فراموشم می کنی

85 24 28
                                    

یونگی آهی کشید:" بله اما این چیزی نیست که به خاطرش عذر میخوام."

جیمین کمی سر جای خود جا به جا شد و به این فکر کرد که اگر یونگی حالا برود و او تا ابد در این اتاق تخت دار زندگی کند زیاد هم بد نیست . خصوصا تختی به این بزرگی ، نرمی و گرمی .

اما باز به فراغ او و تنهایی عاطفی که فکر میکرد غصه میخورد و به یاد مادر می افتاد که چطور یک روز دیگر نبود. نگاهش کرد:"میخوای بری؟ کجا برای چی؟ عذر چیه؟"

یونگی ایستاد و گفت:" الان نمیرم . تا تکلیف تورو روشن نکنم نمیرم . میام دیدنت. بهت سرمیزنم. اما معلم خوبی برای زندگی کردن و زنده موندن نیستم . باید بسپرمت به دست کسی که بهت یاد بده بتونی روی پای خودت وایسی. نه یجایی روی شونه من . میفهمی ؟"

جیمین خیلی رک و پوست کنده در حالی که با پای راستش بازی میکرد گفت:"نه."

مرد جوان نفس عمیقی کشید و به اطراف اتاق نگاهی انداخت:" بهش فکر کن .من میرم بیرون یکم با ادما حرف بزنم."

جیمین از این حرف یونگی متعجب شد . او؟ حرف زدن با ادم ها؟ کاری که از آن بیزار بود حتی گه گداری یاد اوری می کرد:" ما با ادم ها حرف نمیزنیم." حالا تصمیم گرفته با سفید پوست ها هم کلام شود؟ او واقعا دارد به زندگیش تغییری اساسی میدهد که بخشی از آن دل کندن از کودکیست که انگار هزار سال است که با همند.

با اینکه کودک به یونگی مانند پدر خود نگاه میکرد اما او همیشه با جیمین خشک بود و هیچوقت به او ابراز محبت نمیکرد.

شاید چون مرد بود. یعنی اولین مرد زندگی او بود و گمان میبرد که همه مرد ها همین گونه اند. یا دست کم مرد های جادوگر که اینطورند!

جیمین برای بار دوم پرسید:" کجا میخوای بری؟"

اما باز سوالش بی پاسخ ماند و یونگی اتاق را ترک کرد. به سرش زد برود دنبالش و نگذارد اینگونه ترکش کند. اما به عصبانی شدنش نمی ارزید . هرگز ! گفته بود به او سر میزند پس نگران چه باشد؟

با خود فکر میکرد وقتی یونگی آن جا نباشد باید چه کار کند؟

با شمشیر از خود دفاع کند یا با مشت؟ شاید باید مثل یونگی یاد بگیرد همه را اتش بزند؟

با صدای تقه ای به خودش آمد که نشسته ، با چشم های درشت شده به نقطه ای بین در و دیوار خیره شده و کمی دهانش باز مانده است.

نگاهش را به پایین سر داد ، بدنش شل شد و روی تخت سقوط کرد.

برای آنکه هیچ چیز ازش بر نمی آمد و باید کاری میکرد که کاری کرده باشد ، سرش را به زیر بالش برد و بی صدا اشک ریخت. آنقدر اشک ریخت که زیر سرش خیس شد و به خواب فرو رفت.

وقتی چشم هایش را بازکرد اولین چیزی که دید یونگی بود که روی صندلی مقابلش ، رو به او نشسته و سر خود را رو به پنجره چرخوانده است. افتاب ملایمی روی صورتش میتابید و او را محو زیبایی خود کرده است.

Orbis- DestructionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang