شبحی که جسم دارد

8 7 0
                                    

دیگر قبول کرده بود مورد علاقه یونگی نیست اما چه باید می کرد؟ بدون او نمی توانست زندگی کند.
بدون او نمی توانست زنده بماند. دلیلی برای زندگی نداشت.
به چشم های یونگی زل زد. همان نگاه معصومانه و کودکانه ای که یونگی سال ها پیش تماشایش می کرد. در افکار خود ، او را مخاطب قرار داد و گفت"تو منو به اوربیس می بری مین یونگی. تو منو به اوربیس می بری." این یک جمله امیدوارانه یا امری نبود.
خبری بود. ایمان حقیقی جیمین بود.
اینکه یا به اوربیس نمی رود، یا با مین یونگی به آنجا می رود.
یونگی واکنشی به حرفی که جیمین به زبان نیاورد اما خیال می کرد که او باید شنیده باشدش نشان نداد.
جیمین از اتاقی که بی اجازه شب را در آن صبح کرده بود خارج شد.
یکی از قوانین کاخ را زیر پا گذاشته بود.
باید هوسوک را می دید.
اما کجای کاخ ؟ شب قبل دیده بود که هوسوک به  آن اتاقی می رود که جیمین اجازه نداشت در آن پا بگذارد. بعید می دید که هوسوک همچنان در آن اتاق ساکن باشد. به هرحال راهرو را طی کرد و از پله ها پایین رفت. دمای طبقه پایین سرد تر بود و دلیلش تجمع اشباح پشت در اتاق ممنوعه بود.
برای لحظه ای نگران شد نکند اتفاقی برای هوسوک افتاده باشد؟ بدون در نظر گرفتن میند ها جلو رفت. این مساله که میند ها جسم نداشتند و وقتی به او برمیخوردند فقط از بین هاله ای سرد عبور می کرد برای جیمین جالب بود. میترسید تکرار کردنش برایش خطرناک باشد اما خیال می کرد اگر بین هفت شبح عادی یا به قول یونگی میند بایستد مشکلی برای قلبش ایجاد نمی شود. گوشش را به در چسباند تا ببیند چیزی می شنود یا خیر.
هوسوک باید آنجا می بود. وقتی وزنش را روی در انداخت تا تسلط بهتری به موقعیت داشته باشد ، در باز شد. این نبود که جیمین آن را با فشار باز کرده باشد ، کسی پشت در بود.
یک میند. اما وقتی به داخل بزرگ ترین اتاق کاخ پرتاب شد ، قبل از آنکه چیزی از آن محیط پر از کتابخانه تاریک درک کند ،متوجه مردی درشت هیکل ، کمی چاق با ریش و موی بلند شد که زیر نوری که از سقف به داخل اتاق می تابید روی یک صندلی نشسته بود و او را برانداز می کرد.
جیمین قبل از آنکه زمین بخورد ، تعادل خود را حفظ کرد و مرد بدون آنکه کوچک ترین اهمیتی برای جیمین قائل شود، رو به هوسوک که رو به رویش نشسته بود کرد و انگار که ادامه حرف های گذشته اش را می دهد گفت:"ابلیس رو دیدم."
جیمین نمی دانست باید چه کند. به چشم های درشت شده هوسوک خیره شده بود و ضربان قلبش بالا رفت.
هوسوک نگاهش را به مرد که حرف هایی میزد که جیمین در دل آرزو می کرد ای کاش از اول سخنرانی او را شنیده بود داد.
مرد از یک مهمانی بزرگ که یونگی اخطارش را داده بود حرف می زد. از پذیرایی های مختلف حرف می زد و می گفت میندها زحمتش را می کشند.
جیمین نگاهش را دور اتاق ممنوعه گرداند. می ترسید آخرین بار باشد که چنین جای اسرار آمیزی را می بیند.
اتاق ، مربع و بسیار عریض بود.  دور اتاق بین هر چند کتابخانه مقداری فضا برای میز و صندلی بود. روی اکثر میزها وسایل معجون سازی هوسوک چیده شده بود و در بعضی کتابخانه ها به جای کتاب مواد معجون سازی او بود.
وسط اتاق بصورت یک نیم دایره کتابخانه چیده شده بود که از نظر جیمین هوسوک یا جا برای گذاشتن آنها در قلعه نداشت یا جلوی دید چیزی را می گرفتند. جلوی کتابخانه ها یک میز گرد بود که هوسوک و آن مرد دورش نشسته بودند و شراب می نوشیدند.

Orbis- DestructionOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz