر نمی آمد.
اما جیمین هرکسی نبود و قدرت تمرکز روح حاکم را در خود داشت.
نیازی نداشت که لشکری از اشباح را احضار کند.
این کار او را می ترساند یا بیشتر احساس حقارت به او می داد. خیال می کرد اینگونه فراری بودن از مسئولیت او را شبیه به هوسوک می کند. پس به جای اشباح ، او یک تبر احضار می کرد. به کمک فوبوس درخت های اطراف قلعه کوچک را قطع می کرد و برش میداد. در کنار یادگیری ، مواد سنگی قلعه را با اسکلتی چوبی تلفیق کرد و جلوی فرسایشش را می گرفت.
هرچند که هرچه می گذشت قلعه شکل غیر طبیعی تری به خود می گرفت. اما حداقل ، به سادگی فرو نمی ریخت.
جیمین هر روز نقشه قتل لیا را می کشید اما بعد با خود می گفت" اگر هنوز حرفی برای گفتن داشته باشد چه؟" آن وقت بود که صبر می کرد تا ببیند بانو هزار ساله چه می خواهد.
لیا بین رو نمایی شگرد هایش فاصله های طولانی می گذاشت.
ممکن بود به مدت دو ماه نشانه ای از دانشش نشان ندهد و یک دفعه نزدیک  بی آید و بگوید:"جیمین! برای درس بعدی آماده ای؟"
آن وقت چیز فوق العاده ای رو کند که مثل همیشه جیمین را در بهت نگه دارد.

جیمین یک شب ، در حالی که تمرین می کرد با چشم های بسته ، محیط اطرافش را شناسایی کند و موجودات زنده اش را بیابد، با اینکه نیازمند تمرکز زیادی بود و حرف زدن میان آن نیروی بیشتری از او می کشید پرسید:"تو منو توی زندگی قبلیم دیده بودی؟ من یه شاهزاده بودم. شاهزاده شیاطین."
با اینکه چشم هایش بسته بود اما روح لیا که با چشم بسته حالا خیلی بزرگ تر از جسمش به نظر می رسید را می دید که دور او قدم می زند. لیا پرسید:"شاهزاده شیاطین؟ شیاطین شاهزاده های زیادی دارن."
بعد مکثی اضافه کرد:"و من پونصد ساله که اینجام. تو احتمالا پنجاه سال پیش طرد شده باشی."
جیمین معترضانه گفت:"ولی من فقط بیست و پنج یا شیش سالمه!"
لیا سر تکان داد:"اول باید  از دنیا فراموش شده بگذری. این روند ممکنه طول بکشه."
جیمین بعد حرف او ، اضافه کرد:"به علاوه ، من خودم خودمو طرد کردم. "
لیا متعجب پرسید:"چی گفتی؟"
جیمین با حرکت سر تایید کرد و گفت:"یک خرس داره نزدیک میشه." لیا از خرس ها خوشش می آمد. او با پوستشان لباس درست می کرد و معتقد بود از پوست گرگ هم گرم تر است.
گوشت خرس ها از سفت ترین گوشت هایی بود که جیمین به زندگی خورده بود و خیال می کرد دلش نمی خواست هرگز دوباره آن را امتحان کند.
لیا منتظر پاسخ جیمین نداد. جیمین هم نمی خواست پاسخ دهد.
به یونگی فکر می کرد. به اینکه چه طور از شکار متنفر بود و برای انسان ها افسوس می خورد.
دید جیمین ، تاریک تر شد. اول ارواح حیوانات کوچک تر را گم کرد.
بعد ارواح حیوانات بزرگ تر. فقط روح لیا و سایه ماه را می دید.
بعد لحظه ای سایه ماه و لیا را هم ندید.
نمی توانست روی پاهایش بایستد. اولین بار بود که اینقدر از خودش کار می کشید. می دانست که برای اینکار قسمت عظیمی از روحش جدا می شود ، پراکنده می شود تا اطراف را رصد کند.
اما لیا هشدار داده بود که اگر زیاد از روحش کار بکشد ممکن است آن را بکشد.
آن وقت دیگر جیمینی وجود نداشت و احتمالا نیمه دیگر به یونگی باز می گشت. آنقدر روحش را از بدنش بیرون کشیده بود که دیگر نمی توانست یک جا جمعش کند و برگردد به بدنش. کنترل جادویش را از دست داده بود.
تعادلش را از دست داد و سقوط کرد.
اما به خاطر نیاورد که سرش به زمین خورده باشد .
آخرین احساسی که به او دست داد ، گرما بود. گویی غرق شده باشد.
رویا ندید. احساس می کرد روحش خسته تر از اینست که در خواب به دنبال ماجرا جویی برود.
وقتی چشم هایش را باز کرد ، فوبوس را دید که وحشت زده او را تماشا می کند.
دندان هایش از ترس به هم می خوردند. بدنش می لرزید.
جیمین نگاهش را روی دست های فوبوس نگه داشت. نمی دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده است اما مدت ها بود که فوبوس را آنقدر ترسان و لرزان ندیده بود.
دستش را به سوی او دراز کرد. فوبوس کمکش کرد بنشیند.
جیمین پرسید:"چه اتفاقی افتاد؟"
فوبوس پاسخی نداد.
جیمین می دانست او معمولا طفره نمی رود اما احساس می کرد اگر از او بخواهد حرف بزند تا ماه ها قرار است با ترس به جیمین نگاه کند. هرکه بود ، هرچه بود او را ترسانده بود.
یا جیمین جلوی چشم هایش مرده بود و زنده شده بود ، یا او روح حاکم را دید.
یونگی بدن سردی داشت. امکان نداشت که بدنش را به خاطر جیمین گرم کند. اما چرا اینقدر آشنا بود؟
جیمین برای فهمیدنش یک راه داشت. آنقدر از خودش کار می کشید تا از هوش برود. و بار های بعد هم درست زمانی که دیگر چیزی نمی دید و نمی فهمید ، زمانی که کنترل پاهایش را از دست می داد، آن آغوش گرم به سراغش می آمد.
اگر لیا آن اطراف بود خودش را می رساند و جلوی سقوط جیمین را می گرفت. پس تنها زمانی که فقط فوبوس که ذره ای برای جان جیمین ارزش قائل نبود که جلوی سقوطش را بگیرد ، این طور بی پروا از توانایی هایش استفاده می کرد.
اما یک روز رسید که چشم سومش ، چشمی که توانایی رصد محیط اطراف را تا فرسخ ها دور تر را داشت ،  دیگر برای جیمین مشکل نبود. پس لیا مبحث قوی تری از احضار را نشان او داد.
زنجیر. به گفته فوبوس ، زنجیری که لیا قصد آموزشش را به جیمین داشت ، خطرناک ترین سلاح شبحی بود.
این زنجیر به ارواح هم صدمه جدی وارد می کرد. البته که اشباح فرمانده مانند فوبوس ، در برابرش مقاوم بودند ، اما اگر با این زنجیر به فرشتگان و شیاطین هم حمله می کرد ، پیروز میدان بود.
جیمین خیلی سریع فهمید چرا. فقط چند لحظه استفاده از این زنجیر سر او را به درد می آورد و درست زمانی که آن را دور شانه های فوبوس می بست و به سوی خود می کشید از هوش می رفت.
گذر زمان برای جیمین بی معنی شده بود. چون نیازی به خواب و خوراک آن چنان نداشت ، شب و روز برایش یک شکل بودند.
یک روز که از خاطراتش ، زمانی که با لیا در خانه آقای ولکف ساکن بوند حرف میزد ، از او پرسید:"میدونستی من...شیطانم؟"
لیا با حرکت سر تکذیب کرد و گفت:"نمیدونستم ولی حسش میکردم. تو خیلی به تخریب و دگرگونی گرایش داشتی. اونا جادو های مورد علاقه شیاطینن."
جیمین خندید و زمزمه کرد:"هرگز... آدم خوبی نبودم. اطرافیانمو اذیت کردم. باعث مرگشون شدم. هرکس که دوستم داشت مرده. هرکسیو که دوست داشتم مرده من..."
لیا صدایش را صاف کرد تا حرف او را قطع کند:"این درمورد اکثر جادوگرا صدق میکنه. جادوگرا همیشه تنهان. منم همیشه تنها بودم. البته خودم اونارو کشتم ولی از تنهاییم کم نمیکنه."
جیمین نالید:"تو ولکف هارو نکشتی."
لیا پلک زد:"چون حس میکردم باید منتظر...اتفاق منحصر به فردی باشم. منتظر تو بودم. وقتی رفتی..."
نزدیک شد و به آرامی زمزمه کرد:"من بقیه ولکف هارو کشتم."
جیمین تا به حال چند سرباز و راهزن را کشته بود. مرگ را به چشم دیده بود. اما شنیدن این حرف ها مو تنش سیخ کرد.
ولکف ها خانواده بزرگی بودند. از بچه سه ساله داشتند تا بزرگ ترینشان که لیا بود.
خانم ولکف ، مادرشان. کسی که جیمین را با بی رحمی بیرون انداخت و حقم داشت. خانه آن ها جای شیاطین نبود.
اما لیا... لیا شیطان اول بود. جیمین آب دهانش را قورت داد.
متوجه شد نمی تواند او را به بازی دهد. نمی تواند میدان را باز بگذارد تا لیا اگر دلش خواست از او فرار کند. حتی ریسک مبارزه با وا را نمی پذیرفت.
برای آنکه او توضیحات بیشتری در مورد اینکه دقیقا آن ها چگونه کشت ندهد ، گفت:"میری از رودخونه آب بیاری؟ تشنمه."
لیا لبخند زد و بلند شد. اضافه کرد:"راستی ، خودتو سرزنش نکن که جادو هات مخربن. فرشته ها هم جنگجو ان. بهتره بدونی تسخیر آدم ها توسط جادوی دگرگونی ممکن نیست فقط میتونی کنترلشون کنی. اما جادوگرای طبیعت میتونن روح ادم ها رو کنترل کنن. تسخیر کنن ، مسوم کنن. توی زمین جنگ ، از شیاطین چیزی کم ندارن." سپس ، خندید و رفت.
جیمین نمی دانست کجای این حقیقت خنده دار بود. اما چیزی نگفت. تا لیا به اندازه کافی دور شد. سپس زمزمه کرد:"منو میترسونه." نگاهش را به فوبوس ، سایه ماه داد.
فوبوس سرش را به راست و چپ چرخواند و چیزی نگفت. جیمین نمی دانست منظورش چیست. اما سوال هم نکرد.
پرسید:"یونگی بهم سر میزنه؟"
فوبوس چیزی نگفت. جیمین دوباره پرسید:"من نمیبینمش. اما اون منو میبینه؟"
فوبوس نگاهش را به زمین داد که جیمین احساس عجیبی بهش دست داد. رفتار فوبوس طبیعی نبود. بلند تر و محکم تر پرسید:"منو میبینه؟ سایه ! اون الان اینجاست؟!"
و دور خود چرخید.  فوبوس پاسخ داد:"الان اینجا نیست. اما..."
ادامه نداد. باز شروع به لرزیدن کرد. هربار که نام یونگی برده می شد یا اشاره ای به او می شد او می لرزید. پس وقتی جیمین از هوش می رفت و فوبوس از وحشت روی زمین سقوط می کرد یعنی...

به یاد آخرین خواسته اش از یونگی افتاد.
خواسته ای که یونگی وانمود کرد نشنیده یا برایش اهمیتی ندارد.
آن روز که عاجزانه از او می خواست که نگذارد زمین بخورد.
به او عادت کرده بود. به آغوشش ، به حضورش عادت کرده بود.
به فوبوس خیره نگاه کرد. می دانست که او متوجه است چه چیزی در ذهن  او می گذرد.
یونگی ، دلش را نداشت که او را برای همیشه ترک کند.
اما کنار این دل ، روحیه بی احساس شبحی اش نمی گذاشت که زیر حرفش بزند و به جیمین فرصت دوباره بدهد.
خنده کوچکی کرد. به چهره ترسیده فوبوس خیره شد. بلند تر خندید. به خودش می خندید. به فوبوس می خندید به اینکه چقدر هر دو آن  ها آواره و بیچاره اند. چقدر رقت انگیزند. چقدر وابسته اند.
بلند تر خندید. آنقدر که روی زمین افتاد. آنقدر که گلویش به درد آمد مثل بغض سنگینی آن را فشورد.
در حالی که میخندید دست هایش را روی صورتش گذاشت و دراز کشید. فوبوس هم تعادلش را با تکیه دادن به دیوار حفظ کرد و با ترس بیشتری به خنده های دیوانه وار جیمین گوش داد.
با خنده گفت:"میدونی...میدونی فوبوس..." بین کلماتش مکث می کرد و می خندید. انگار که چهار سالش است و جک جدیدی یاد گرفته است. نفسی گرفت ، کمی خندید و ادامه داد:"کاش ...کاش یه جادو یاد میگرفتم ...که ... که روی اشباح تاثیر بذاره مثلا اونارو...اونارو... مثل یه...تخم مرغ توی هم بشکنه اون وقت..."
به فوبوس اشاره کرد. دستش مثل او می لرزید و بین خنده هایش گفت:"اول...روی تو فرمانده امتحانش می کردم بعد...بعد که خیلی...خیلی درد کشیدی و...به دنیای فراموشی پیوستی.... که اصلا نمیدونم...نمیدونم کجاست! میرفتم... می رفتم سراغ حاکم . یجوری تیکه تیکش میکردم که...هیچوقت ...هیچوقت دیگه..."
آب دهانش را قورت داد. می توانست احساس کند سرخ شده است:"هیچکس دیگه...جرات نکنه منو بازی بده. منو ول کنه بره گمشه. منو احمق فرض کنه!"
اشک هایش سرازیر شد. دو دستش را روی صورتش فرود اورد و گریه کرد. اشک ریختن به حال خودش ، جدید نبود. اما آن روز آنقدر زاری کرد که از هوش رفت.

از آن روز به بعد ، بیشتر روی جادوهایش تمرکز کرد. کمتر به خودش اجازه داد که از هوش برود تا یونگی منت بگذارد بیاید او را بگیرد ، روی زمین بگذارد سپس گورش را گم کند!
این شد که استفاده از جادوهایش را کم کرد و سرعت رشدش را پایین آورد. استفاده از زنجیر فقط در یک دقیقه در روز کافی بود.
دیگر جادو ها را بیشتر استفاده میکرد. مثلا مانند یونگی موقع غذا پختن نفرین حلقه آتش را اجرا می کرد و غذا را وسط آتش معلق نگه می داشت.

از شمردن روز ها خسته شد. نمی دانست چقدر می گذرد که با لیاست. اما هرچه بود به اندازه یک عمر بود. یک عمر تمرین مداوم. گاهی اوقات خرابی به بار می آورد. مانند روزی که سالن قلعه را روی سر خود خراب کرد و لیا که بعد چند ساعت شاهد منظره بود ، بدن جیمین را از زیر آوارد بیرون کشید.
صدمات جدی دیده بود و به مدت طولانی که آن هم به اندازه یک عمر بود یک جا دراز کشیده بود تا بدنش خودش را ترمیم کند.
آثار گذر زمان فقط روی صورت لیا قابل مشاهده بود.
جیمین بعد مدت ها زندگی انسانی را فراموش کرده بود و مانند یک شبح که هر روز کار های تکراری انجام می دهد و بدنش را برای روز مبادا ورزیده می کند ، زندگی می کرد. حتی بعد چند سال ، از روی بهار هایی که می آمدند و می رفتند می توانست بگوید بیش از هشت سال ، تمام گفتنی های آن دو تمام شده بود و جیمین حتی حرف زدن را هم تا حدودی فراموش کرده بود.
کافی بود به لیا نگاه کند تا او بفهمد جیمین چه می خواهد.
فوبوس هرچه جیمین قدرتمند تر میشد بیشتر به او کشش پیدا می کرد و او را تحسین می کرد. انگار که عاشقش شده باشد.
فرمانده دیگری قبل ها به او گفته بود که اشباح شیفته قدرت می شوند. شیفته کسانی از خودشان قدرتمند تر.
زمانی رسید که جیمین احساس کرد لیا باید از پنجاه سال گذر کرده باشد. بدنش دیگر طاقت جادو های سنگین تر را نداشت.
می دانست که نمی تواند در مبارزه شرکت کند.
این ها درحالی بود که جیمین احساس می کرد حتی از قبل جاودانگی اش جوان تر است.
پس نزدیک زن شد و گفت:"لیا... ازت به خاطر تمام آموزشات متشکرم. هوسوک واقعا حق داره که ازت بترسه. تو زن فوق العاده ای هستی."
لیا خندید. تنها شبحی بود که هرگز نمی گفت اشباح جنسیت ندارند و خودش را یک زن می دانست.
گفت:"پیر شدم. خیلی پیر. وقتشه بمیرم و دوباره به دنیا بیام."
جیمین سر تکان داد:"درسته. منم همینجا منتظرت می مونم."
لیا خندید. به چهره جیمین خیره نگاه کرد. جیمین پرسید:"چه شکلیم؟" و به او لبخند زد.
لیا زمزمه کرد:"شبیه شاهزاده هایی...." بعد به چشم چپ جیمین اشاره کرد و گفت:"این کاملا سفید شده. دیگه خاکستری نیست."
جیمین دستش را روی چشمش گذاشت و چیزی نگفت.
لیا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:"تو لایق یه تاجی."
جیمین خندید. لب هایش را لیسید و زمزمه کرد:"میتونم بدون درد بکشمت که زودتر برگردی."
لیا به میز چوبی تکیه داد و لباس هایش را از تنش در آورد.
جیمین نگاهش را روی بدن چروک افتاده زن گرداند. اینکه چقدر دختران جوان زیبا ، می توانند نفرت انگیز بشوند او را متعجب می کرد. لیا گفت:"هرکار که میخوای باهام بکن."
جیمین نگاهش را روی لب های لیا گرداند. لبخند زد سپس سر تکان داد. لیا به او گفته بود ، هرکار.
پس چرا به جای آزار دادن این بدن بیچاره که روزی متعلق به یک ولکف بوده ، با خود شبح یاغی طرف نشود؟
زنجیر معمولا در یک لحظه و به طور غافل  گیر کننده ای ظاهر میشد. اما این بار جیمین تصمیم گرفت روند ساخته شدن زنجیر قابل رویت باشد.
لیا با وحشت به زنجیر نگاه کرد. سپس خندید :"تو واقعا یک شیطانی."
جیمین خنده مصنوعی کرد و پرسید:"بلایی سر روحت که نمیاره؟"
لیا با حرکت سر تکذیب کرد و گفت:"فقط خیلی درد داره و بدن رو از هم می پاشونه."
جیمین لبخند زد و سر تکان داد. لیا اضافه کرد:"ولی کمتر از زنده زنده سوختن توی آتیش بدنو به درد میاره. زودتر کارو تموم میکنه. اما جاش روی روح می مونه." به زنجیر خیره شده بود.
جیمین همچنان سر تکان می داد که انگار از نتیجه راضی خواهد بود. قبل آنکه حمله کند ، انگشترش را بیرون کشید و آن را به دستش کرد. لیا فورا پرسید:"جیمین اون چیه؟"
جیمین لبخند زد و گفت:"یک هدیه از دوست قدیمیت ، ملکه نیوان."
و قبل آنکه لیا تصمیم بگیرد خودش را از پله ها یا پنجره به بیرون پرتاب کند زنجیر را دور گردنش پیچاند. زنجیر به طور وضوح از روح جیمین ساخته شده بود. همانقدر سیاه ، همانقدر شیطانی.
جیمین خفه شدن لیا و دست و پا زدنش را تماشا میکرد. نگاه وحشت زده اش، چشم های خاکستری ولکف انگشتر را نشانه گرفته بود. چیزی نگذشت که همانطور که انتظار می رفت ، خون هر جای بدن لیا به بیرون درز پیدا کرد و مثل یک مشک پوسیده با فشار زیادی تمام خون بدنش بیرون ریخت. کف اتاق به مایع گرم سرخ رنگ آغشته شد. جیمین احساس انگشترش سنگین می شود. می توانست کشیده شدن روح را در آن احساس کند. فوبوس می خندید و می لرزید. ترسیده اما خوشنود بود.
جیمین زنجیر را مهار کرد و به جنازه لیا که سرش از بدنش جدا شده بود چشم دوخت. زمزمه کرد:"هوسوک ... یکی طلبت."
از اینکه دشمن خونی او را مجانی و بدون رشوه جوری از بین برده بود که نتواند برگردد ، ناراحت بود.
اما خب ، شیاطین هم گاهی در حق موجودات حقیری چون هوسوک لطف های بزرگ و جبران نشدی می کنند.
جیمین موهای سفیدش را که حالا کمی سرخ رنگ شده بودند را پشت گوشش زد و زمزمه کرد:"چه کثافت کاری ای. اتیش زدن تمیز تره." و به لباس سرخ و سفیدش نگاه کرد. در واقع بعد آن همه سال ، سرخ و خاکستری بود.
با آرامش مخصوص خودش ، پاهایش را روی گودال های خون می گذاشت و می گفت:"پس هوسوک کی برمی گرده؟کلی منت دارم که سرش بذارم."
سایه ماه پرسید:"آماده...آماده بیرون...بیرون رفتن هستی؟"
جیمین با حرکت سر تایید کرد. اما مطمئن نبود.
هوگو را جایی نزدیکی ایتالیا پیدا کرد. بهترین کار این بود که با سایه ماه به ایتالیا برود و منتظر او بماند .
وقتی راهش را به سوی ایتالیا کشید ، با سرعتی که سایه ماه در کالبد اسب دارد ، هوگو متوجه حرکتش شد و مسیرش را به سوی جیمین تغییر داد.
جیمین جایی کنار دریا به آن ها رسید. نمی دانست این دریاست که کشش عجیبی دارد یا جیمین است که سرنوشتش را به آب دوخته اند. اما با دیدن جمعیتی که هوگو دور خود جمع کرده بود تعجب کرد. انگار که خانواده اش باشند. 
تمام چیزی که داشتند ، سه گاری بود که در آن ها مواد غذایی و چادر های سفید بزرگ بود. فقط یک چادر را باز کرده بودند.
همه ، نگران به نظر می رسیدند. جیمین با چشم دنبال هوگو گشت.
اما دیدن او به یاد آورد که زمان فقط برای لیا نمی گذشت.
و پسرک بیست ساله حالا به شکل مردی چهل ساله قد بلند ، با ریش کم پشت و موهایی که تا پایین شانه اش می ریختند کنار یک گاری دست به سینه ایستاده بود.
جیمین می دانست که او احتمالا منتظر جیمین بیرون ایستاده است. اما گویا نگرانی های دیگری هم داشت.
با این حال نزدیک شد و صدا زد:"چطوری پیر مرد؟"
به لباس پوشیدنش نگاه کرد. کاملا ساده ، یقه پاره شده ، آستین های بالا رفته. همانطور که از یک فرانسوی انتظار می رفت.
یک دزد دریایی فرانسوی.
هوگو با شنیدن صدای جیمین رو به او چرخید و چشم هایش را درشت کرد. خوب به ظاهر او نگاه کرد و فریاد زد:"پناه بر خدا!"
این حرف او زن ها و مرد هایی که اطرافش بودند را ترساند. همه از جیمین فاصله گرفتند. یک نفر فریاد زد:"اون یک ساحرست!"
جیمین با یک نگاه سطحی براورد کرد تعدادشان حدود بیست نفر یا بیست و پنج نفر باشد.
می دانست که می تواند این مکان پر هیاهو را در یک چشم به هم زدن تبدیل به قبرستان کند.
نگاهش را به هوگو داد و لبخند زد. هم آماده آغوشی برادرانه بود ، هم قتل عام. یعنی تفاوت چندانی بین این دو نمی دید. درست مانند اشباح. روح یونگی هر روز به او غالب تر میشد.
هوگو رو به مردی که جیمین را ساحره خطاب می کرد گفت:"دهنتو بدوز روستاییا رو خبر میکنی! اون با منه!"
باز ناباورانه به جیمین نگاه کرد. شک داشت زنده باشد. شک داشت با این نگاه بی احساس و لبخند مصنوعی بی خطر باشد. اما هرچه بود ، او را می شناخت. دستش را روی خنجری که به کمرش بود گذاشت و نزدیک شد.
نا مطمئن پرسید:"جیمین...؟ این تویی نه؟"
جیمین خیلی سریع پاسخ داد:"بله."
که همین سرعت جواب دادنش و سعی در اثبات حرفش نکردن بیش از همه چیز شبیه ارواح بود. هوگو خنده عصبی کرد و پرسید:"میشه یچیزی بگی که فقط جیمین میگه؟"
جیمین پلک زد. سپس پرسید:"هوسوکو پیدا کردی؟"
هوگو همچنان نمی توانست دقیقا به او اعتماد کند. اما برای احترام هم که شده ، شجاعانه نزدیک میشد. گفت:"پیداش کردم. هوسوک دو سالی میشه برگشته."
چشم های جیمین برق زدند و با هیجان پرسید:"پس چرا بهم نگفتی؟" و کمی عضلات دست هایش را منقبض کرد.
هوگو ناخوداگاه یک قدم به عقب برداشت و با صدای کلفت مردانه ای که اصلا به خود قدیمی اش نمی خورد گفت:"میخواستم بهت بگم به سمتت حرکت کرده بودم ولی..."
جیمین میان حرفش گفت:"ولی؟"
هوگو سر جایش ایستاد. ترسیده بود. قبل از اینکه ادامه حرفش را بگوید رو به دوستانش گفت:"هرکاری میکنین حمله نکنین!"
سپس نگاهش را به جیمین داد. گفت:" ناتان مریض شد. داره جون میده. اینجا کمپ کردیم دیدم داری میای گفتم..."
جیمین نگاهش را روی دوستان هوگو که حالا شمشیر هایشان را از غلاف بیرون کشیده بودند گرداند. دوباره آن ها را شمرد.
سپس باز به هوگو نگاه کرد و گفت:"مگه دوسال پیش نیومده؟"
هوگو سر تکان داد و گفت:"اره ولی داعم توی سفر بود. اول کاخ خودش بود بعد از دریا گذشت الان یجایی توی جنوبه."
جیمین بی صبرانه با لحن تندی پرسید:"جنوب کجا؟"
هوگو جایی را با انگشت نشانه گرفت و گفت:"جنوب ایتالیا! بهش نزدیکیم. چند ماه بیشتر فاصله نیست هوسوک هم شیش ماهه که مستقر شده. بهترین فرصته!"
جیمین سر تکان داد. نگاهش مهربان تر شده بود. پرسید:"اونارو بهم معرفی نمیکنی؟"
هوگو کمی پا به پا کرد و دوستانش نگاه کرد:"اینا...خانواده منن. ما...قاچاقچی ایم."
جیمین لبخند زد. از هوگو کار شرافتمندانه انتظار نمی رفت. قاچاقچی بودن ملایم ترین شغلی بود که به او می آمد.
جیمین سر تکان داد و پرسید:"هوگو ، ممکنه فقط تو باهام بیای و راهو بهم نشون بدی؟ میخوام تنهایی باهاش رو در رو شم."
هوگو با حرکت سر تکذیب کرد و گفت:"من نمیذارم تو تنهایی وارد این جنگ بشی."
جیمین خندید و سرش را به زیر انداخت. پاسخ داد:"تو نمیخوای اون روی منو ببینی. من خطرناکم هوگو. من اون جیمین که میشناسی نیستم. وقتی به اونجا رسیدم برگرد برو. هیچوقت نپرس که چیشد. تو نمی خوای بدونی."


هوگو هیچ از این مساله که جیمین به تنهایی به ملاقات هوسوک برود خوشحال نبود. با این حال ، چیزی نگفت که خون نداشته جیمین را در رگ هایش به جوش آورد. اما قبول نکرد که خانواده قاچاقچی اش را رها کند و با جیمین برود.
همان روز جیمین دلیل نگرانی های آن ها را فهمید. ناتان ، ضعیف و بیمار شده بود. چیزی نگذشت که او جان داد. جیمین در آن لجظه آن جا نبود و می توانست بگوید پنجاه قدم با او فاصله داشت اما روح ناتان به داخل انگشتر کشیده شد.
از این رو او فهمید که مرد مو نارنجی ، در گذشت.
از اینکه روح ضعیف و کوچک ناتان به دریاچه نمی رفت غمگین نشد. دریاچه یا به عبارتی اشباح فرمانده به روح او احتیاجی نداشتند.
اما با این همه ، رفت و به هوگو تسلیت گفت.
به محض سوزاندن جنازه ناتان  دور از چشم مردم متعصب ایتالیا ، به راه افتادند. اغلب نگاه های سنگین آن هایی که جرات نزدیکی به او را نداشتند را احساس می کرد. حتی هوگو هم با احتیاط ویژه ای کنار او قدم بر می داشت.
جیمین در طول مسیر سوال های زیادی نپرسید. در واقع ، ترجیح میداد به شایعات دیگر همراهانش گوش بسپارد.
هرچه بود او بیست سال خود را در یک قلعه حبس کرده بود.
حتی دیگر سیاست کلیسا ها هم برایش بی معنی بود. شاید حدود چهل سال قبل دنیا را از متعلقات کلیسا و همه مردم را به شکل یکسانی تحت کنترل آن ها میدید ، اما حالا می دانست برای یک جادوگر ، اهمیتی ندارد چه کسی حکومت کند. او با انسان های دیگر زندگی نمی کرد ، از قوانین آن ها پیروی نمی کرد و حتی خود را جزءی از جامعه انسانی نمی  دید. این گونه می توانست بگوید هیچ چیز به او صدمه نمی زند ، جز جدایی اش از یونگی.
بین راه ، درواقع نزدیک به جایی که هوگو روی نقشه مشخص کرده بود رو کرد به جیمین و از او پرسید:"میشه بگی دقیقا انتقام چیو از هوسوک میخوای بگیری اگه هنوز زنده ای؟"
جیمین لحظه ای فکر کرد. آنقدر به انتقام فکر کرده بود که دلیلش را به خاطر نداشت. فقط می دانست کاریست که باید انجام شود تا روحش به آرامش برسد. بعد این سوال بود که احساس حقارت کرد.
احساس اینکه آنقدر روی هدفش متمرکز شده است که دلیلش را فراموش کرده است. شاید ، دلیلش یونگی بود.
برای آنکه سکوتش آنقدر طولانی نشود که هوگو هم متوجه حماقت او شود گفت:"جون الکس."
هوگو لحظه ای مکث کرد. سپس با احتیاط پرسید:"الکس؟"
جیمین با حرکت سر تایید کرد و گفت:"وقتی دومین قدرتمند ترین ادم زمین باشی دنبال هر بهونه ای هستی که اولین باشی. حتی اگه یک قتل ، بی فکرانه بیست سال پیش رو بهونه کنی."
هوگو زیر لب زمزمه کرد:"تو از آدم بودن زیادی فاصله گرفتی جیمین."
این حرف ، جیمین را به خنده انداخت. از روزی که روح یونگی به او رسوخ کرده بود این را می دانست که دیگر یک انسان عادی نیست.
یا شاید به گفته هوگو ، او اصلا انسان نبود.
اهمیتی به ابراز نگرانی او نداد. با اشاره سر ، به او گفت که جلو شود.
هوگو هم تا آخر مسیر جرات نکرد با او هم صحبت شود.
جیمین شب ها زمانی که دیگران به خواب فرو می رفتند به شکار می رفت. دفعات اول زیاد مورد استقبال نبود اما وقتی هوگو با اعتماد به او از شکار های جیمین خورد دیگران را هم به این کار تشویق کرد. شاید خیال می کرد اگر از آن ها نخورند جادوگر را خشمگین کرده اند. هوگو روزی که به مقر جدید هوسوک نزدیک شده بودند به جیمین گفت بهتر است کینه های گذشته را کنار بگذارد. این برای آدم بهتری شدن به او کمک می کند. اما جیمین در پاسخ به او گفت:"بعضی آدما زاده نشدن که خوبی کنن. بعضی ها زاده نشدن که کسیو نجات بدن. من آدمیم که باعث میشه امثال تو خیال کنن ادم خوبین. این خودش لطف بزرگی در حق بشریت نیست؟"
هوگو تا طلوع خورشید چیزی نگفت. اما فردا آن روز ، در حالی که پشت اولین آبادی ایستاده بود ، به کاخی که از آن فاصله قابل رویت بود اشاره کرد و گفت:"طعمه تو اونجاست. میدونی ... صادقانه بگم ، دلم نمیخواد تا اونجا باهات بیام."
جیمین هم به او خندید و با تمسخر گفت:"کسی هم ازت دعوت نکرده! یه لطفی بهم بکن و توی دست و پای من نباش."
هوگو چهره اش را در هم کشید. بعد لحظه ای سکوت و تماشای جیمین که با اشتیاق به کاخ زل زده بود پرسید:"میتونی پیداش کنی؟"
جیمین سر تکان داد. سپس با خنده گفت:"بو میکشم. پیداش میکنم." در واقع لیا لطفی که به او کرده بود این بود که دعوت جیمین را به انگشترش پذیرفته بود. در واقع از روزی که روح یاغی در انگشتر بود خیلی ساده تر می توانست از جادو دگرگونی استفاده کند. با سایه ماه ، که به شکل اسب سیاه در آمده بود ، به راه افتاد.
کافی بود چشم هایش را ببندد تا ارواح اطرافش را شناسایی کند و می دانست که روح هوسوک باید یک روح بزرگ باشد که با ارواح انسان های دیگر متفاوت است.
جیمین از آبادی رد شد و از کانال خروج آبی که از وسط شهر رد میشد ، وارد شهر اصلی شد ، چون رد شدن از دروازه کار مشکلی بود.شهر برای خود کاخ ، کلیسا و هر چیزی که شما فقط در ایتالیا پیدا می کردید را داشت. البته که به پای فلورانس و رم نمی رسید. اما به نوع خود ، شهر با صفایی بود.
مردم ، تا حد قابل تاملی بدبخت به نظر می رسیدند که وانمود می کردند همه چیز خوب پیش می رود. زمزمه هایی از سقوط کلیسا ها به گوش می رسید. این که دیگر هیچ کلیسایی توانایی کنترل مردم را ندارد و پادشاهان از این مساله سو استفاده می کنند.
می ترسیدند اوضاع به جایی ختم شود که روزی کاخ پادشاهی از کلیسا با شکوه تر شود. یعنی نقاش ها و مجسمه ساز ها به جای ساخت پیکره های مقدص و نقاشی روی دیوار های کلیسا ، نظیر میکل آنژ  بروند و پادشاهان را رسم کنند که کار های خیر خواهانه انجام می دهند. در نهایت همیشه گرسنگی کشیدن مردم به خاطر این حکومت ها را نادیده بگیرند و آیندگان خیال کنند عجب مردم خوشبختی بوده اند که چنین پادشاهانی داشتند.
جیمین با شنیدن این زمزمه ها خنده اش می گرفت.
که چقدر آن ها خام هستند فقط با نقاشی های روی دیوار های کلیسا خیال میکنند که چه عالی ما به خاطر وجود چنین مکان هایی خوشبختیم چون روی دیوار هایش نقاشی های زیبا دارد.
در حالی که با چشم خود می دیدند این بشر است که آن ها را می کشد و آن پیکره ها را می سازد و پول کلانی از کلیسا می گیرد و می رود پی پیکره بعدی. اما خب ، جوان تر ها که این  چیز ها را نمی بینند. پیر تر ها هم آنقدر در این زمزمه ها بوده اند که چیز دیگری را قبول نمی کنند. به این فکر می کرد که ای کاش تمام مردم جهان را اول از همه ایتالیایی ها را بیست سال در یک جنگل رها کند ، تا برگردند و ببیند این نقاشی ها چقدر به کمکشان آمده اند و چه کسی به آن ها گرسنگی می داده تمام این سال ها.
اما کاری در آن لحظه ای جیمین ساخته نبود.
جیمین ، نزدیک کاخ حاکم شهر ، ایستاد. چشم هایش را بست و به دنبال روح عظیم الپیزو گشت.
خیلی زود او را تشخیص داد.
می توانست بگوید در یکی از طبقات بالایی کاخ است.
حتی طبق شناختی که از او داشت می توانست بگوید که لب پنجره نشسته و جیمین را تماشا می کند. او حتی می توانست بفهمد که هوسوک ترسیده.  این فکر ، لبخند به لبش آورد.
نگاهش را به نگهبانانی داد که پشت در کاخ ایستاده بودند.
جیمین باید از در رد  میشد. سایه ماه به شکل انسانی اش پشت سر جیمین ایستاده بود. همین باعث شد جیمین به این فکر کند که بهترین راه برای رد شدن از بین گروهی از انسان ها ، اغوای آن هاست. پس بدون آن که به فوبوس بگوید ، وقتی رویش را به او کرد به جای مردی که ناشیانه از ظاهر او هوسوک و هوگو تقلید می کرد ، زنی به زیبایی نیوان دید.
انگار فوبوس حالا زیبا ترین ظاهری که می شناخت را تقلید کرده بود. خیلی صریح رو به نگهبانان گفت:"من به دیدن سپرانزا اومدم."
جیمین این اسم ایتالیایی را فورا شناخت. امید! هوسوک واقعا قابل پیش بینی بود.
نگهابانان راضی به کنار رفتن نمی شدند که فوبوس یک کیسه پول کوچک را جلو گرفت. حتی اشباح هم راه مدارا با انسان ها را می دانستند.  جیمین در ذهن ، فوبوس را کنترل می کرد.
اینکه جلو برود به آن ها نزدیک شود و از گاردی که بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته بود بخواهد که تا دم در اتاق سپرانزا همراهی شان کنند. او هم این کار را برای دخترک زیبا و همراه عجیب و غریبش انجام داد. البته نمی شد جادویی که جیمین برای احتیاط ، با آن او را وادار به این کار کرد را ، نادیده گرفت.
فوبوس از ترس و شادی به خود می لرزید. جیمین به این حالت او عادت کرده بود که هرگز آرام و قرار نداشت.
پشت در اتاق هوسوک ایستاد. چند لحظه منتظر ماند. گوش هایش را خوب به کار انداخت تا ببیند آیا نفس کشیدن هوسوک شبیه آدم هایی هست که ترسیدن یا جیمین به ورود مهیج تری نیاز دارد.
نمی خواست قبل از اینکه حرف هایش را به او بزند ، او را سکته دهد. اما قبل شنیدن صدای نفس های او ، زمزمه هایش را شنید که خطاب به کسی می گفت:"نجاتم میدی. تو نجاتم میدی. باید اینکارو بکنی! " باعث شد لبخند روی لب های او بنشیند.
هوسوک به اندازه کافی ترسیده به نظر می رسید.
جیمین مشتش را دوبار به ارامی روی در زد تا حضورش را اعلام کند. این باعث شد زمزمه ها متوقف شوند.
هوسوک چیزی نگفت حتی نپرسید چه کسی پشت در است.
نیازی هم به این کار نبود. هوسوک می دانست که جیمین به سراغش می آید و این اصلا برای جیمین تازگی نداشت. اشباح خبرچین همه جا بودند.
جیمین در را بار کرد و وارد شد. هوسوک هیچ تغییری نکرده بود. او هم در این بیست سال جوان و شاداب مانده بود. اتاق چندان بزرگ نبود. یک میز چوبی درش بود که رویش پر از کتاب و جوهر و وسایل مربوط به نوشتن بود. اتاق ، شش ضلعی بود. هوسوک پشت به پنجره ، پشت میز نشسته بود. یک فرش سبز رنگ روی زمین بود و دیوار ها مخلوطی از قهوه ای و کرم رنگ بودند و انگار سال ها بود رنگی رویشان نخورده بود. یک میز گرد و دو صندلی که رویشان پارچ شراب و دو گیلاس بود هم نزدیک در بود و دیگر هیچ.
هوسوک لباس های جدید به تن داشت. دیگر کاملا سفید نبود. می توانست بفهمد که دربار این لباس را به او داده است.  حتی یک سنجاق سینه هم داشت که نشان میداد پستی مقامی در نزد پادشاه دارد.
با حضور جیمین از جا بلند شد. چنین احترامی توسط هوسوک برای پسر بچه ای مثل جیمین؟ غیر ممکن بود.
جیمین همان لبخند پیروزمندانه را روی لب هایش نگه داشته بود.
پشت سر او فوبوس وارد شد و در را بست.
هوسوک قبل اینکه جیمین چیزی بگوید گفت:"خیلی خوش اومدی ، دوست قدیمی." و نگاه سردی به فوبوس انداخت.

Orbis- DestructionWhere stories live. Discover now