او یک ملکه‌ست

10 8 0
                                    

جیمین نگاهش را گرفت و چشم هایش را بست. از اینکه چرا یونگی بعد ماه ها با او این گونه حرف می زند بیشتر عصبی شد. یک نفس عمیق کشید. گوش هایش را تیز کرد. صدای باد واضح ترین صدایی بود که به گوش می رسید.
زمزمه کرد:"اون اسب هوسوک بود."
بعد نگاهش را به یونگی داد و صادقانه گفت:"دلم برات تنگ شده بود."
بعد از اینکه واکنشی از سوی او ندید شروع به قدم زدن کرد و گفت:"اینجا خیلی گرمه. ولی یجورایی منو یاد فرانسه میندازه."
یونگی به آرامی گفت:" چون نزدیک دریاست."
جیمین فقط یک بار یک شب دریا را دیده بود. که هرگز خاطره خوبی هم برای او به جا نگذاشته بود. با نگرانی پرسید:"دریا همیشه سیاهه؟  یا فقط اقیانوس سیاهه؟" مقصر قتل ریور پیر را اقیانوس نفرین شده می دانست.
یونگی سرش را کج کرد و به چشم های جوانک خیره شد:"می خوای بری و ببینیش؟"
جیمین همانطور که یونگی سوال های او را بی پاسخ می گذاشت ، این سوال را جواب نداد و پرسید:"دریا می تونه آدم بکشه؟ آب می تونه آدم بکشه؟"
یونگی پاسخ داد:"هر چهار خالق میتونن مخلوقاتشون رو بکشن. باد می تونه استخون های قربانیشو در هم بشکنه ، خاک می تونه نفس قربانیشو بگیره و بدنشو زیر خودش له کنه ... آب کوبنده ترین ضربات رو داره اگه با دریا طرف بشی باختی. بی رحم ترینشون آتیشه. همونطور که ازش انتظار می ره."
جیمین متعجب پرسید:"خالق؟ یعنی ساکنین اوربیس و زمین از آب خاک آتیش باد..."
یونگی حرفش را قطع کرد و گفت:"فقط اشباح و انسان ها."
جیمین چشم هایش را درشت کرد و پرسید:"از یه جنسیم؟"
یونگی پاسخ داد:"نه دقیقا. اکثر اشباح فقط توسط هوا ساخته شدن برای همین جسم ندارن. فرمانده ها آب و هوا. میتونن جسم داشته باشن."
جیمین چند بار پلک زد و هیجان زده گفت:"آتیش چی؟ آتیش جسم نداره ولی قدرتمند ترینشونه!"
یونگی تصحیح کرد:"بی رحم ترین. نه قدرتمند ترین. چیزی تمام وجود حاکم رو می سازه."
و بعد گفتن این جمله با اینکه چهره اش تغییری نکرد اما جیمین احساس کرد که او عمیقا غمگین شده است.
هربار که یونگی از روح حاکم چیزی می گفت جیمین فکر می کرد که اوعمیقا از حرف هایش پشیمان است.
انگار که او را ملاقات کرده است ، عاشقش بوده است یا از دستش داده است. اگر اشباح معنی حسرت را می فهمیدند شاید یونگی اضافه می کرد که چرا نام حاکم او را به چنین روزی در می آورد.
شاید حاکم خانواده اش را از او گرفته و این احساس غم به دلیل نفرتیست که در وجود او روشن شده است. نفرتی که به دلیل عدم توانایی گرفتن انتقامی سخت از قدرتمند ترین خلق چهار خالق به وجود آمده است.
جیمین دیگر چیزی نگفت که حال یونگی را بدتر کند.
به آرامی مانند کودکی که برای بار سوم از مادرش اجازه چیزی را می گیرد تا شاید راضی شود پرسید:"هنوز نمی خوای من هوسوک رو ببینم؟ سرنوشت من و هوسوک هیچ تداخلی با هم نداره. اون همین امروز داشت می مرد و من سعی کردم نجاتش بدم! تو که نمی ترسی جاشو بگیرم. می ترسی؟"
یونگی هم با همان تن صدای پایین زمزمه کرد:"اگه می تونستم جلوتو بگیرم که به اینجا نیای یا کاری کنم جادو رو بذاری کنار خیلی وقت پیش اینکارو می کردم."
جیمین یک قدم به او نزدیک شد و به شنلش چنگ زد و محکم گفت:"پس منو بکش! من زندم و جادوگرم چون تو نذاشتی من بمیرم. منو بکش یا بذار هرکار دلم میخواد بکنم چون زندگی زیر افسار، زندگی نیست. همون جهنمیه که فرشته ها و شیاطین مارو بهش فرستادن!"
و وقتی کاملا نزدیک بهش ایستاد جوری که سرما را روی تک تک اعضای صورتش احساس می کرد و گمان می برد گونه هایش سرخ شده اند زمزمه کرد:"تو به من زنده نیازی نداری اگه منو ببوسی همیشه مال تو ام و روحم باهاته. فقط من دیگه وارد اوربیس نمیشم."
یونگی نگاهش را به آسمان داد و بعد لحظه ای سکوت پاسخ داد:"این دقیقا همون چیزیه که من نمی خوام اتفاق بیوفته."
سپس به جیمین نگاه کرد و ادامه داد:"من نیازی به روح هیچکس ندارم. من نمیخوام روحم و چیزی که هستمو بزرگ تر کنم."
جیمین که گیج شده بود پرسید:"پس چرا اون روز منو بوسیدی؟"
یونگی پاسخ داد:"باید می ذاشتی می رفتم. منم باید میدیدم که بدنت تحمل چه سرماییو داره. کاخ هوسوک جایی نیست که هرکسی توش دووم بیاره."
جیمین چند بار پلک زد و درحالی که ناامید شده بود و از این استدلال غیر منتظره حیرت کرده بود پرسید:"پس روح منو نمیخواستی؟"
یونگی چهره اش را در هم کشید و زمزمه کرد:"هرگز. اگه بخشی از روح تو با من باشه و بخشی از روح من با تو... یک لحظه هم نمیتونی از فکر کردن به من دست برداری. همین بعد سال ها تورو میکشه."
جیمین کمی به صورت مین یونگی که درست رو به رویش قرار داد خیره نگاه کرد و بعد خندید. خنده ای که چند دقیقه ادامه داشت.
به چشم های یونگی زل زده بود و قهقهه میزد ، در آن حال حتی یک لحظه هم نگاهش را از او نگرفت. سپس گفت:"تو آشغال ترین شبحی هستی که دیدم."
بعد گفتن این جمله آب دهانش را در صورت یونگی تف کرد و راهی  که آمده بود را به سمت قلعه ی هوسوک برگشت. به امید روزی که قدرتمند ترین جادوگر روی زمین بشود و همیشه دور و بر هوسوک نامیرا بپلکد تا ببیند سطح تحمل یونگی جادوگر چقدر است. ای کاش نقطه ضعف های بیشتری از او می دانست تا شاید می توانست آنطور که او به این سادگی دل او را می شکند؛ او هم  قلب نداشته یونگی و تمام ارزش هایش را زیر وزن کلماتی که از دهانش بیرون می آیند ، بشکند.

جیمین به هوسوک نگفت که چه طور شجاعانه جان او را نجات داده است. اینطوری متواضع تر به نظر می رسید.
هوسوک به او گفت جایی برایش ندارد و جیمین با اصرار تمام توانست او را راضی کند که در انباری آشپزخانه کاخ مستقر شود.
آشپزخانه مثل دیگر مکان های کاخ جای روشن و دلبازی بود اما انباری آن تاریک ترین مکانی بود که جیمین به زندگی اش دیده بود.
گونی های بزرگی که جیمین حتی کنجکاو نشد بداند داخلشان چیست انجا انبار شده بود.
شاید سردترین مکان کاخ بود. با این وجود جیمین سرمای روسیه را دیده بود و این سرما کوچک ترین شباهتی به او نداشت. به هرحال یونان در سرد ترین ساعاتش مانند گرم ترین روز های مسکو بود.
جیمین فقط سه ساعت در روز وقت داشت که بخوابد چون اشباح خیلی زود او را بیدار می کردند و وادارش می کردند برای اربابشان صبحانه ای درست کند.
آن زن های زیبا حتی یک کلمه هم به زبان نمی آوردند و وقتی کاری از جیمین می خواستند خیلی طول می کشید تا متوجه شود دقیقا منظورشان چیست.
حالا می فهمید چرا هوسوک کوچک ترین اهمیتی برایشان قائل نبود. چون محترم نبودند. چون عقل نداشتند.
حالا می فهمید که چقدر عقل جذاب تر و محترم تر از ظاهر است.
و درک می کرد چرا اشباح عاشق قدرت موجودات می شوند نه ظاهر یا شخصیتشان.
همه آن اشباح بی عقل شیفته هوسوک بودند اما فرمانده ها چندان اهمیتی به او نمی دادند. البته تنها فرمانده ای که آنجا ساکن بود هرمس بود. که خیلی کم پیش می آمد جیمین به او بر بخورد. هرمس همیشه جایی بود که از دور دید خوبی به آن زن زیبا یعنی نیوان داشته باشد.
انگار نیوان قدرتمند تر از فرمانده هاست یا یک فرمانده قدرتمند است. همین باعث شد جیمین فکر کند آیا یونگی هم شیفته نیوان است یا فقط به انسان ها گرایش دارد؟
یک ماه گذشت و جیمین حتی سایه یونگی را ندید. هربار نزدیک آن زن یعنی نیوان میشد سرمای زیادی را احساس می کرد که هربار خیال می کرد یونگی برگشته است.
اما این طور نبود.
یک ماه جیمین از جادوهایش برای پخت و پز یا آماده کردن تشریفات هوسوک استفاده کرد.
زیاد با او حرف نمیزد چون اشباح دیگر مانع ارتباط آن دو می شدند. انگار می ترسیدند جیمین جایشان را در دل هوسوک بگیرد اما شک داشت آن ها اصلا جایی در دل هوسوک داشته باشند.
یا شاید آن ها ضد و نقیض بودن روح آن دو را دیده بودند و نمی خواستند شاهد فاجعه ای که یونگی از آن حرف میزد باشند.
جیمین متوجه اینکه هوسوک هرچه می گذرد بیشتر به جیمین جذب می شود و می خواهد او را کند و کاو کند یا بیشتر بشناسد بود. مثلا از او می خواست با او به شکار برود.
بار سوم بود که با هوسوک به شکار می رفت. متوجه شد هوسوک چشم هایی فوق العاده تیز وعکس العملی سریع دارد.
هیچ یک از تیرهایش خطا نمی رفت. جیمین اسب سیاهی که با آن سفر کرده بود را با خود می برد و هوسوک یک اسب سفید.
هرچند که هر بار می رفت تا اسب را بردارد می دید جایی نزدیک بانو نیوان ایستاده است.  انگار اسب نیوان را صاحب خود می داند.
موقع شکار جیمین تمام حواسش با حرکات هوسوک بود. اینکه وقتی کوچک ترین صدایی شنید تیر خود را در زهری که به کمرش بسته بود فرو برد ، بعد پرتابش کرد و همین یک تیر و آن زهر کافی بود تا یک عقاب به بزرگی یک اسب روی زمین سقوط کند.
هوسوک تا نزدیکی عقاب تازید و سپس از روی اسب پایین پرید.
کنار عقاب زانو زد و با یک انگشت حدقه چشم هایش را بیرون کشید. جیمین با دیدن این صحنه چهره اش را در هم کشید اما سعی کرد عکس العمل بدی نشان ندهد.
هنوز روی اسب بود که گفت:"یونگی از شکار بدش میاد. میگه بی رحمانه ست."
هوسوک معمولا حرف نمیزد. خودش سر بحث را باز نمی کرد و هرگز هم بحث های جدیدی پیش نمی کشید.
زیاد پیش نمی آمد خاطره بگوید.
یعنی جیمین هفده ساله از هوسوک هفتصد ساله بیشتر خاطره برای گفتن داشت.
هوسوک خیلی خلاصه گفت:"ما اینجا با احترام گذاشتن به قوانین شبحی دووم نمیاریم. زمین مال ماست. هرکار بخوایم باهاش می کنیم."
جیمین زمزمه کرد:"خودمون یه روز با دستای خودمون نابودش میکنیم. اشباح اونو نساختن که اینجوری باهاش رفتار کنیم."
هوسوک جوری نگاهش کرد که جیمین از حرف زدندش خجالت کشید. احساس کرد جلوی یک امپراطور از حقوق بشر حرف میزند.
هوسوک در جواب ، با یک جمله موقعیت شاهانه اش را نشان داد:" ولی ما اینکارو میکنیم. "
جیمین سر تکان داد و برای تمام کردن بحث گفت:"بله."
هوسوک بلند شد و ایستاد. اینجا بود که جیمین با خود فکر کرد آیا هوسوک از یونگی قد بلند تر است؟ چرا جیمین هرگز آن دو را کنار هم ندیده است؟ به یاد حرف هوسوک افتاد. او از مرد ها متنفر بود.
پس یونگی می ترسید که خود را به او نشان دهد؟
یا او را رانده بود؟ بعد از آنکه فهمیده بود راه را به جیمین نشان داده است تا مزاحم اوقات او شود.
جیمین از روی اسب پایین نیامد. با آنکه احساس خجالت می کرد.
وقتی هوسوک حدقه های چشم عقاب را داخل یک شیشه خالی داخل کیف کوچکی که به کمرش بود گذاشت؛ چند قدم به عقب برداشت و گفت:"گوشت عقاب رو نمیشه خورد. همینجا ولش کن."
جیمین نپرسید چشم هایش را برای چه کار نیاز داشت. به هرحال او کیمیاگر بود و مصالح عجیب و غریب خودش را داشت.
هوسوک نگاهی به آسمان و حرکت ابرها انداخت. بعد لحظه ای زمزمه کرد:"مهمون داریم."
و درست بعد از این جمله نسیمی آمد که موهای جیمین را بهم ریخت و جلوی دیدش را گرفت.
هوسوک نگاهش را به جیمین داد و گفت:"یادم بنداز یک دست لباس نو بهت بدم."
جیمین موهایش را پشت گوشش زد و سر تکان داد.
هوسوک کمی خیره جیمین را تماشا کرد و سپس سوار اسبش شد و راه دیگری را پیش کشید. تا نزدیکی دریا هم رفتند اما نه آنقدر نزدیک که جیمین بتواند دریا را در روز ببیند. فقط صدایش را شنید و همانقدر از دور دید که دریا سیاه نیست و مانند چیزی که در نقشه ها دیده بود ، به رنگ آسمان است.
تا غروب مشغول شکار بودند. هوسوک از گوشت گوزن و خرگوش خوشش نمی آمد اما با این حال یک گوزن و سه خرگوش شکار کرد.
وقتی جیمین پرسید چه بلایی سر این حیوانات مرده می آید هوسوک خیلی ساده پاسخ می داد:"غذای لاشخور ها میشن."
جیمین دیگر مطمئن بود که روح شیطانی متعلق به هوسوک است و خودش که به خاطر شکار شدن آن بی گناهان تاسف می خورد فرشته ای بیش نیست.
هوسوک در این میان دو آهو شکار کرد که جیمین موظف بود دل و روده ( و هرچیزی که هوسوک میلی به خوردنشان نداشت) آن موجود بیچاره را بیرون بکشد و لاشه اش را با طناب به اسب ببندد.
وقتی جیمین آهوی دوم را به اسب می بست هوا تاریک می شد.
هرچند که از لحاظ بدنی خسته یا کوفته نبود اما آنقدر اعصابش به خاطر این قتل عام تحریک شده بود که آرزو می کرد هر چه زودتر برگردند.
بالاخره راهی کاخ شدند. ورودی کاخ سر سبز بود و با وجود داشتن فقط دو اسب در آن مکان برای پانزده اسب جای خالی موجود بود.
جایی نه خیلی نزدیک به ورودی و نه خیلی نزدیک به در کاخ.
چیزی که جیمین متوجهش شده بود این بود که کاخ سه در از سه جهت داشت.
سمت راست کاخ با آن ایوان شاهانه و درختان انگور که با ظرافت خاصی پشت نیمکت های سنگی کاشته شده بودند تا حاکمی که روی تخت می نشیند هر زمان که میل داشت دستش را بالا ببرد و انگوری بچیند و در دهان خود بگذارد.
در این مدت فقط و فقط بانو نیوان روی این تخت می نشست و هوسوک هر بار با آراسته ترین حالتی که می توانست به دیدنش می رفت و دستش را می بوسید.
وقتی اسب هایشان را بخاطر اینکه شکار با خود به همراه داشتند نزدیک در متوقف کردند ، هوسوک تکرار کرد:"مهمون داریم."
جیمین باز نگاهش را به آسمان و آن ابر های عجیب و غریب داد تا بفهمد هوسوک از روی چه چیزی چنین حرفی می زند .
اما باز متوجه نشد. جیمین می خواست شکار هارا با خود به آشپزخانه ببرد که هوسوک گفت:"ولشون کن."
و با عجله پنج پله ای که جلوی در ورودی کاخ قرار داشت را بالا رفت و اشباح در را به افتخار حضورش گشودند.
جیمین نپرسید چرا یا چه شده. پشت سرش داخل شد.
هوسوک بعد از ورود که انگار به دنبال کار مهمی هم آمده بود ، حواسش پرت پنجره ایوان شد. دیوار های سمت راست و چپ کاخ که به باغ و ایوان دید داشتند ، پنجره های بزرگ با کنده کاری های سنگی در اطرافشان را شامل می شدند. در ایوان بسیار بزرگ بود و روی آن هم پنجره قرار داشت. جیمین هیچوقت این معماری زینتی را درک نکرد. هرگز کاخی را از نزدیک ندیده بود که قضاوت کند.
هوسوک لبخندی زد و زیر لبی با خود گفت:"هیچوقت این عشقش رو به انگور درک نکردم..." و نگاهش را گرفت و به سمت در روبه روی ورودی که درست بین دو پله قرار داشت رفت. این تیره رنگ ترین در کاخ بود که چوبی که برای ساختش استفاده شده بود یک نوع چوب تیره رنگ بود. اکثر درها یا چوب های روشن داشتند یا به رنگ سفید در آمده بودند. این هم از عجایب کاخ بود چون جیمین هرگز ندیده بود جایی را رنگ بزنند.
او هرگز وارد آن اتاق نشده بود. اجازه هم نداشت واردش شود.
از قوانین اصلی کاخ بود .جیمین خیال می کرد در همه ی خانه ها چنین اتاقی وجود دارد.
هرکسی اسرار و ارزش های خودش را دارد که نمی خواهد کسی به آن دست یابد.
چه اسرار شامل یک اتاق بشوند چه یک دفترچه یادداشت.
جیمین نزدیک در سر جایش خشک شده بود که بانو نیوان در حالی که یک شبح زن دیگر پشت سر او با کاسه بزرگی پر شده از انگور می آمد ، وارد شد.
هوسوک باز مکثی کرد و فورا به سمت آن زن حامل سرما برگشت.
سرمایی که جیمین بار دیگر خیال کرد مین یونگی را پیدا کرده است. مین یونگی لعنت شده ، با آن طرز فکر و حرف زدن تحقیرآمیزش که جیمین را هزار بار از خود متنفر و متنفرتر می کرد ، نبودش حسرت بیش تری در دلش می انداخت و باعث می شد با خودش فکر کند که چقدر به او وابسته است و چقدر در فراقش ناتوان است.
با آنکه نمی خواست حتی یک کدام از آن جملاتی که آخرین بار از زبانش شنیده بود را دوباره بشنود اما تشنه دیدارش بود.
این سرما ، به او احساس ترس نمی داد. این سرما به او نمی گفت شبحی قدرتمند وارد شده که باید به زانو در بیای این سرما... او را به یاد مین یونگی می انداخت و باعث می شد فراموش کند ادای احترام کند. حتی یک بار هم به نیوان سلام نکرده بود یا حتی سر خم نکرده بود.
هوسوک فورا چند قدم به سمت نیوان برداشت و گفت:"بانوی..."
اما نیوان گویی که  متوجه چیزی ناخوشایند شده باشد ، چشم هایش را درشت کرد و بدون مکث راهی پله های سمت راست شد و از پله ها بالا رفت.
چیزی که باعث وحشت نیوان شد ، کاری کرد شبح دیگر ناپدید شود انگار نیوان ناخواسته او را کشته باشد.
چون اشباح عادی خیلی سریع می میرند.
جیمین که نزدیک در ایستاده بود به طور غریضی سمت آن کاسه انگور دوید تا بلایی سرش نیاید اما به خاطر فاصله بسیار زیادش تا آن کاسه ، تمام انگورها پخش زمین شدند.
جیمین هم کنارشان زانو زد ، کاسه را روی زمین صاف کرد و نگاهش را به هوسوک داد.
هوسوک با چشم هایی حیرت زده از این واکنش به کاسه خیره شد و زمزمه کرد:" انگورهای ملکه رو براش ببر!"
فکرش جای دیگری بود . بعد گفتن این جمله پشتش را کرد و وارد اتاق شد. جیمین نگاهی به کف مرمری کاخ انداخت. حدس میزد هوسوک تمام زمین را حفر کرده تا جایی در کشوری دور افتاده  به سفید ترین مرمر دنیا رسیده و شرط بسته با آن کاخش را بسازد.
وسط کاخ جایی دقیقا بین آن چهار در یک حلقه طلایی رنگ که احتمالا سنگ دیگری بود با تزیینات عجیب و غریبی که در خود گنجوده بود از زینت های مخصوص کاخ بود.
که حالا تمام این زیبایی ها پر شده بود از دانه های انگوری که جیمین بعد لمس هر کدامشان باید برای لحظه دست هایش را گرم می کرد. نمی دانست آیا وقتی یونگی هم از درخت انگور میچیند به همین شکل منجمد می شوند یا خیر.
وقتی تمام انگور هارا دوباره در کاسه جمع کرد با خود زمزمه کرد:"ملکه...اون یه ملکس...ملکه نیوان." و کمی به نام او و ظاهرش فکر کرد. نیوان کمی از زن هایی که برای هوسوک کار می کردند قد بلند تر بود.  لباس هایش ضخیم تر و سنگین تر بودند. هرچیزی که نشان دهد خودش تصمیم گرفته است چنین ظاهری داشته باشد. نه اینکه مانند اشباح دیگر ، به یک حریر راضی شود.
جیمین خودش را با جمله ی:"به هرحال همشون شبحن." جمع و جور کرد ، کاسه انگور را در بغل گرفت و بلند شد.
از پله ها بالا رفت.
از کجا باید می دانست ملکه نیوان کجا رفته است؟
با قدم های بلند اما آرام کنار در اتاق ها قدم می زد تا ببیند کدام یک سرد تر به نظر می رسد.
با خود گفت:"ملکه...نکنه روح حاکم باشه؟یعنی ممکنه؟"
سپس به اینکه حاکم خودش را به شکل یک زن در  آورده باشد و دور و بر هوسوک بپلکد خندید و بلند تر گفت:"امکان نداره!"
بالاخره منشا سرما را پیدا کرد. با فشار آرنجش به دستگیره در وارد اتاق شد. اول ، کسی را در اتاق ندید.
پیش رویش یک تخت بسیار بزرگ با روتختی های سبز و طلایی رنگ، با پرده های ضخیم سبز رنگ دید. بعد که خوب نگاهش را در اتاق چرخاند و دنبال منشا سرما گشت ، یک میز دید که رویش یک پارچ و لیوان های مخصوص شراب خوردن که گاهی جیمین وظیفه شستنشان را داشت چیده شده بود.
پرده ای که احتمالا برای این بود که زن ها پشت آن لباسشان را عوض کنند جلوی در، با فاصله کمی عمود بر تخت قرار داشت.
جیمین احساس کرد زنی که هراسان جایی را ترک کرده است احتمالا پشت چنین چیزی خود را قایم میکند.
پس در را با پاشنه پایش بست و کمی به سمت چپ متمایل شد و سرکی کشید. قبل آنکه صدا بزند"بانو، انگور هایتان" متوجه زره سیاه و آشنایی شد که از طرفی هم او را خیلی خوشحال و هم خیلی غمگین کرد. خوشحال بود که بعد از یک ماه مین یونگی را می بیند و این فکر که او همه ی این مدت اینجا بوده و او نمی دانسته غمگینش می کرد.
سعی کرد احساسات متضادش را نادیده بگیرد تا یونگی متوجه آن ها نشود. صدایش و بعد کمرش را صاف کرد و گفت:"هی این که تویی! ملکه نیوان رو ندیدی؟"
پاسخی از سوی یونگی نشنید.
جلو رفت و کنار تخت درست روبه روی یونگی که روی یک صندلی جلوی پنجره لم داده بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و به نادیده گرفتن جیمین مشغول بود ایستاد و به او خیره نگاه کرد.
بعد از لحظه ای پرسید:"ملکه اینجا نیومد؟"
از این لفظ خوشش امده بود.خیال میکرد انسان مهمیست که میتواند اینجور به دنبال ملکه بگردد و این طرف وآن طرف برود و بگوید"پس این ملکه کجاست!"
یونگی خیلی جدی پرسید:"کدوم ملکه؟"
جیمین فکر کرد و گفت:"ملکه...نیوان."
یونگی ابرویی بالا انداخت و نگاهش را به کاسه انگور توی دست جیمین دوخت.
جیمین بدون آنکه پلک بزند گفت:"اینا مال ملکن. نمیتونم بدمشون به تو. ماموریت دارم."
یونگی نگاهش را به جیمین داد و گفت:"ملکه اینجا نیست. من اینجام و تو."
جیمین نمی خواست او را ترک کند. نمی خواست بار دیگر به مدت یک ماه او را از دست بدهد. چه می شد آن ها را به ملکه نمی رساند؟ آن همه انگور دیگر در ایوان بود.
اما اگر هوسوک با خبر می شد به عزیز ترین شبحش اینطور پشت کرده چه می گفت؟
جیمین روی تخت نشست و گفت:"ببین من بهت انگور میدم به شرط اینکه به هوسوک نگی من اونارو به ملکه نرسوندم. قول میدی؟ تو دیدی من چه کار کردم؟ من اینارو رسوندم به ملکه. درست میگم یا نه؟"
و یک انگور به سمت مین یونگی پرتاب کرد که درست کف دستش فرود آمد.
خودش هم دست برد و یک انگور برداشت و در دهانش گذاشت و در حالی که انگور یخ زده را با دندان خورد می کرد گفت:"اینا یه بار ریختن روی زمین. فکر میکنی چون ملکه یهو ترسید اینا یخ زدن؟ چون اون شبحه هم یهوغیبش زد انگار که مرده باشه."
یونگی نگاهش را به پنجره داد و چیزی نگفت.
جیمین انگور دیگری را در دهان خودش گذاشت و وقتی مشغول جویدنش بود یکی دیگر به سوی یونگی پرتاب کرد. متوجه شد او خیلی راحت آن ها را میخورد. در واقع تنها چیزی که دیده بود یونگی میل به خوردنش داشته باشد ، انگور بود.
کاسه انگور را روی میز بین تخت و جایی که یونگی خودش را قایم کرده بود،  گذاشت و زمزمه کرد:"بقیش مال خودت."
با دست هایش آتشی روشن کرد ، دهانش را باز کرد و سعی کرد یخ انگور را آب کند. وقتی متوجه لبخند عجیب یونگی شد ، کارش را متوقف کرد. حتی پرسیدن اینکه به چه چیزی می خندد مضحک بود چون می دانست کارش چقدر احمقانه به نظر می رسد.
خودش را روی تخت رها کرد و گفت:"من یه فرمانده دیدم. من هرمسو دیدم! خوشگل ترین مردی بود که به زندگیم دیدم."
یونگی خیلی خلاصه گفت:"تو همجنس بازی."
جیمین فورا اعتراض کرد:"لفظت  خیلی زشت بود!"
و بعد از دیدن لبخند یونگی که همچنان او را تماشا میکرد ، صدایش را پایین آورد و توضیح داد:"من فکر میکنم مثل اشباح ، فقط به قدرت گرایش دارم. نمیدونم منظورم اینه که تا به حال جذب این دختر خوشگلای بی عقل نشدم! ولی هرمس یه فرماندست! اون ابهت فرمانده هارو داره! ولی خودش عاشق ملکست. منم از اون زن خوشم میاد. ولی هر بار..." قبل از آنکه توضیح دهد سرمایش به دلیل شباهت به سرمای یونگی باعث می شود دست و پایش را گم کند و نتواند رفتار شایسته ای با او داشته باشد حرفش را خورد و با صدایی نامفهوم به حرفش پایان داد.
سپس پرسید:"تو هم از ملکه خوشت میاد نه؟"
یونگی که  با تکرار مکرر نام ملکه لبخندش خشک شده بود و زمزمه کرد:"نه."
جیمین پرسید:"ملکه روح حاکم که نیست. هست؟"
و وقتی متوجه نگاه خیره و بی احساس یونگی که باز به دلیل نام روح حاکم در خلسه فرو رفته بود بحث را عوض کرد:"اوه پس درست حدس میزدم تو فقط به ادما گرایش داری."
سپس کمی به یونگی خیره نگاه کرد و گفت:"دست از دوست داشتنم بردار آدم گرا! کنارت آرامش ندارم." بعد از اینکه کمی به او مانند احمق ها زل زد باز آن قهقهه غیر طبیعی را سر داد و حرفش را شوخی تلقی کرد و گفت:"پس کیو دوست داری؟هوسوک رو؟ تو عاشقشی نه؟ ولی اون از مرد ها خوشش نمیاد اوه راستی!"
دست هایش را روی دهانش گذاشت و زمزمه کرد:"تو جنسیت نداری."
یونگی همچنان با آن چهره مرده به جیمینی که روی گران ترین تخت ساخت بشر با لباس های خونی و کثیفش دراز کشیده بود و مسخره بازی می کرد نگاه می کرد. مانند چهارده سال قبل ، همانقدر صبور ، همانقدر بی احساس.
جیمین دست هایش را برداشت و پرسید:"میتونم ببینم چی زیر لباست داری؟ اخه تو بی جنسیتی."
یونگی کمی در سکوت او را تماشا کرد و وقتی دید پسرک با دهانی نیمه باز ، لبخندی شیطنت آمیز و گوش هایی سرخ و بالا رفته منتظر عکس العمل است گفت:"جیمین اینکه جنسیت ندارن به این معنی نیست که نمیتونن اندام مردونه داشته باشن."
جیمین نگاهی به سر تا پای یونگی انداخت و گفت:"دیگه هرچی بوده زیر اون زره له شده!"
یونگی کمی او را خیره تماشا کرد و با تاسف به حال خودش ، گفت:" اشباح جسم ندارن."
بعد از آنکه نگاه گیج شده و خیره جیمین را دید اضافه کرد:"چیزی که... تو از من میبینی یک تجسمه که من توی ذهن تو از خودم ساختم."
جیمین بعد از لحظه ای سکوت گفت:"خب...پس....بدسلیقه ترین شبح دنیایی. یونگی من قراره لباس نو بپوشم! نمیدونم هوسوک چه نقشه ای برام کشیده اما اگه دلت برام تنگ شد بیا و بهمون سر بزن. اوه راستی! اوه نه! هوسوک از مردا خوشش نمیاد! هرچند که تو جنسیت نداری. میتونی یکم روی قیافت کار کنی و لباس مناسب بپوشی. به هرحال که دور و برش پیدات نمیشه."
و چیزی که مدت ها ذهنش را مشغول کرده بود را بیان کرد:"تو ازش می ترسی."
یونگی یک بار پلک زد و پرسید:"اینطور فکر میکنی؟!"
جیمین سر تکون داد:"ازش می ترسی. اصلا دور و برش پیدات نمیشه. هیج جای دنیا اینقدر پیدا کردنت مشکل نبود. ببین کجایی! پشت یه پرده!"
یونگی واکنشی به حرف های جیمین نشان نداد و دوباره نگاهش را با افسوس به پنجره داد. چشم های جیمین سنگین شدند. احساس می کرد این تخت جاذبه عجیبی برای به خواب فرو بردن کسی رویش دراز کشیده دارد. از طرفی خیال می کرد یونگی او را طلسم می کند تا کمتر مزخرف بگوید یا برعکس کمتر حقایق را در صورت او بکوبد.  طولی نکشید که پسرک هفده ساله به خواب فرو رفت.
خوابی سنگین که اگر شروع به خواب دیدن نمی کرد ابدی میشد.
خودش را در جایی سرسبز می دید.
ضعیف بود. به گردن مین یونگی چنگ می انداخت.
او را میبوسید و آن سرمایی که یکباره وارد بدنش شد ، انگار که استخوان هایش را شکسته باشد به او فشار آورد و جیمین از خواب پرید.
با وجود اینکه احساس می کرد چند دقیقه ای بیشتر نمیشود که خواب بوده است ، وقتی با فشاری که در خواب به او وارد شده بود ، روی تخت نشست و درحالی نفس نفس میزد و خود را از چنگ آن درد آزاد می کرد به خود آمد و بیدار شد؛ متوجه شد که صبح شده است و خورشید از پشت پرده های سبز رنگ اتاق را روشن می کرد.
صدای  یونگی از همانجایی که شب قبل نشسته بود آمد که می پرسید:"کابوس دیدی؟ عرق کردی."
جیمین دست هایش را روی صورتش گذاشت و زمزمه کرد:"چیزیم نیست." صورتش گویی منجمد شده بود و خیس از عرق سرد بود.
زیر چشمی نگاهی به یونگی انداخت و پرسید:"اگه یک شبح منو توی خواب ببوسه من میمیرم؟"
به این فکر می کرد که آیا یونگی هنگامی که او خواب بوده او را بوسیده تا از خواب بیدارش کند یا خیر.
چون لمس پذیر ترین رویایی بود که دیده بود.
وقتی اشباح زن نما وارد اتاق شدند جیمین از جا برخاست. با خود خیال کرد قرار است سرش را بالای دار ببیند چون هوسوک به او گفته بود جایی برایش ندارد و حالا او بعد از یک ماه رفته بود و در یکی از زیباترین اتاق های کاخ تمام شب را خوابیده بود.
وحشت برش داشت و کمی خودش را جمع کرد که یونگی گفت:"میند ها کاری باهات ندارن. نمیتونن هم داشته باشن."
جیمین زیر چشمی به یونگی که آن زن ها را میند خطاب کرده بود نگاه کرد. میند ها دست های جیمین را به آرامی گرفتند و او را به اتاقی دقیقا کنار همین اتاق هدایت کردند. اتاق بزرگی بود  با سنگ حوض بزرگی که وسط آن ساخته بودند.
لباس های جیمین را از تنش بیرون کشیدند و او را به طرف حوض هل دادند . جیمین هرگز چنین چیزی داخل یک ساختمان ندیده بود.
وقتی عقب عقب میرفت پایش به بدنه حوض گیر کرد و از پشت به داخل آن حوض آب که اتفاقا خیلی هم سرد بود سقوط کرد.
مانند آنکه در رودخانه ای افتاده باشد سرجایش نشست و چنان نفسی کشید که انگار ساعت ها بی نفس مانده بود.
تمام دیوارها و زمین مانند دیگر قسمت های کاخ سنگی بود با این فرق که هیچ چیز تزیینی نداشت.
وقتی جیمین متوجه یونگی که بین درگاه در ایستاده بود و به او لبخند میزد شد گفت:"چیه! افتادم!"
وقتی میند ها یک سطل آب سرد روی سر او ریختند باز آن نفس صدا دارش را کشید. در واقع چنین واکنشی بیشتر به خاطر سرمای آب بود نه هویتش.
میند ها بدن او را با روغنی معطر خوش بو کردند که جیمین پرسید:"هوسوک هم اینجوری حموم میکنه؟"
یونگی پاسخ داد:"نه اون با آب گرم اینکارو میکنه."
این جمله باعث شد جیمین با تاسف زمزمه کند:"آب گرم هم داشتن...؟" بار دیگر به خودخواهی هوسوک و موقعیت شاهانه اش که آب گرم را به جای چنین جهنم منجمدی روی سر او می ریختند حسادت کند.
میند ها سر جیمین را با دست و آن روغن ماساژ دادند و جیمین هیجان زده به یونگی گفت:"لباس نو هم دارم!"
یونگی به جیمین خیره شده بود و همان نگاه پدرانه که جیمین سه ساله آرزویش را داشت به او تقدیم می کرد.
بعد از مدتی پلکی زد و گفت:"دایناسوس اینجاست. می خواد یک مهمونی ترتیب بده و فرمانده هارو دعوت کنه. هوسوک ازت میخواد که توی مجلس شرکت کنی اما من ازت خواهش می کنم اینکارو نکنی."
جیمین به یونگی خیره شد و پرسید:"میخواد بر علیه من کاری کنه؟"
این حرفش یونگی را به خنده انداخت و گفت:"نه. اون با این مهمونی و جمع کردن اشباح فرمانده دور هم خودش رو هم به کشتن میده. تو که نمیخوای روحت به نیستی بپیونده. میخوای؟"
جیمین پرسید:"نیستی؟"
یونگی نگاهش را به میند ها داد و گفت:"نیستی برای هوسوک بهتر از خفت بردگیه. وقتی من به اون میگم که مرگ اون به نفع همست ، خودش رو می کشه. هوسوک چنین آدمیه."


یونگی رفت و جیمین برای مدتی به این فکر کرد که آیا هوسوک برای او چه جایگاهی دارد؟ اینطور که او با کنایه گفت هوسوک چنین آدمیست یعنی ارزشش نزد یونگی بارها بالا تر از جیمین است.
بعد از مدتی اشباح او را به سمت اتاق راهنمایی کردند.
با پارچه ای کلفت خشکش کردند. چیزی که معمولا مدت ها برای جیمین طول می کشید و مجبور بود ساعت ها به خاطرش برهنه بماند. اما با پذیرایی شاهانه کاخ هوسوک ، تجربه جدیدی کسب کرد.
برایش لباس های سفید و نرم آوردند. البته که چیزی که هوسوک به تن می کرد ناب تر بود و شاید ابریشم خالص بود.
با این حال بهترین لباسی بود که جیمین در زندگی اش پوشیده بود.
دستی به موهایش کشید. مانند موهای دختران نرم شده بود.
بخشی از آن را پشت گوشش زد و نیم نگاهی به یونگی که در اتاق خواب بود انداخت و گفت:"میدونم از هوسوک میترسی. ولی بهم سر بزن."
سپس نگاهی به لباسش انداخت و گفت:"اینجا همه باید سفید بپوشن!" باز نگاهش را به یونگی داد و خندید.

Orbis- DestructionHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin