پایان

48 13 1
                                    

جیمین خندید و گفت:"به لطف تو هنوز زندم. سمی که بهم دادی گویا تاثیر معکوس گذاشته ، اینطور فکر نمیکنی؟"
هوسوک جوری به جیمین نگاه کرد که انگار می خواست به او بفهماند که می داند دلیل جاودانگی جیمین چیست و نیازی به این اراجیف ندارد. اما سیاستش به او اجازه به زبان آوردن همه این ها را نداد. در جواب خنده کوتاهی کرد و گفت:"میشه بدونم به چه دلیل سعادت دیدن دوباره تورو دارم؟"
جیمین با لحنی دلسوزانه پرسید:"یعنی میگی غیر از اینه که دلم برات تنگ شده بود؟"
هوسوک خندید و زمزمه کرد:"چه دوست داشتنی. منم دلم برات تنگ شده. میتونم دلیل دومی که تو رو تا اینجا کشیده رو بدونم؟"
جیمین خندید. یک قدم برداشت و متوجه شد نگاه هوسوک فورا پایین رفت و روی پاهای جیمین قرار گرفت. هوسوک می دانست که جیمین چقدر به آن نفرین علاقه نشان می داد.
از اینکه اینقدر برای او قابل پیشبینی بود خوشحال نمی شد.
اما احتمالا هوسوک خبری از زنجیر نداشت. مگر اینکه واقعا برای او جاسوس گذاشته باشد. جیمین یک قدم به جلو برداشت و گفت:"من ... فقط برای یک سوال اینجام. چرا؟"
هوسوک از اینکه می دید جیمین برای برداشتن هر قدم پایش را بلند می کند و روی زمین می گذارد خوشحال بود.
صدایش را صاف کرد و پرسید:"میخوای حرف بزنم یا زودتر کارمو تموم کنی؟"
جیمین خندید:"بیست و چهار ساعت میتونی برام حرف بزنی چون تو نمیتونی منو بکشی. اگر هم اینکارو بکنی لطف بزرگی در حقم کردی چون..." صدای یونگی در ذهنش چرخید. به آرامی گفت:"چون...زندگی کردن گنده. تا ابد زنده موندن گنده."
و لبخند سردی زد. نگاهش را از روی نقطه نامعلومی در اتاق برداشت و به هوسوک داد. 
هوسوک به جیمین اشاره کرد بشیند. اما جیمین دست به سینه جلوی او ایستاد و گفت:"طفره نرو. حرف بزن."
که هوسوک سر جایش نشست و در کشو میزش ، دنبال چیزی گشت. در همین حین ، پرسید:"میشه بپرسم چرا چی؟"
و یک شیشه کوچک سیاه رنگ بیرون کشید. جیمین به شیشه چشم دوخت. گفت:"چرا کشتیش؟"
هوسوک شیشه را جلوی جیمین قرار داد و پرسید:"کیو در چه زمانی عزیزم؟" و لبخند زد. جوری با جیمین حرف میزد که انگار یکی از دختران دلبر کاخش است. جیمین زبانش را روی لب هایش کشید.
از اینکه می دید هوسوک لبخندش کاملا عصبی بود و کم مانده بود گوشه لب هایش پایین برود و عضلات پیشانی اش منقبض شوند خوشنود بود. اما این پررویی که سمی جلوی جیمین بگذارد و به نوعی به او تعارف کند خودش را بکشد برایش عجیب و توهین آمیز بود. دقیقا کاری که فقط از پس کسی مثل هوسوک بر می آمد.
جیمین شیشه را برداشت و درش را باز کرد. هوسوک اضافه کرد:"این سمیه که یک لشکرو از پا در میاره."
و به جوری به چشم های جیمین خیره شد که انگار روحش را می تواند ببیند که شک دارد چنین آزمونی را بپذیرد.
سم بوی وحشتناکی داشت. گازش سبز رنگ بود. سم هم درون شیشه همین رنگ را داشت.
جیمین گفت:"الکساندر رو. چه دشمنی با اون داشتی؟ این کارت در شان یک فرشته نیست. در جریانی؟"
هوسوک خندید. چیزی نگفت. جیمین را که نگاه نامطمئنی به سم داشت را زیر نظر گرفت. در نهایت جیمین شیشه را بالا برد و سر کشید. اگر می مرد ، مرگ بی هوده و خنده آوری داشت. جوری که بعد ها افسانه میشد جادوگری بیست سال تمرین کرد تا  کیمیاگر ضعیفی را بکشد و در آخر جلوی او خودکشی کرد.
جیمین بعد خوردن سم ، شیشه را در هوا رها کرد. هوسوک کمی عقب رفت که با هیچ یک از بازمانده های سم تماس نداشته باشد و جادوگر را تماشا کرد که گلوی خود را گرفته و ظاهرا نمی تواند نفس بکشد. جیمین به میز تکیه داد. صدایی از او خارج شد که گویی به سختی تقلا می کند نفس بکشد. این هوسوک را هیجان زده کرد اما سعی کرد واکنشی نشان ندهد.
تمام وزن جیمین روی میز افتاد. اما بعد به سختی دست هایش را روی آن ستون کرد و سعی کرد روی پاهایش بایستد. که یک دفعه در حالی که به سختی تعادلش را حفظ میکرد دست برد و یقه لباس هوسوک را در مشت گرفت و او را با فشار به سمت خود کشید. حالا ، بهتر صورت وحشت زده او را می دید. این بار توی صورتش فریاد زد:"چرا کشتیش؟"
هوسوک از اینکه میدید جیمین چقدر ساده او را بازی داد تعجب کرد. به سختی لبخندش را نگه داشت و با خونسردی همیشگی اش انقدر آرام که صدایش نلرزد و ترسش رو نشود ، گفت:"من نکشتمش."
جیمین غرید:"دروغه!" و به چشم های هوسوک که آرام می شدند ، زل زد. احساس می کرد هوسوک از او ناامید شده است. فقط نمی ترسید بلکه ناامید هم بود. زمزمه کرد:"شیاطین از این حرف ها باهوش ترن اگه میخوای به اصل خودت شبیه بشی ، حداقل یکم ... منطقی تر فکر کن."
این حرف را از روی ترس نمی گفت. از روی خشم بود. خشمی که خبر می داد که از بی عدالتی آزار دهنده ای رنج می برد. چیزی که از حریفش میدید بدنی توانا و مغزی کند بود.
جیمین محکم گفت:"ثابت کن."
هوسوک به آرامی دست های سرد جیمین را از خود جدا کرد.
سپس گفت:"خب ..."
نگاهش را روی ظاهر جیمین گرداند. زبانش را روی لب هایش کشید و ادامه داد:"من دو بار بهت شانس زندگی کردن دادم اما وقتی که خودت اومدی و خودتو تسلیم کردی..."
جیمین هیچ از کلمه تسلیم خوشش نمی آمد اما قبول داشت همیشه طرز برخوردش با هوسوک به طور غریزی تسلیم بود. شاید چون او هوسوک را از کودکی به عنوان قدرتمند ترین انسان دنیا می شناخت که جانش با ارزش ترین بود.
اما حالا قضیه کاملا فرق داشت . جیمین خود را رقیب هوسوک می دید. از هر نظر . یا حداقل دلش می خواست اگر او یونگی را نمی بیند هوسوک هم وجود نداشته باشد که او را ببیند.
هوسوک بعد دیدن چهره گره خورده جیمین مکثی کرد ، سپس ادامه داد:"گوش کن بچه به من گوش کن. من میتونستم تورو با اشباحی که دارم بکشم اما با سم تو مدت طولانی تری کنار نیوان...ببخشید. یونگی بودی. جدا از این ها روحت به دریاچه می رفت و شاید شاید روح برگزیده ای میشدی. اما تو تصمیم دیگه ای گرفتی که به اینجا ختم شد. به محض رخ دادن اون اتفاق من از زمین رفتم. چه کسی دوستتو کشت چرا؟"
جیمین به چشم های هوسوک خیره نگاه می کرد. هوسوک ادامه داد:"آدما...مزخرفن جیمین. به هر ریسمانی چنگ میزنن تا به جایی برسن که حتی از وجودشم اطمینان ندارن. دنیای ابدی! این جور چیزا نباید به گوش هرکسی برسه چون ممکنه ...اونو دیوونه کنه."
جیمین چهره اش را در هم کشید و پرسید:"چی میخوای بگی ؟"
هوسوک خندید و گفت:"یادته شکار که میکردم؟ قلب نشونه مورد علاقه منه. پر از خونه. پر از احساسه. قلبو از کار بدازی... قلبو پاره کنی انگار ... اون و احساساتشو باهم کشتی تا شاید روزی توی دنیای دیگه بتونه باز هم...طعم احساساتو بچشه اما مغز... عقل... چیزیه که اگه متلاشی شه ...."
جیمین به فکر تیر توی پیشانی الکس افتاد. هوسوک زبانش را روی لب هایش کشید و شانه بالا انداخت:"تا جمجمه رو خورد کنه و برسه به مغز هم دردناکه هم ناجوان مردانه. هم خالی از هر آرمانی. یک کار شیطانی."
جیمین میان حرفش گفت:"اما اون زهر تو بود!"
هوسوک سر تکان داد:"اره منطقیه ... کجا نگهش میداشتم؟ توی...کتابخونه؟ توی کتابخونه بود اما گمش کردم. خیلی چیزا رو بعد رفتن تو گم کردم. اگه تاج نیوان رو هم پیدا کردی ... ممنون میشم به اوربیس برش گردونی. "
جیمین خشمگین غرید:"مزخرفه..."
هوسوک سر تکان داد:"خیال می کردم میدونستی. گوش کن ...جیمین. بیا و یه لطفی بهم کن. من از اوربیس خوشم نمیاد. ترسناکه. تاریکه. موجوداتش هر انسانی راهش به اونجا باز شه میگیرن عین موش روش ازمایش میکنن بازیش میدن تا روزی که دووم نیاره و بمیره. تیکه تیکه شه. روحش هم به طبیعت بره."
سرش را به زیر انداخت و گفت:"من.... من مال اونجا نیستم. هرگز نبودم. نمیدونم چرا اما اینو میدونم که هرگز هم نخواستم که باشم. اما تو جیمین... تو....یونگی به من گفت... میخواد اونجا ملاقاتت کنه."
جیمین زیر لب تکرار کرد:"مزخرفه..." بعد بلند تر گفت:"مزخرف محضه! اون منو نمیخواد!"
هوسوک سر تکان داد و صادقانه گفت:"اون تورو نمیخواد. اما تورو توی اوربیس میخواد. نباید اینارو بگم اما از نظر اون یک موجود به ظاهر انسان آدم کش بیش از همه چیز برای زمین ضرر داره و شاید توی اوربیس بهتر بتونه با کالبد جدیدش کنار بیاد. اون تورو توی اوربیس میخواد تا بهت یک فرصت دوباره بده."
جیمین زمزمه کرد:"یک تلست!" اما در دل ، به یونگی اطمینان داشت. مگر اینکه هوسوک به نفع خودش نقل قول کند.
قبل از اینکه جیمین چیزی بگوید هوسوک شمرده گفت:"من و تو سرنوشت این جهانو میسازیم. من وتو تنها انسان هایی هستیم که میتونیم انتخاب کنیم همه چیزو تموم کنیم یا... به همه چیز...کنار هم...با هم حکومت کنیم. تصمیم با توئه. من مغز این دنیام و تو قدرتش. " و لبخند خشکی زد و به چشم های جیمین خیره نگاه کرد.
جیمین به آرامی پرسید:"چی توی سرته؟"
هوسوک گفت:"برگرد ، انتقام خون دوستتو بگیر و لطف کن و تاج نیوان رو پیدا کن. بقیشو میسپرم به یونگی. اگه تو به این پیمان متعهد باشی." و دستش را جلو برد.
جیمین به دست هوسوک که هیچ انگشتر ارزشمندی نداشت که روح کسی را درش زندانی کند و وقتی به ان نیاز داشت ازش استفاده کند، نگاه کرد. تا هوسوک اضافه کرد:"به خاطر یونگی. به خاطر ... روح حاکم. به من اعتماد کن جیمین. تو لایق اون تاجی."
و بعد این جمله ، دست جیمین را در دست خود دید. جیمین همان حین که این پیمان را به همین سادگی می بست ، تهدیدش کرد:"ازت چشم بر نمیدارم."
هوسوک خندید و با آرامش پیروزمندانه ای گفت:"اونقدر دور از چشمت نمی مونم."


هوگو تیر انداز ماهری بود. اگرچه جیمین در شمشیرزنی با ناتان رقابت می کرد ، اما هوگو ، در روز های یاغی گری جیمین در فرانسه ، ثابت کرد که چطور یک نشانه اش خطا نمی رود.
فقط او بود که می توانست مطمئن شود یک تیر در پیشانی کافیست تا هدف به مرگی رقت انگیز محکوم شود.
فقط هوگو بود که می دانست چطور جیمین را تشنه به انتقام نگه دارد. فقط او بود که می دانست چه کسی کافیست تا جیمین نتواند هرگز هوسوک را ببخشد.
هوگو می دانست که هوسوک از زمین رفته است. او می دانست که جیمین زنده است. خیال می کرد می تواند به واسطه جیمین به اوربیس برود. جیمین برای رفتن و زنده گذاشتن هوسوک شرط داشت. طلسم خون. این گونه هروقت که دلش خواست می توانست پیدایش کند و او را به قتل برساند. هرگاه که نیازش داشت. هوسوک بدون مکث قبول کرد و دست خود را با چاقویی برید و به جیمین اجازه داد از خونش استفاده کند.
با این همه جیمین احساس می کرد که رکب خورده است. همه او را به بازی داده بودند.
وقتی از اتاق بیرون رفت مکثی کرد. از سایه ماه پرسید:"کار هوگو بود؟" در حالی که به یک نقطه نامعلوم ، مات و مبهوت خیره نگاه می کرد و نمی توانست اتفاقی که حالا افتاده بود را درک کند.
سایه ماه با حرکت سر تایید کرد. جیمین حتی نگاهی هم به او نکرد. فقط با همان حالت بهت زده پرسید:"چرا بهم نگفته بودی؟"
سایه ماه با بی تفاوتی شبحی اش پاسخ داد:"نپرسیده بودی."
جیمین لبخند خشکی زد که بیشتر از خشمش سرچشمه می گرفت.
سرش را به زیر انداخت و  به راه افتاد به طرف پلکان. به حرف های هوسوک فکر می کرد. به اینکه آیا یونگی منتظرش خواهد ماند؟ از او چه می خواهد؟ تاجی که در کاخ هوسوک دیده بود واقعا دست هوگو بود؟ از کاخ خارج شد. سپس در ذهن به دنبال هوگو گشت.
می توانست ببیند که زیاد دور نشده. درواقع مکالمه هوسوک و جیمین آنقدر کوتاه بود که نتواند دور شود.
به آخرین جملات هوسوک فکر میکرد. "برام مهم نیست چه بلایی سرش میاری. اما تاج یونگی نباید به دست چنین موجودی بیوفته. اگه بفهمه چجوری میتونه ازش استفاده کنه ، هیچکس در امان نیست." همین باعث شد که جیمین به این فکر کند آیا بلد است از انگشتر استفاده کند یا صرفا آن را یدک می کشد؟
برگشت از شهر بیرون. نزدیک چادر ها روی زمین پناه گرفت. آنقدر منتظر ماند تا هوا  تاریک شد .جیمین متوجه شد که هوگو به سوی می آید. او هم حضور جیمین را احساس کرده بود. جیمین یک سنگ روی زمین گذاشت. از جا بلند شد ، کنارش ایستاد و منتظر شد. وقتی هوگو به او رسید نزدیک شد. نگاهی به جیمین انداخت و پرسید:"چرا نکشتیش؟"
هوگو خون هوسوک را در بدن داشت. اینکه از زنده بودنش آگاه بود عجیب نبود. جیمین لبخند زد و سوال او را بدون پاسخ گذاشت.
شروع به قدم زدن کرد. کمی لنگ میزد. یک پایش را روی زمین میکشید. با ناله ای مصنوعی گفت:"زمین خوردم."
هوگو نگاهش با چهره جیمین بود که زیاد خوشحال به نظر نمیرسید.
پرسید:"چیزی شده؟"
جیمین سوالش را تکرار کرد:"چیزی؟نه. من فقط برام سواله که چجوری... چجوری یک ادم میتونه اینقدر پست باشه... که برای ارضا کردن عقده های احمقانش...قتل کنه. نه فقط قتل! یک زن رو بکشه."
هوگو پشت سر او  راه می رفت. پرسید:"هوسوک؟"
جیمین زمزمه کرد:"قتل کنه... خیانت کنه دروغ بگه! برای چی..."
دستش را بالا برد تا هوگو به کمک بیاید. نمیتوانست خوب راه برود! هوگو دست جیمین را گرفت. جیمین ادامه داد:"اون یه دختر معصوم و پاک بود. زیبا بود. شگفت انگیز و خواستنی بود."
هوگو سر تکان داد و زمزمه کرد:"همه ما دوستش داشتیم."
جیمین پوزخندی زد و گفت:"اما همه میدونستیم اون منو دوست داره. اون به شکلی همسر من بود."
هوگو زیر چشمی به جیمین نگاهی انداخت و گفت:"ولی تو دوستش نداشتی. همیشه دنبال قدرت بودی نه چیز دیگه. "
جیمین با حرکت سر تکذیب کرد و گفت:"قدرت؟نه. من هرگز دنبال قدرت نبودم. انتقام ، شاید. من احمق بودم... و عاشق."
هوگو پرسید:"عاشق؟ بهت نمیاد."
جیمین سر تکان داد و گفت:"بهم نمیاد؟ فکر میکردم همه اینو میدونن. بهم بگو ، چه دلیل دیگه منو وادار به قتل میکنه؟ تشنه به خون میکنه؟ چیزی هست؟"
هوگو سر حرفش ماند و تکرار کرد:"قدرت."
جیمین دست هوگو را فشور ، جوری که انگار که فشاری روی پایش آمده باشد. چهره اش را در هم کشید و گفت:"باشه. هرجور که میخوای فکر کن. بله من عاشق قدرت بودم اگه قدرت یک هویت وجودی داشت. من عاشق جادو بودم. عاشق کسی بودم که جادو از اون میاد. عاشق فرمانروای اوربیس بودم. واقعا دلم برات میسوزه که نتونستی ببینیش. نتونستی لمسش کنی... نتونستی بشناسیش."
هوگو چیزی نگفت. جیمین شک داشت که اصلا متوجه منظورش هم شده باشد.
با این حال ، ادامه داد:"اما ... اما اون منو ترک کرد. منم حسرت یک بار بوسیدنش رو به دوش می کشم اما مساله این نیست هوگو چیزی که اینجا اهمیت داره این نیست. من اینجام چون حس میکنم... احمق تر از چیزی که...فکر میکردم باشم به نظر میرسم. متوجهی؟"
نگاهش را به هوگو داد. هوگو با چشم های تنگ شده به رو به رویش نگاه می کرد. اینکه جیمین چادر ها را دور میزد کمی غیر عادی به نظر میرسید. اما این احتمال وجود داشت که او فقط دلش نمی خواهد چشمش بار دیگر به همراهان هوگو بی افتد. هوگو آمد چیزی بگوید دهانش را باز کرد که جیمین پرسید:"ازدواج کردی؟ هوگو؟"
هوگو با حرکت سر تکذیب کرد و گفت:"اما یه پسر کوچولو دارم."
جیمین لبخند زد.پرسید:"کجاست؟"
هوگو آهی کشید و گفت:"با مادرشه. اونا ترکمون کردن."
جیمین ناامیدانه نگاهش را به زیر انداخت. سپس گفت:"چه ناراحت کننده."
هوگو این بار چیزی که فکرش را مشغول کرده بود را به زبان آورد و اعتراض کرد:"حس خوبی به راه رفتنت ندارم."
جیمین به آرامی گفت:"گفتم که...زمین خوردم."
لحظه ای در سکوت گذشت اما باز هوگو با احتیاط پرسید:"چرا هوسوک رو نکشتی؟"
جیمین خندید. اما همان لحظه پاسخش را نداد. گذاشت بگذرد. باز سکوت آزار دهنده ای بر فضا حاکم شد. چون حالا هوگو هم به او مشکوک شده بود. بعد چند قدمی راه رفتن ، هوگو دست جیمین را رها کرد. اما او اعتراضی نکرد. باز گذاشت تا بگذرد. سپس گفت:"میدونی ...پیشنهاد جالبی بهم داد اما لازمش تاجیه که توی کاخ با خودش داشت که گویا تاج... دست توئه."
هوگو نفس صدا داری کشید.  کمی دور خود چرخید و گفت:"فروختمش. شرمنده."
جیمین همانطور که کشان کشان راه میرفت برگشت سمت او و نگاه متعجبی بهش انداخت. پرسید:"واقعا؟ به کی ؟ چه قدر؟"
هوگو دستی بین موهایش کشید. صدایش را صاف کرد. نگاهی به چادر ها  انداخت. گفت:"به یه تاجر با یه سری اسب و چادر و اینجور چیزا عوضش کردیم."
جیمین سرش را به زیر انداخت. با ناامیدی ظاهری پرسید:"راست میگی؟"
هوگو تکرار کرد:"شرمنده. چیز مهمی بود؟"
جیمین خندید. زمزمه کرد :"مهم..."
نگاهش را به سنگی دوخت که وقتی شروع به قدم زدن کرد ، کنار پایش گذاشت.
گفت:"خب اون تاج... یه چیز اسرار آمیزه. راجع به دریاچه ارواح و اینجور چیزا که گفته بودم. هرکس نزدیک اون تاج بمیره... روحش به دریاچه نمیره. تاج اونو می بلعه و من خیال میکنم... بعدا کسی که تاج رو به سر داره میتونه از اون ارواح سو استفاده کنه درست مثل انگشتر من."
و نگاهش را به صورت حیرت زده هوگو انداخت. چشم هایش برق می زدند. اما با حالتی که به نظر طبیعی بیاد گفت:" پس چه بد شد که فروختمش."
جیمین خندید و حرف زدن او را تقلید کرد و با همان حالت به ظاهر مایوس گفت:"آره خیلی بد شد. حالا ... میخوای باهاش چکار کنی؟"
هوگو خندید و پرسید:"با دوریش؟"
جیمین با لبخند به سنگی که به آن نزدیک میشد خیره نگاه می کرد. گفت:"نه. با تاج."
هوگو زمزمه کرد:"بهت میگم اینجا نیست بیا بگرد. همه جارو بگرد." جیمین به انگشترش نگاهی انداخت. گفت:"اون زیر نور ماه می درخشه. میدونی... خیلی زیباست."
هوگو پرسید:"از یه جنسن؟"
جیمین با حرکت سر تایید کرد. گفت:"مال یک نفر بودن. مال اون حاکم که ازش گفتم."
هوگو پرسید:"اون اینو بهت داده؟"
جیمین خندید. با حالتی آمیخته به افسوس و حسادت زمزمه کرد:"نه اون اینارو به هوسوک داد. هوسوک انگشترو برای تشکر به من داد. من یبار... جونشو نجات دادم."
بعد پوزخندی زد و گفت:"از خودکشی. بعد اون دیگه دلش نخواست بمیره. میدونی میگن کسایی که یبار رفتن و برگشتن بهتر از همه میدونن که اون طرف...هیچی نیست. یا از اینجا بدتره. اوربیس جایی نیست که ما ازش خوشمون بیاد. اشباح اینجا زیادی بهمون اسون گرفتن."
هوگو پرسید:"مگه تو اونجا بودی؟"
جیمین خندید. به سنگی که جیمین به عنوان نشانه گذاشته بود رسیدند. جیمین با پای دیگر سنگ را لگد کرد و دایره را بست.
سپس مسیرش را به طرف چادر ها عوض کرد. هوگو فورا متوجه شد که جیمین دیگر نیاز ندارد خود را بکشد. پایش سالم بود. صاف راه می رفت و دیگر قصد ادامه دادن مکالمه را نداشت.  این بود که هوگو عقب عقب رفت و فریاد زد:"هیچکس از جاش تکون نخوره! هیچکس!"
جیمین برگشت و با هیجان به هوگو که وحشت کرده بود نگاه کرد. هوگو ادامه داد:"هیچکس به هیچی دست نزنه! هرکاری دارین میکنین رو ول کنین به خاطر خدا! جیمین تو مشکلت چیه؟!" جیمین خندید و نگاهش را اطراف گرداند. صدای هوگو همه را به وحشت انداخته بود. همه در سکوت با دهانی باز به جیمین نگاه می کردند. انگار که باور نمیکردند بالاخره بعد این همه وقت هم سفری با چنین موجود هراس انگیزی اتفاقی که انتظارش می رفت افتاده باشد. بعضی ها زیر لب ناسزا میگفتند.
بعضی ها به یک دیگر یاد آوری می کردند که گفته بودند این جوان قابل اعتماد نیست. 
هوگو با ترس یک قدم به سوی جیمین برداشت و روی سوالش پا فشاری کرد:"این کارا یعنی چی ؟! مشکلت چیه؟"
جیمین خندید و پرسید:"نمیدونم. وقتی الکس منو می کشتی از خودت اینو نپرسیدی ؟"
هوگو زمزمه کرد:"الکس...؟"سپس خیلی محکم پاسخ داد:"من نکشتمش! من خودم زخمی شده بودم چرا..."
جیمین حرفش را قطع کرد:"چطور الکس با یک تیر توی پیشونی  از پا افتاد اما تو فقط پات زخمی شده بود؟یا چرا تیری که توی پیشونی اون فرود اومده بود زهر آلود بود اما مال تو نه؟"
هوگو پرسید:"چه زهری؟"
جیمین با خونسردی و اطمینان گفت:"زهر هوسوک.بهم بگو ... گبریل..هوگو...ریور. چرا کشتیش؟"
بیش از بیست و پنج سال بود که او را به نامی که خودش آنطور خود را معرفی کرده بود صدا نزده بود.
خود را به خاطر پذیرفتن او لعنت می کرد. چرا او را با خود آورده بود؟ الکس هرگز از او خوشش نمی آمد. او شیطان درون هوگو را دیده بود. البته اگر ممکن بود نام چنین موجودی را شیطان گذاشت.
هوگو ملتسمانه گفت:" کار من نبود باور کن! الکس دوست من بود!"
جیمین چهره اش را در هم کشید. اما چیزی نگفت. با همان قیافه عبوس به هوگو خیره نگاه کرد تا او باز تکرار کرد:"کار من.. نبود!"  جیمین از اینکه او آنقدر ساده دروغ میگفت اما نمی توانست سهل انگاری هایش را در رابطه با طبیعی جلوه دادن مساله توجیح کند عصبانی به نظر می رسید. انگار که در این نقطه ،  دیگر چیزی برای گفتن نداشت.
جیمین دیگر به این مساله حل شده که به هرحال هوگو مقصر است و کوچک ترین اشتباهی  ، آتشی را روشن می کند که خاموش کردنش فقط از پس جادوگر بر می آمد نپرداخت.
پشتش را کرد و رو به جمعیت فریاد زد:"تاج. من تاجو میخوام. یا تاجو بهم بدین یا همه تون به دردناک ترین شکل ممکن نابود میشین."
هوگو تکرار کرد:"من تاجو فروختم جیمین اینجا نیست!"
همینجا بود که بعضی ها شروع به قدم زدن کردن. اسلحه هایشان را بیرون کشیدند و جیمین را نشانه گرفتند. اما اشتباه آن ها این بود که زیاد دایره را جدی نگرفتند.
جیمین پرسید:"یعنی ...میخوای از زیر خاکستر ها پیداش کنم؟ برای من کار سختی نیست. گبریل."
هوگو زبانش را روی لب هایش کشید. دست هایش را به هم گره داد و جیمین را تماشا کرد. وقتی جیمین روی پاشنه پا چرخید و به سوی یکی از چادر ها به راه افتاد هوگو فریاد زد:"اونجا نیست!" جیمین با چشم های تنگ شده نگاهی به انگشت اشاره هوگو انداخت که نقطه ای را نشانه گرفته بود.
همین هنگام ، یک زن ، که امیلی نام داشت و چیزی که جیمین از او می دانست این بود که معشوق ناتان بوده ، سعی در فرار از دایره کرد. دایره یک خط فرضی روی زمین بود اما زن با برخورد به آن روی زمین افتاد و باعث بر انگیخته شدن آتش به شکل حلقه ای عظیم الجسه بود.
هوگو وحشت زده فریاد زد:"تاج اونجاست جیمین تاج اونجاست بس کن آتیشو خاموش کن!"
اما انگار که جادوگر صدای او را نمی شنید. با هیجان سوختن چادر ها را تماشا کرد و سپس گاری ها را . زمین  ، بین علف ها شروع به سوختن کرد. همان هیزم خیالی مین یونگی که جیمین سه ساله را به حیرت وا می داشت ، بار دیگر باعث به وجد آمدن او شد. صدا سوختن چرخ گاری ها و بشکه های شراب ،  بین صدا جیغ زن ها و فریاد کمک مرد ها برای جیمین خودنمایی می کرد. آتش به مرور تیره رنگ شد و در نهایت به سایه ای سیاه و سوزان تبدیل شد. جیمین نمی توانست ببیند چه بلایی سرشان می آید. اما می توانست تصور کند که به آرامی گوشتشان کباب می شود. رنگشان سیاه می شود و در نهایت تبدیل به خاکستر می شوند. مردمی وحشت زده که اسیر شده اند.
آنجا بود که جیمین کور ما کور بین خاکستر ها و پارچه ها چرمی در حال ذوب ، دست چرخاند و به دنبال تاج گشت.
اینکه آن آتش تاریک تر از شب بود ، کار را مشکل تر می ساخت. اما جیمین بالاخره تاج را پیدا کرد و در دست گرفت.
می دانست اگر بیشتر بگردد جواهرات کمیاب تری نیز پیدا می کند. اما منتظر ماند. منتظر ندایی از سوی حاکم. منتظر یونگی.
سر جای خود ایستاد. تاج را بغل گرفته بود و اطراف را رسد می کرد. بین جنازه ها و لاشه هایی که هنوز تقلا می کردند به دنبال او گشت.
یونگی آنجا بود. قلبش از همیشه سنگین تر بود. وجودش را کامل تر میدید. بین آن هیاهو آرامش وصف ناپذیری حکم فرما بود. یونگی در برابر او قسم خورده بود به محض اینکه او بفهمد که او چه طور موجودیست دیگر او را نمی بیند.
چشم هایش را بست. به امید یک بوسه. به امید یک صدا که به او بگوید جای جیمین از همیشه امن تر است چون یونگی برگشته و نمی خواهد بگذارد و برود.
اما برخلاف انتظارش چیزی کنار گوشش گفت:"تو بیش از اندازه قدرتمندی جیمین. زمین جای موجوداتی مثل تو نیست."
جیمین یک قدم به عقب برداشت تا شاید آغوش او را احساس کند. بار دیگر وزنش را روی او بی اندازد و بگوید اونقدر ها هم که خیال می کند قوی نیست.
یونگی در آن لحظه ، جسمی نداشت اما جیمین توده گرمایی که درش فرو رفت را احساس کرد.
شاید نیمه دیگر روح یونگی بود که سرما را پس می زد و به نیمه دیگرش به شکل یک نیاز اساسی نگاه می کرد.
نیمه ای که حالا بخشی از جیمین بود و این تمام فکر و ذهن او بود که اطراف یونگی مثل یک پروانه می چرخید.
اشک های جیمین سرازیر شد. عاجزانه نالید:"منو ببوس و همه منو ازم بگیر یونگی. زندگی کردن گنده. تا ابد زنده بودن گنده مگه خودت اینو نمیگفتی؟ من زیادی کوچیکم برای تحملش. من زیادی ضعیفم برای دوریت من نمیتونم!"
آتش شعله ور شد و باز سیاهی مطلق بر فضا حاکم شد.
نیرویی که از خشم و غم دلتنگی جیمین نشات می گرفت باعث میشد دور دایره گردبادی شکل بگیرد و تمام خاکستر های روی زمین را با خود بلند کرد.
جیمین دست های سرد یونگی را دور بدن خود احساس کرد. سینه اش را پشت سر خود و سرش را روی شانه های خود.
یک دستش را بالا برد و بدون آنکه نگاهی به او بی اندازد ، سرش را نوازش کرد با آنکه می دانست یونگی مطلقا معنی آغوش ، نوازش و بوسه را نمی فهمد.
یونگی سرش را بالا اورد و در گوش جیمین زمزمه کرد:"بهم گوش کن بچه. خودتو دست کم نگیر. من پای عهدم موندم. حالا وقتشه که تو پای حرفت بمونی. آخرین حرف هاتو قبل ترک اوربیس به یاد بیار. من راهنمای تو میشم و تو نماینده شیاطین روی اوربیس. ازون پس ... دیگه به من نیازی نداری. میدونم که میتونی. پادشاهی باش براشون که من نبودم."
جیمین دیگر تاب نیاورد.
تقلا کرد و خودش را از بین دست های یونگی بیرون کشید.
رو به او چرخید و خواست بار دیگر او را ببوسد.
بار دیگر آن احساس شگفت انگیز مرگ آور را احساس کند و برای همیشه نام خودش را از تاریخ حذف کند.
اما زمانی که چرخید ، به جای گرد خاکستر مردگان و آتش شیطان ، خود را در کاخی بلورین دید.

کاخ می درخشید و جیمین می توانست بفهمد که جایی وسط آسمان قرار دارد. اتاقی که درش بود هشت ضلع داشت.  دو چهار پنجره در دو طرفش قرار داشت و او رو به پلکانی ایستاده بود که یکی به طرف پایین می رفت و دیگری بالا.
پله ها مثل دو مار دور هم پیچیده بودند و روی دیوار نقش هایی غیر قابل درک کنده کاری شده بود.
اتاق بیشتر از چیزی که انتظارش را داشت برایش آشنا بود.
با احتیاط قدم برداشت و چرخید. پشت سرش یک در شیشه ای خیلی بزرگ رو به بالکنی که می توانست بیست نفر انسان بالغ را در خود جای دهد را دید. این بالکن... این در!
رویای جیمین در کاخ هوسوک به حقیقت پیوسته بود.
یک قدم به سوی در بلورین برداشت.
تاج را بالا برد. یونگی از او خواسته بود که پادشاهی کند.
همانطور که لیاقتش را داشت. همانطور که برایش در اول در قالب شیطان زاده شده بود. تاج را روی سر خود گذاشت. کاخ زیر پایش شروع به تیره شدن کرد.
رنگ گرفت و دیگر پشت دیوار هایش چیزی دیده نمیشد.
انگار که شیشه به سنگ یا چوب آبنوس تغییر کرده باشد.
کاخ روح داشت و روحش صاحبش بود. به دیو سیرتی خود او.
جیمین چند قدم به جلو برداشت.
با اشاره دست در هارا باز کرد. اولین چیزی که دید ، دو ماه ، چند ستاره و سطح های معلقی که نمی توانست تشخیص دهد چه چیز هایی هستند را در آسمان دید. آسمان می درخشید و به جیمین خوش آمد می گفت. دنیایی که به اوتعلق داشت.

Orbis- DestructionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora