مهمانی خدایان

9 8 0
                                    

پشت کتابخانه ها دری به اتاقی بود که داخلش بسیار تاریک بود.
جیمین احساس می کرد، درکتابخانه بودن جرم نیست. بلکه نباید از این در رد بشود. به این دلیل که سراسر کاخ پر از اشباح مرئی و نامرئی بود جیمین فکر نمی کرد بتواند کاری را بدون آنکه هوسوک بفهمد انجام دهد. پس خودش را با سرک کشیدن در کتاب ها سرگرم می کرد.
جیمین به همه ی زبان ها مسلط بود و در اینکه هوسوک هم از چنین قابلیتی برخوردار است شکی نبود. اما جیمین میان کتاب ها چند ورق کاغذ پیدا کرد که در آن ها متنی بلند بالا به زبانی که جیمین قادر به خواندنش نبود نوشته شده بود.
جیمین برای لحظه ای خیال کرد توانایی اش را از دست داده است ، اما بعد به این فکر کرد که احتمالا به زبانی که در زمین رسمیت ندارد نوشته شده است. شاید زبان اشباح یا یکی از ساکنین اوربیس.
سرمایی آشنا اتاق را در بر گرفت؛ بدون آنکه صدای بهم خوردن در بلند شود.
جیمین که کاغذ ها را در دست گرفته بود  پرسید:"چرا نمی تونم بخونمشون؟"
صدای یونگی را شنید که می پرسد:"چرا فکر می کنی باید بخونیشون؟"
جیمین نگاهش را روی صفحه کاغذ می چرخاند. گفت:"من برای این اطلاعات اینجام. اون اینا رو به زبون دیگه ای نوشته. اصلا جالب نیست."
یونگی گفت:"نیازی نیست درمورد اوربیس بدونی، وقتی که هرگز قرار نیست به اونجا بری."
جیمین کاغذ ها را سر جایشان قرار داد. حتی دیگر نمی توانست حدس بزند یونگی چه منظوری دارد.
احساس می کرد یا از او دور شده است، یا از اشباح ناامید شده است.
پرسید:"اگه آدم بودی الان چه حسی داشتی؟"
یونگی پاسخ داد:"عصبی بودم."
جیمین به سوی صدا چرخید. یونگی روی یک صندلی نشسته بود.
پرسید:"الان عصبی هستی؟"
یونگی بعد از مکثی پاسخ داد:"اشباح ... احساسات رو معنی نمیکنن."
این بار جیمین هیجان زده شد و روی نوک انگشتانش ایستاد و پرسید:"یعنی احساسات دارن؛ فقط تفسیرش نمیکنن؟"
یونگی به او خیره شد و چیزی نگفت.
جیمین پرسید:"آدما میتونن هر دفعه یک شبح رو احضار کنن و یجورایی مالکش بشن؟بهش بگن چکار کنه چکار نکنه؟"
چشم هایش برق می زدند. انگشتانش را منقبض کرده بود و مشت هایش  را بالا  گرفته بود.
یونگی گفت:"تو خیلی جالبی جیمین . بهت گفته بودم؟"
جیمین فورا پاسخ داد:"نه ولی ممنون."
یونگی پلک زد و گفت:"فکر می کردم این کنجکاوی آزار دهندت فقط مربوط به بچگیته؛ ولی هرچی بزرگ تر میشی سوال های عجیب تری می پرسی."
جیمین بی اهمیت به طعنه ای که یونگی به او زده بود پرسید:"فقط بهم بگو... می تونم تو رو مال خودم کنم؟"
یونگی کمی خیره به او نگاه کرد. سپس گفت:"تو میتونی خودت رو مال من کنی. فقط کافیه منو ببوسی."
جیمین به چشم های او زل زد و متعجب گفت:"اینجوری می میرم!"
یونگی سر تکان داد. جیمین زمزمه کرد:"من نمیتونم. من فقط هیجده سالمه، من هنوز زندگی نکردم! نمیخوام بمیرم."
یونگی همان حرفی را تکرار کرد که وقتی جیمین فقط چهار سال داشت به او گفته بود:"بهت قول میدم زندگی دردناک تر از مرگه."
جیمین که باز بغض گلویش را گرفته بود و اشک در چشم هایش حلقه زده بود پرسید:"تو چی از درد میفهمی؟"
یونگی لحظه ای سکوت کرد ، سپس گفت:"من عذاب می کشم. بیش تر از تو. بیشتر از هوسوک. یا هر انسان و شبح دیگری."
جیمین دست به سینه ایستاد و به میز جلوی یونگی تکیه داد. به چشمان بی روحش خیره شد.
یونگی مکثی کرد و گفت:"فکر می کردم من یک فراریم. فکر میکردم فرار کردم تا آزاد باشم اما طبیعت... روح مادر... منو به زمین فرستاده تا عذاب بکشم تا درد رو تحمل کنم زندگی کنم و شاهد نابودی باشم. چرا من ؟ میدونم چرا. اما نمی دونم چرا تو، چرا هوسوک، چرا..."
جیمین پرسید:"چند نفر دیگه؟"
یونگی نگاهش کرد و جیمین واضح تر پرسید:"چند نفر دیگه توی زندگی زمینیت هستن؟"
یونگی نفسی عمیق کشید و پرسید:"چرا میخوای بدونی؟"
جیمین نگاهش را پایین آورد. یک نفس عمیق کشید.
بغضش آرام گرفته بود.
اولین بار بود که یونگی چیزی از خودش می گفت. پس باید صبورانه گوش می کرد. هرچند که ممکن بود سودجویانه حرف بزند و شاید هرگز هیچکدام از آن ها حقیقت نداشته باشند.
یونگی گفت:"من درد رو میفهمم. از روزی که به زمین اومدم. نمیتونم به اوربیس برگردم. اینجا زندونی شدم."
جیمین به نقطه دیگری خیره شد. پایش را عصبی به کف سنگی کتابخانه به آرامی میکوبید. پرسید:"مرگ من و هوسوک... یا من یا هوسوک... ربطی به برگشتنت به اوربیس داره؟"
یونگی نگاهش را به صورت جیمین دوخته بود. گفت:"من میتونم برگردم. بخشی از وجودم اینجا زندانیه. من میتونم آینده دوری رو ببینم. که اصلا خوشایند نیست. "
جیمین به در ورودی خیره بود. گفت:"یک تاثیر نامستقیم به خاطر وجود من و هوسوک ؛ کنار هم توی این کاخ. چنین چیزیه؟"
بعد از سکوت یونگی جیمین پرسید:"چرا مارو نمیکشی؟ تو میتونی ما رو بکشی. میدونم میتونی. اگه اینقدر سرنوشت هولناکیه خودت کارمونو تموم کن. میدونی ارزشش رو داره."

یونگی چیزی نگفت. جیمین نگاهش کرد و گفت:"یا شایدم روح شیطانی اونقدر کثیفه که نمیخوای با خودت حملش کنی؟"
یونگی گفت:"جیمین اشباح فرقی بین خوب یا بد قائل نمیشن. این آدمان که به خوبی برای بقای بشر ارزش دادن."
جیمین از این حرف یونگی تعجب کرد اما سوال های مهم تری در ذهنش بود و قلبش درگیر احساسات سنگین تری بود.
با صدای گرفته گفت:"پس منو بکش! من نمیتونم مثل هوسوک خودمو به کشتن بدم. من از مرگ متنفرم ولی تو میتونی منو بکشی ، منو بکش!"
یونگی حرفش را قطع کرد و گفت:"نمیتونم."
جیمین از کوره در رفت و صدایش را بالا برد:"چرا نه؟"
یونگی پاسخ داد:"نمیدونم؛ شاید سرنوشت دست و پامو بسته. فقط نمیتونم یا اگه به زبون آدمیزاد بخوام بگم، دلشو ندارم."
جیمین کمی به او خیره نگاه کرد. ضربان قلبش از شدت خشم ، غم و ترس همزمان به شدت بالا رفته بود. نفسش تنگ شده بود.
به یونگی چشم دوخت و زمزمه کرد:"حرف از سرنوشت نزن... تو عاشق شدی."
یونگی تکرار کرد:"اشباح احساسات..."
که جیمین میان حرفش گفت:"این مزخرفاتو بذار لب کوزه... تو عاشق شدی مین یونگی. "
یونگی طبق عادت حرفی که نتوانسته بود خوب به جیمین بفهماند را تکرار کرد:"اشباح احساسات ندارن."
جیمین کمی به او خیره شد و گفت:"تو درد می کشی. نمی تونی از زمین بری...چون بخشی از وجودت اینجاست. مدام به اون شخص فکر میکنی. یونگی عشق درد داره خیلی خیلی زیاد. این همه از اوربیس گفتی. بذار منم یکم از زمین بهت بگم. ادمای روی زمین فانین. اگه بمیرن... دیگه جایی اینجا ندارن. همه میمیرن دیر یا زود. همه هم اینو میدونن. من نمیدونم عشق تا کی دووم میاره. تا چه مدت بعد از مرگش بهش فکر می کنی. ولی اگه فکر میکنی سرنوشت گندی میسازه...زودتر ازش خلاص شو."
یونگی بعد سخنرانی جیمین گفت:"بس کن."
جیمین کمی به چشم های بی روح او خیره شد و پرسید:"اگه ادم بودی الان چه حسی داشتی؟"
یونگی به در نگاه کرد و گفت:"از دستت گریه می کردم. هوسوک نزدیکه. جونتو بردار و برو."
جیمین وحشت زده سمت در برگشت و پرسید:"از کجا؟"
یونگی خلاصه گفت:"تا ده ثانیه دیگه از در. بعدش میتونی قبرتو بکنی."
جیمین هراسان اتاق را ترک کرد. وقتی از در بیرون رفت ، هوسوک را در ورودی ندید. اما وقتی به سمت پلکان هجوم برد ، هوسوک وارد کاخ شد.
به محض دیدن جیمین از او پرسید:"یونگی رو ندیدی؟"
جیمین که از ترس عرق کرده بود و نفس نفس می زد گفت:"یونگی توی...ندیدمش." و لبخند زد. امیدوار بود توانسته باشد طبیعی جلوه کند.
هوسوک پرسید:"توی...ندیدیش؟"
جیمین سعی کرد لبخندش را نگه دارد و گفت:"نه!"
احساس می کرد شبیه احمق ها شده است.
هوسوک بعد از لحظه ای خیره شدن به او ، نگاهش را به در اتاق ممنوعه داد.  این کار باعث شد جیمین به خود بگوید رفتار غیرعادی اش او را به شک انداخته است. پس قبل آن که هوسوک چیزی بگوید از پله ها بالا رفت و در یکی از اتاق ها خود را مشغول کرد.

هوسوک بعد ها به این قضیه که آیا جیمین در کتابخانه بوده یا خیر ، اشاره ای نکرد.البته که جیمین یقین داشت اگر از یونگی می پرسید ، او حقیقت را می گفت.
روز ها می گذشتند. نیوان و یونگی دو شبح محبوب هوسوک تقریبا تمام روز را در کاخ می چرخیدند و هوسوک حتی مدت کوتاهی را هم به جیمین اختصاص نمی داد.
این مساله آنقدر برای جیمین خوشایند بود که بی اهمیت به اینکه یونگی با او وقت می گذراند نه جیمین ، ساعت هایش را در کتابخانه می گذراند. در خاطرات هوسوک از اوربیس، متوجه شد دلیل نفرت هوسوک از اوربیس، ناتوانی اش در برابر ساکنین آن دنیا بود.
این مرد قدرت طلب ترین مرد دنیا بود و هرگز نمی خواست قبول کند که از کسی ضعیف تر است.
جیمین دفترچه خاطراتی که پشت کتاب هایی مخفی شده بود را پیدا کرد که در آن هوسوک از آشنایی اش با نیوان می گفت.
این خاطرات مربوط به هفتصد  سال قبل بودند. در کتاب گفته بود که او پسر بچه ای بیش نبود.
یعنی حدس جیمین از هزار و پانصد ساله بودنش اشتباه بود. او تنها هفتصد سال سن داشت.

روز ها می گذشت. موهای صورت جیمین بعد از هجده سال بالاخره به شکل ناهنجاری رشد کرده بود و اشباح تقریبا هر چند وقت یک بار آن ها را با تیغه تیزی می تراشیدند؛ چون هوسوک تحمل دیدن آن ها را نداشت.
اشباح مدام جیمین را به حمام می بردند و موهایش را مرتب می کردند. مانند تندیس های خدایان یونانی یا چهره ای که اشباح فرمانده برای خود برگزیده بودند؛ جلوی موهایش تا روی پیشانی اش بود و پشت آن را کوتاه می کردند.
همانطور او را به حمام می بردند و چند ماه یک بار لباس نو به او می دادند. جیمین با تقلید رفتار یونگی و هرمس سعی می کرد حالا که مرد شده است،  رفتار شایسته ای نیز داشته باشد.
یک سال یا کمی بیشتر گذشت تا هوسوک دوباره به او جذب شود.

باز او را به همراه خود به شکار می برد.
جیمین هم بیشتر نزدیک او پیدایش می شد. انتظار روزی را می کشید که او خودش اتاق ممنوعه را به جیمین نشان دهد.
هروقت که هوسوک به دیدار نیوان می رفت جیمین به بهانه های مختلف نزدیک آن ها می شد. برایشان شراب می برد یا انگور می چید و جلوی نیوان قرار می داد.
یک روز که هوسوک و نیوان طبق عادت هر ماهشان می خواستند به اسب سواری بروند ، هوسوک به جیمین گفت که ملکه مایل است او هم به همراه آن ها برود.
اینجا بود که جیمین متوجه شد هرگز صدای ملکه نیوان را نشنیده است و هرزمان که هوسوک می خواست با او سخن بگوید آنقدر به او نزدیک می نشست که نیازی نبود ملکه صدایش را بالا ببرد.
جیمین درخواست هوسوک را پذیرفت. نمی دانست قصد ملکه از این همراهی چیست. اما از جانب نیوان احساس خطر نمی کرد.
جیمین با علم به اینکه نیوان می تواند در لحظه روی اسب ظاهر شود و اصلا نیازی ندارد کسی کمکش کند ، روی زمین کنار اسب سیاه زانو زد تا اگر مایل بود مانند انسان ها رفتار کند ، راحت تر از اسب بالا برود.
نیوان هم پای برهنه اش روی زانوی جیمین گذاشت و روی اسب نشست. جیمین افسار اسب را به دست گرفت و به دنبال اسب هوسوک که جلو شده بود رفت.
نیوان دو پایش را کنار هم قرار داده بود و مسیر پیش رویش را تماشا می کرد. آنقدر زیبا بود که جیمین حتی یک لحظه هم از او چشم برنداشت. وقتی به جنگل رسیدند ، نیوان اسب خود را جلو کرد و به سرعت به سوی مسیری که مد نظرش بود ، شتافت.
هوسوک دستش را به سوی جیمین دراز کرد و جیمین بدون مکث دست او را گرفت. هوسوک جیمین را از روی اسب خود بالا کشید و به دنبال ملکه رفت.
آنقدر سریع که جیمین مجبور شد دو دستش را دور کمر او حلقه کند تا سقوط نکند.
بار ها این کار را با یونگی انجام داده بود اما هرگز به این اندازه معذب نشده بود. بعد از مدتی فهمید ملکه مسیر ساحلی را انتخاب کرده است. 
و نزدیک دریا از سرعتش کم کرد.
جیمین به محض رسیدن اسب هوسوک به اسب سیاه یونگی ، از روی اسب پایین پرید و روی زمین ایستاد.
این خاک همان خاک آشنای فرانسه بود.
همان خاک خیس. جیمین باز روی زمین زانو زد و ملکه به کمک او از اسب پایین آمد.
بدون آنکه حرف بزند مسیری را پیش گرفت و جیمین درحالی که افسار اسب را به دست گرفته بود به دنبالش رفت.
اما هوسوک حتی از روی اسب پایین نیامد.
انگار احساس کرده بود ملکه می خواهد ساعتی را با جیمین تنها باشد. جیمین که دنبال ملکه می رفت، از پشت سر جزء جزء بدن او را به دقت تماشا می کرد و فکر می کرد چطور یک شبح به این زیبایی و ظرافت می تواند اندام انسان ها را تقلید کند.
دلش می خواست دست او را لمس کند تا ببیند شباهتی با دست انسان ها دارد یا خیر. دلش می خواست او را ببوید.
حاضر بود تمام زندگی اش را کنار این موجود زیبا سپری کند.
یونگی دروغ می گفت.
جیمین از زن ها بیشتر از مرد ها خوشش می آمد.
وقتی آنقدر از هوسوک دور شدند که به اندازه یک حلقه انگشتر دیده می شد، هوسوک آن دو را ترک کرد و به کاخ برگشت.
این مرد خود پسند حتی به انتظار ملکه محبوبش هم نمی ایستاد.
اگر کاری می کرد ، برای خودش انجام می داد.
صدای دریا آنقدر واضح بود که جیمین حواسش پرت زیبایی دریا زیر آسمان شد. رودخانه معمولا رنگ خاک را به خود می گرفت اما اقیانوس آنطور که جیمین شاهدش بود رنگ آسمان را تقلید می کرد. جیمین افسار اسب را رها کرد.
خم شد و یک صدف از روی زمین برداشت و به آن نگاه کرد.
همه چیز دریا زیبا بود.
جیمین سرش را بالا برد و نیوان را دید که تماشایش میکند. فورا خم شد و صدف را دقیقا از همان جایی که برش داشته بود گذاشت.
نمیخواست ذره ای نظم طبیعت را بهم بزند. هوسوک به اندازه کافی اینکار را انجام می داد.
جیمین نگاهش را به امواج آب داد.
برعکس رودخانه که همیشه در یک جهت حرکت می کرد ، امواج آب به شکل نامرتبی به سوی ساحل می آمدند و برمی گشتند.
اگر در رودخانه سقوط کنی ، تورا با خود می برد. اما دریا جوری رفتار می کرد که انگار هرگز چیزی را قبول نمی کند.
با امواج کوچک و بزرگ همه چیز را پس می زد.
با این حال جیمین می ترسید به آن نزدیک شود.
وقتی آب دریا از روی پای جیمین رد شد ، چند قدم به عقب برداشت. طبیعت، سکوتی معتاد کننده داشت. طبیعتی که به دور از دسترس بشر بود ، جایی بود که جیمین ترجیح می داد تمام عمرش را در آن سپری کند.
نیوان جلو رفت . بی اهمیت به هولناکی آب دریا ، آنقدر جلو رفت که تا کمرش در آب فرو رفت.  جیمین با خود فکر کرد اگر انسانی چنین عملی انجام می داد می گفت قصد خودکشی را دارد.
جیمین ترس را  کنار گذاشت. او هم مانند نیوان جلو رفت. احساس عجیبی بود. آب پاهایش را قلقلک می داد.
جانورانی از روی پاهایش رد می شدند. دریا با هر موج مقداری شن همراه خود می آورد.
جیمین آنقدر جلو رفت که تا زانو در آب بود اما جرات نداشت نزدیک تر برود. او شنا کردن بلد نبود.
نیوان بعد از مدتی از آب بیرون آمد و کنار ساحل روی زمین نشست.
جیمین از همانجا او را تماشا می کرد تا ببیند آیا قصد رفتن دارد یا خیر.
چرا نیوان او را به ساحل آورده بود؟
نمی دانست. اما می دانست دلش می خواهد نزد نیوان برود و بیشتر از دریا بپرسد. انسان ها چگونه از طریق آن سفر می کنند یا چطور از دریا ماهی میگیرند؟
اما نمی توانست به این زودی با نیوان صحبت کند.
پس خودش را در آب سرگرم کرد. کمی جلو  می رفت. خم می شد و آب تا گردنش بالا می آمد. می ترسید ، بلند می شد و عقب می رفت. آب دریا خیلی شور بود. جیمین هرگز اینقدر نمک یک جا مزه نکرده بود. نمک چیز با ارزش و کمیابی بود که دریا اینقدر از آن را در خود ذخیره کرده بود. شاید چون نمی دانستند چطور آب و نمک را جدا کنند اینقدر کمیاب شده بود؟
نمی دانست. چون نمی توانست از نیوان بپرسد با خود خیال کرد احتمالا هرگز هم نخواهد فهمید.
نیوان تا غروب خورشید یک جا نشست. جیمین کشفیات زیادی تا آن موقع کرد. با خرچنگ ها و موجودات دریایی دیگر آشنا شد.
تعداد صدف ها بی شمار بود و همه آن ها شکل و شمایل جداگانه ای داشتند که او را به وجد می آوردند.
غروب خورشید مانند همه غروب های دیگر زیبا بود اما وقتی خورشید پایین رفت دریا تیره و تار شد. جیمین در یک نقطه مشخص نشست بود و متوجه شد امواج دریا طول بیشتری را طی می کنند. آنقدر خروشان که احساس کرد دریا شب ها قربانی می طلبد.
وقتی ترس جیمین را در برگرفت ، نیوان از جا بلند شد.
به جیمین اشاره ای کرد که او فهمید خودش باید اسب را هدایت کند پس فورا روی اسب نشست ، دست سرد نیوان را گرفت و کمکش کرد روی اسب بنشیند.
با خود خیال کرد اگر الکساندر اینجا بود ، عاشق این طبیعت می شد.
سپس باز دلش برای دخترک زیبای پسر نما تنگ شد.
نیوان به جیمین تکیه داد ، اما دست هایش آزاد بودند. پس جیمین از اسب نخواست که خیلی تند برود.
فرصت داشت که با اقیانوس وداع کند . بعد آرام از بین جنگل وحشی گذشت تا به کاخ رسید.
اگر نیوان انسان بود ، تا آن لحظه به خواب فرو رفته بود و جیمین مجبور بود او را روی دست حمل کند و در تخت خوابش بگذارد.
آن وقت بود که دلش برای او می رفت و تا ابد در فکر این روز حسرت می خورد.
وقتی اسب ایستاد ، نیوان از جیمین جدا شد.
جیمین از روی اسب پایین پرید. خواب آلود بود.یک  روز هیجان انگیز جادویی را تجربه کرده بود.
وقتی روی زمین زانو زد تا به نیوان کمک کند از روی اسب پایین بیآید ، نیوان دست او را گرفت.
وقتی روی زمین قرار گرفت ، دست جیمین را رها نکرد.
جیمین راهنمای او شد. نمی دانست نیوان قصد دارد کجا برود اما اینطور که معلوم بود جیمین موظف بود او را به مقصدش برساند.
دیر وقت بود و احتمالا باز سراغ مشروبش نمی رفت. هرچند که اشباح نمی خوابند. اما شاید نیوان می خواست همچنان در قالب انسانی اش بماند.
اگر نیوان می خواست بخوابد ، آیا در اتاق خواب هوسوک می خوابید یا جای دیگر؟
جیمین وسط پله ها مکثی کرد و به چهره نیوان نگاه کرد.
نیوان شبیه زن هایی نبود که به دنبال شاهزاده اش می گردد.
نیوان خسته بود.
جیمین او را به سوی اتاق خوابی که دفعه قبل یونگی را در آن پیدا کرده بود برد. وقتی داخل اتاق خواب دستش را رها کرد احساس کرد از شدت سرما دیگر انگشت هایش را احساس نمی کند.
چند قدم به عقب برداشت و به زن زرد پوست زیبا رو خیره نگاه کرد.
نیوان به تخت اشاره کرد و با حرکت دست از جیمین خواست تا خودش در آن دراز بکشد.
جیمین کمی گیج شد اما بدون سوال پرسیدن روی تخت نشست.
نیوان بعد از آنکه کمی جیمین را تماشا کرد ، از اتاق بیرون رفت.
این عجیب ترین کاری بود که او آن روز انجام داد.
هرچند که بعد از نشان دادن ساحل به جیمین  اصلا از او بعید نبود از جیمین دعوت کند در یک تخت خواب شاهانه بخوابد.
جیمین روی تخت دراز کشید و خیلی سریع به خواب فرو رفت.
بدون ترس. فقط نام نیوان کافی بود تا هوسوک از او خشمگین نشود.

به همان اندازه که در چهارسالگی از یونگی میترسید و او را می پرستید ، از هوسوک و واکنش های ناجوری که هرگز نشان نداده بود ، می ترسید.
آن شب هم ، مانند دفعه قبل که در این تخت خواب خوابیده بود ، بعد از فقط چند لحظه ، دیگر متوجه چیزی نشد.
انگار که به خواب ابدی فرو رفته باشد.
می توانست بفهمد که زمان می گذرد و او نمی تواند از خواب برخیزد. طلسم شده بود؟
سرما بر او غالب شده بود. در رویای خود ، یک کاخ می دید. کاخی به رنگ چوب آبنوس.
خود را می دید که در کاخ زندانی شده است.
حیران و درمانده دور خود می چرخید. به دنبال یک نشانه می گشت. آنجا کجا بود؟
اگر این کاخ هوسوک بود ، چرا سیاه رنگ بود؟
فرمانروای این کاخ اهریمنی بی رحم بود.
تصویر چه کسی بود؟ ذات هوسوک که در کاخش فرمانروایی می کند؟ یا آینده خود او در این کاخ بود؟
نباید می گذاشت هوسوک خود را به کشتن دهد.
نباید می گذاشت حاکم چنین کاخی شود.
نمی توانست خود را از این رویا بیرون بکشد. نمی توانست آزاد شود. هرچه می گذشت ، هوا سرد و سرد تر می شد.
حاکم ناگهان مانند یک مار دور خود چنبره زد و جلوی چشم هایش تبدیل به خاکستر شد و شنلش ، روی زمین سقوط کرد.
جیمین وحشت زده با دهانی باز صحنه را تماشا می کرد. نزدیک شد.
آنقدر تاریک بود که نمی توانست اتاق را تشخیص دهد. همانقدر می دانست که کف سنگی آن ، منجمد شده است.
یک شنل سیاه رنگ روی زمین رها شده بود و اگر کمی بیشتر نزدیک می شد می توانست یک تاج بلورین را کنار شنل پیدا کند.
او یک پادشاه بود. یک حاکم‌.
کاخ شروع ‌به تغییر رنگ دادن کرد. به آرامی روشن تر شد تا جایی که مانند کاخ هوسوک سفید رنگ شد.
جیمین در یک اتاق بزرگ چند ضلعی ایستاده بود که در هر گوشه اش یک ستون شکسته رها شده بود. رو به رویش یک در بزرگ که طولش تا سقف بلند اتاق بود ، می دید. یک بالکن؟ و آسمانی که انتهایش دیده نمیشد.
گویا که این اتاق در خود آسمان واقع شده باشد.
کاخ به شکل بلورین درامد و همان سفیدی را هم از دست داد. جیمین متوجه سرمای شدیدی از پشت سر خود شد اما نگاهش همچنان روی تاج مانده بود.
وقتی نور مهتاب به اتاق تابید ، شنل را فورا شناخت.
فورا با خود گفت:"این شنل منه!"
صدای ضعیف موسیقی ، ضرباهنگی که اولین بار بود می شنید ، او را از رویایی که گویا در آن زندانی شده بود بیرون کشید.
سر جایش روی تخت نشست.
سردش بود. میتوانست احساس کند که خونش در بدنش منجمد شده است.
سعی کرد با آتش زدن خود را گرم کند اما آتشی در کار نبود. زبانش را روی لب هایش کشید.
اولین بار بود که احساس می کرد درونش از روی پوستش سرد تر است. لب هایش گرم بودند.
از جا بلند شد. جلوی آینه ایستاد. شبیه خودش نبود.
انگار یک بار او را کشته بودند و زنده کرده بودند. استخوان هایش درد می کردند.
لباس و موهایش را مرتب کرد و  سمت پنجره برگشت. هرچه نزدیک تر می شد، صدای موسیقی هم واضح تر می شد. چشم هایش را درشت کرد. این همان مهمانی ای بود که انتظارش را می کشید؟
این مهمانی خدایان است؟ یا فرماندگان اشباح؟
نمی توانست پنجره را باز کند. پس روی یک پا به سمت در چرخید.
کابوسش را فراموش کرده بود اما وقتی کنار در ، نیوان را دید که با چشم های درشت شده او را تماشا می کند کمی از جا پرید.
بعد به این فکر کرد که شاید نیوان خواب او را دیده است. نمی دانست آیا اشباح چنین توانایی دارند یا خیر.
او هم با همان چشم های درشت شده به چهره وحشت زده نیوان نگاه کرد.
اما صدای موسیقی آنقدر گیرا بود و خبر مهمانی بعد از یک سال آنقدر برایش جذاب بود که نمی توانست بایستد و از نیوان بپرسد چه چیزی او را به این شکل پریشان کرده است.
پس به سمت در رفت و فقط با جمله ی :"عذر می خوام بانوی من!" او را ترک کرد.
دوان دوان خود را به آن اتاقک تاریک پشت آشپزخانه رساند و شنل قدیمی اش را برداشت.
احتمال می داد هوای بیرون خیلی سرد تر از داخل کاخ باشد ، همانطور که هوسوک اخطار داده بود. پس شنلی که شب به کابوسش آمده بود را پوشید و از در سمت راست کاخ ، یعنی دری که به آن ایوانی که حصارش درختان انگور بود و دور تا دورش نیمکت های سنگی فاصله بین درختان را پر کرده بودند باز می شد ، خارج شد.
او هرگز این مکان را تا این حد شلوغ ندیده بود.
تعداد زن هایی که می رقصیدند ، بی شمار بود.
مرد زیبا رویی ، یا بهتر بگوییم ، زیباترین مردی که جیمین به زندگی اش دیده بود ، روی یک نیمکت ایستاده، چنگی در دست داشت و موسیقی می نواخت. اشباح دیگری با ساز های متنوع دیگر اطراف او نشسته بودند و ساز می زدند.
میان آن ها ، کنار پای مرد زیبا که جیمین او را آپولون میدید ، دخترکی نوجوان با پیراهن سفید کوتاهی نشسته بود و کمانی در دست داشت. او باید آرتمیس می بود.
جیمین احساس کرد اگر کمی بیشتر در بین جمعیت بایستد ، از سرما تلف می شود. پس به سمت یکی از درختان بزرگ نزدیک در دوید و از آن بالا رفت.
آنقدر بالا که خود را به سختی روی شاخه نگه داشت اما از بین پیچ و تاب شاخه های درخت انگور، بهتر شاهد مهمانی بود.
زنی زیبا ، خندان و نیمه برهنه بین زن های دیگر ، با دایناسوس می رقصید. باید آفرودایت می بود.
آرزو می کرد که ای کاش الکساندر اینجا بود و اسطوره هایش را می دید که مانند انسان های عادی می خندند و می رقصند و می نوشند.
هوسوک کنار در، در دورترین منطقه از فرماندگان در لباسی که جیمین هرگز آن را ندیده بود و خیال نمی کرد هوسوک چنین لباسی هم داشته باشد ، ایستاده بود.
تماما سیاه پوشیده بود. جیمین دلیل این کارش را نمی فهمید. شاید قصد داشت در برابر فرماندگان مانند چیزی که باید باشد چون روحش از آن است یعنی یک شیطان ، لباس بپوشد.
تعجب می کرد چرا وقتی از در بیرون آمد متوجه هوسوک که درست همانجا ایستاده بود نشد. شاید زیادی جذب این مهمانی شده بود.
همه ی اشباح ، سفید به تن داشتند.
برخلاف انسان ها ، اهمیت زیادی برای  آنچه که بر تن می کردند قائل نمی شدند. هرمس با آن کفش و کلاهی که بال های طلایی روی آن ها داشت برای خود قدم میزد. انگار که علاقه ای به رقص و شادی نداشته باشد. اما لبخند می زد و خوشحال بود.
جیمین نگاهش به زنی افتاد که پوستش مانند نور مهتاب بود ، موهای نقره ای رنگ بلندی داشت و بین چهار مرد ایستاده بود و با آن ها سخن می گفت. باید سلنه* می بود.
یکی از آن مرد ها جوانکی زیبا رو بود که جیمین بدون شک می توانست بگوید اروس است. حداقل از شباهتی که به آفرودایت داشت.
تعداد زن ها آنقدر زیاد بود که جیمین نمی توانست دقیق بگوید آن ها چه کسانی هستند. نمی دانست پرسفون* ، هرا* ، هستیا* و دمتر* هم حاضرند یا خیر. نمی دانست مایا ، هارمونیا ، لتو ، هبه و هایجا هم در بین رقصندگانند یا خیر.
1-سلنه:الهه ماه   2-پرسفون:ملکه جهان زیر زمینی  3-هرا:ملکه خدایان  4-هستیا:الهه خانواده،آتشدان،معمار 5-دمتر:الهه کشاورزی 
اما می توانست بگوید کدام یک از آن ها میند است و کدام فرمانده.
چهره فرماندگان بار ها زنده تر، رنگین تر و متفاوت تر بود.
مانند چهره نیوان.
همانطور که از هوسوک انتظار می رفت ،تعداد مرد ها خیلی کم بود.
جیمین با هیجان به صدای موسیقی ناب ، به رقص زن ها و به آن کانون شاد چشم دوخته بود؛ اما وقتی نگاهش را دوباره به هوسوک داد متوجه شد در چشم های او، غم وداع و خداحافظی موج می زند.
جیمین نمی دانست چه طور اتفاق می افتد. اما آرزو می کرد بتواند او را از مرگ نجات دهد.
نمی توانست بگذارد چنین اسطوره ای اینجا تا روزی که جیمین کنار اوست جان دهد. او حقیقتا یک فرشته بود؟
جیمین باز نگاهش را به زن ها داد. آن ها با یک دیگر می رقصیدند.
گاهی  دست هم دیگر را رها می کردند و با شخص دیگری می رقصیدند. بدون هیچ حیا یا خجالتی.
جیمین همچنان نگاهش با آن ها بود و به چهره تک تکشان خیره می شد تا ببیند می تواند آن ها بشناسد یا خیر.
اما وقتی بار دیگر به چهره آپولون نگاه کرد متوجه شد که او به نقطه ای خیره شده یا متوجه کسی شده است.
جیمین نگاه او را دنبال کرد تا به در ورودی درست کنار هوسوک رسید.
مین یونگی خودش را رسانده بود.
با همان چهره بی روح اما تفاوتی بزرگ در ظاهرش ، به مهمانی خیره نگاه می کرد. بله یونگی لباس جنگ به تن نداشت. بعد از پانزده سال او لباس سفید حریری که فقط برای چنین مجلسی دوخته شده بود را به تن کرده بود. چند انگشتر در دست داشت و چشم هایش برق دیگری میزد. وقتی جیمین خوب به او خیره نگاه کرد متوجه شد رنگ چشم هایش روشن تر شده است. این انتخاب خود او بود که در چنین مهمانی ای با رنگ چشم دیگری ظاهر شود.
از انتخاب های عجیب وغریب مین یونگی.
با این حال حاضر نشده بود آن چهره ای که کنار دیگر فرماندگان از نظر جیمین بدقیافه ترین بود را تغییر دهد.
جیمین دیگر متوجه مهمانی نبود. نمی دانست موسیقی آرام گرفته است یا تمام حواس جیمین به آن حامی همیشه حاضر اختصاص داده شده است.


وقتی یونگی از پله ها پایین آمد و جلو رفت ، همه ی‌ زن ها نگاهشان متوجه تنها مردی که وسط آن جمعیت ایستاده بود شد.
جیمین برای لحظه ای آرزو کرد یونگی او را انتخاب کند اما پایین آمدن از این درخت ، نزد او رفتن و بین فرمانده ها مانند بی سوادی که بین جمع نویسندگان نشسته است رقصیدن ، او را از این آرزو منصرف کرد.  فقط تماشا کرد ببیند یونگی چه کسی را برای رقص انتخاب می کند.
مشخص بود که او بدون حتی نیم نگاهی به هوسوک انداختن از کنار او گذشته بود.
پس جیمین دلیلی برای حسادت نمی دید.
یونگی جلو رفت ، از کنار تمام زن های زیبا گذشت و رو در روی آرتمیس نوجوان ایستاد. دستش را دراز کرد و او را به رقص دعوت کرد.
آرتمیس لب های درشتی داشت. وقتی خندید جیمین متوجه شد بزرگ ترین لبخندی است که شاهدش بوده.
او دخترکی که تا شانه اش قد داشت را بلند کرد ، با او رقصید و همزمان با رقص او همه ی زن ها و مرد های دیگر هم می رقصیدند.
جیمین تمام حواسش متوجه یونگی بود.
وقتی دست آرتمیس را رها کرد ، سلنه بود که خود را به او رساند و با او شروع به رقصیدن کرد.
جیمین حدس می زد سلنه رقص با تمام مرد های المپ و دیگر ایزدان را تجربه کرده است و فقط یونگی فردی تکراری به شمار نمی رفت. جیمین نگاهش را به دست های یونگی دوخت که چطور دست های ظریف آن زن ها را بدون آنکه کوچک ترین فشاری به آنها بیاورد در دست می گیرد و پا به پای آن ها می رقصد.
همان بین یونگی سلنه را رها کرد و با نزدیک ترین زن ، یعنی آفرودایت شروع به رقصیدن کرد.
سرما بارها بیشتر شده بود و جیمین میدید که انگور های روی درخت منجمد می شوند. شنلش را محکم تر دور خود پیچید.
نگاهش را به هوسوک داد که حتی ذره ای چهره اش را در هم نکشیده بود و خودش را در آغوش نگرفته بود. انگار که خود نیز شبح هست و سرما را احساس نمیکند.
وقتی جیمین دوباره با چشم دنبال یونگی گشت دید که این بار اروس به سوی او رفته است و با یونگی مشغول به رقص شده است.
جیمین لحظه ای با خود خیال کرد نکند یونگی فرمانده ای باشد که از وظایفش فرار کرده است و حالا خواهران و برادران دلتنگش به دیدار او آمده اند؟ اگر او چنین کسی بود ... که می توانست باشد؟
قبل از آنکه با خود حدس هایی بزند با تکان دادن سرش افکارش را از ذهن خود بیرون کرد. نباید حدس میزد او کیست. نباید می فهمید مین یونگی دقیقا چه کسیست.
اگر میفهمید ، دیگر قادر به دیدن او نبود.
سرمایی که جیمین را در بر گرفته بود ، آرام آرام باعث می شد که جیمین دیگر دست و پایش را احساس نکند. اگر بیشتر آنجا می ماند ممکن بود سقوط کند و به بدترین شکل کشته شود.
پس از روی درخت پایین آمد.
وقتی از پشت درختان رد میشد متوجه شد که یونگی دیگر با کسی نمی رقصد و حالا اطرافیانش با یک دیگر می رقصند و شادی میکنند؛ جوری که انگار یونگی اصلا وجود ندارد.
هوسوک از جایش جابجا شد تا جیمین بدون برخورد با او به در برسد و فرار کند. به نوعی به او اجازه خروج داد.
جیمین کلاهک شنلش را روی سرش کشید ، از پله ها بالا رفت و قبل از آن که وارد کاخ شود ، برگشت و نگاهی به یونگی انداخت که به او خیره نگاه می کرد.
این نگاه از او دعوت می کرد بماند و بمیرد.
که همین کافی بود جیمین برای لحظه ای به شک بیوفتد، که آیا باید برود و با یونگی برقصد؟ ارزش مرگ را داشت؟ نه.
رویش را برگرداند و وارد کاخ شد.
از پله ها بالا رفت. به همان اتاقی که دفعه ی قبل هرمس ایوان را از آن تماشا می کرد رفت تا از فاصله بیشتری شاهد آن مهمانی با شکوه باشد.
پنجره را باز کرد ، روی لبه اش نشست و به درگاه آن تکیه داد.
یونگی دیگر نرقصید. بعد مدتی زنی بلند قامت با گیسوان بلند قهوه ای رنگ و چهره ای عبوس و لباسی پوشیده وارد شد. همه ی ساز ها به جز چنگ آپولون دیگر نواخته نشدند. باید آتنا می بود. او آنجا بود.
هوسوک دست او را گرفت و او را تا نزدیک فرماندگان دیگر راهنمایی کرد. یونگی جلو رفت. جیمین او را خوب می شناخت.
می توانست بگوید اگر یونگی انسان بود، حالا بغض می کرد.
یونگی همیشه از آتنا حرف میزد.
می گفت که آتنا او را بزرگ کرده و مراقبش بوده است.
او به آتن می آمد تا شاید لطف آتنا را جبران کرده باشد.
جیمین چشم هایش را بست. به دلایلی نمی خواست ببیند یونگی چقدر در نشان دادن احساساتش ناتوان است.
آنقدر چشم هایش را بسته نگه داشت و بار دیگر مهمانی را با خود مرور کرد که احساس کرد به خواب رفته است.
در خواب خود را در بین جمع رقصندگان می دید.
در خواب خود را با لباس سفید می دید که به سمت یونگی می رود و با او می رقصد. بدون هیچ ترسی از اینکه چه کسانی تماشایشان میکنند. او آرزو هایش را بازسازی میکرد.
در حین رقص یونگی از او فاصله گرفت و تماشایش کرد. انگار که از او می خواست به دنبالش برود.
جیمین در خواب به او رو کرد. ترسی تمام بدنش را برداشت .
یونگی بار دیگر او را به مرگ دعوت می کرد.
صدای چنگ ناگهان به پایان رسید. مهمانی تمام شده بود و جیمین فقط کمی مانده بود تا از پنجره از آن ارتفاع که بلند تر از همیشه به نظر میرسید روی سنگ های دور کاخ سقوط کند.
و مین یونگی بار دیگر فرصت کشتن جیمین را از دست داده بود.
قلبش در سینه می کوبید و می خواست از این جهنم فرار کند.
اما چیزی توجهش را جلب کرد.
هوسوک با لباس سیاه ، وسط میدان رقص خالی ، ایستاده بود.
هیچکس دیگر جز مین یونگی آنجا نبود. یونگی از روی تخت نیوان بلند شد ، نزد او رفت و رقص آرامی که هوسوک خودش به جیمین آموخته بود را برای آخرین رقص هوسوک انتخاب کرد و با او هم قدم شد. قلب جیمین در سینه اش می کوبید.
روزی که در این اتاق هرمس را دیده بود ، روزی بود که هوسوک روح جیمین را از یونگی گرفته بود و روح یونگی را به خودش پس داده بود.
جیمین با خود زمزمه کرد:"تخم اژدهای بنفش... آب دریاچه ارواح."
دو دستش را روی سینه اش قرار داد تا خود را آرام کند. هوسوک هنوز روی دو پایش ایستاده بود و فقط کمی کسل به نظر می رسید.
مهمانی به همین سرعت شروع و پایان یافته بود.
یک نصف روز.
خورشید پایین می رفت و بدن هوسوک سست تر می شد.
چرا در چنین روزی آنقدر زود خورشید پایین می آمد؟
دریا شب ها قربانی می طلبید. ارواح چطور؟
جیمین از جا بلند شد. در را باز کرد و وسط راهرو ایستاد.
کاخ از همیشه گرم تر بود. پس میند ها کجا بودند؟ همه رفته بودند؟
به همین زودی ارباب خود را فراموش کرده بودند؟
جیمین دوان دوان خود را به انتهای راهرو رساند. اتاقی که اولین بار هوسوک را در آن ملاقات کرده بود.
در را با فشار باز کرد.  وقتی در به دیوار پشت سرش کوبیده شد ، صدای وحشتناکی داشت که جیمین مطمئن شد یا در را یا دیوار را خورد کرده است.
به سرعت خود را به کتابخانه که ای که مواد معجون سازی مختلف درشان به طور نامرتب چیده شده بود رساند.
نباید چیزی را می شکست . نباید چیزی را گم می کرد.
سه طبقه را با گرداندن چشم از نظر گذراند ولی چیزی که دنبالش بود را نیافت. به طرف پنجره دوید.
بازش کرد و تا کمر خود را بیرون کشید تا ببیند آیا هوسوک همچنان آنجاست یا خیر؟
درخت های انگور مانع دیده شدن کامل موقعیت بودند اما تمام میند ها را آنجا  دید.
یونگی از هوسوک جدا شد. هوسوک سر جایش ایستاد. حالا می لرزید. حالا خود را در آغوش گرفته بود و در خود می پیچید.
جیمین فریاد زد:"لعنت بهت!"
و باز برگشت و سمت کتابخانه دوید.
دیگر چیزی برایش مهم نبود. به سرعت شیشه ها را کنار میزد و دنبال آب دریاچه ارواح می گشت. یک شیشه از روی کتابخانه سقوط کرد و شکست.
جیمین وحشت زده به مایع آبی رنگی که روی زمین پخش می شد نگاه کرد. آب دریاچه نبود. به درک!
به گشتن ادامه داد. آن گرد بنفش رنگ را پیدا کرد. تخم اژدهای سابیده شده! عالیه!  نمی دانست تخم اژدها چه ارتباطی با روح ادمیزاد داشت. اما وجودش بی دلیل نبود.
سمت پنجره برگشت. کاسه سفالی ای که آن گرد بنفش رنگ درش جا داده شده بود را روی میز هوسوک گذاشت و باز تا کمر از پنجره خود را بیرون کشید.
میند ها تک به تک هوسوک را می بوسیدند و هوسوک جوری که انگار قسمتی از جانش را از او میگیرند با هر بوسه سست تر می شد. اما همچنان روی پاهایش ایستاده بود و در برابر خواری و زمین خوردن در برابر میندهایش مقاومت می کرد.
جیمین عاجزانه گفت:"طاقت بیار..."
و باز سمت کتابخانه برگشت و به سرعت شیشه ها را جابجا کرد.
شیشه خاک گرفته سفید رنگی از روی لبه پایین افتاد و درست قبل از آنکه روی زمین خرد شود جیمین آن را میان هوا گرفت.
دستش را روی سطح شیشه کشید و نامش را خواند.
"دریاچه ارواح" جیمین چشم هایش را درشت کرد. زمزمه کرد:"خیلی نزدیک بود..." به سمت میز رفت. هرقدر که در توانش بود از آن تخم اژدها داخل آب ریخت. هرچند که مقدار خجالت آوری روی میز هدر رفت. نمی دانست آیا حتما باید کف دست مخلوط شوند یا خیر.درش را با چوب پنبه ای که از اول رویش قرار داشت بست ، شیشه را در دو دستش گرفت و از اتاق بیرون رفت.
دوان دوان از پله ها پایین دوید. حتی وقتی که پایش لغزید و از پله ها پایین غلتید و به صورت روی سطح سنگی کاخ فرود آمد ، نگذاشت شیشه کوچک ترین آسیبی ببیند.
به سختی با درد شدیدی که متحمل شده بود ، بلند شد و در کاخ را به سختی باز کرد؛ انگار در برابر باز شدن مقاومت می کرد.
جیمین جلوی در کاخ ایستاد. با دیدن آن صحنه غم انگیز که شکست او را نشان می داد نفسش بند آمد.
هوسوک زمین خورده بود. بدن بی جانش روی دست های یونگی افتاده بود و آخرین بوسه متعلق به قاتل حقیقی او بود.
یونگی سرش را به لب های بی روح او که احتمالا یخ زده بودند نزدیک می کرد و آماده بود که کارش را تمام کند.
جیمین با تمام قوا جیغ کشید:"ازش دور شو!"

Orbis- DestructionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora