شاید سرنوشتمی‌

30 9 0
                                    

دو سال انتظار.


دو سال دوری .


دو سال دلتنگی.


نفس میکشید. آب سرد چشمه از بینی اش بالا می رفت و از دهانش بیرون می آمد. تمام موجودات زیر آب را با دقت نگاه میکرد و حرکاتشان را زیر نظر می گرفت.


در دستش با یک سنگ بازی میکرد و سعی میکرد آن را گرم نگه دارد.


موهایش سبک تر شده بودند و درآب شناور بودند. یقین داشت اگر آن ها را بچیند روی آب معلق خواهند شد.


نمی دانست چه ارتباطی بین چنین چیز جالبی میتواند با کنترل روح باشد؟


چه ارتباطی بین دور جنبانی ، طی العرض یا زیر آب نفس کشیدن با مجبور کردن کسی به اطاعت از جادوگر است؟


کاش لیا ولکف اینجا بود و می دید جیمین در این چند سال چه قدر پیش رفت کرده است و چه کار هایی میتواند انجام دهد؟


دست هایی با فشار زیر آب آمدند و دو طرف فک جیمین را گرفتند و سعی کردند او را بالا بکشند. جیمین با یک لگد که به کف آب زد خودش را بالا کشید. عمقش آنقدر زیاد نبود که کسی را غرق کند.


وقتی سرش را از آب بیرون آورد ، آخرین بازمانده های آب را از دهانش بیرون ریخت و موهایش را که حالا به صورتش چسبیده بودند را عقب زد.


الکساندر با صدای نازک و دخترانه اش فریاد زد:"میشه هر دفعه یه جای جدید گم و گور نشی؟ پیدا کردنت هزار سال ..."


جیمین حرفش را قطع کرد و گفت:"عذر میخوام ولی همه میدونن من زیر آب تمرین میکنم."


الکساندر در حالی که می رفت سمت وسایلی که روی میز چوبی دست ساز ملیساندرا رها کرده بود و غرغر کرد:"شما پسرا واقعا عجیب غریبین . بهانه هاتون مزخرفه! بلند شو بیا موهاتو کوتاه کنم. شبیه جادوگرا شدی."


جیمین باز دستی بین موهایش کشید و گفت:"همینو نگه می دارم ممنون! من سال هاست دارم روی مهارت هام کار میکنم و هرگز نمیدونستم جادوگری به مدل موئه . کارمو راحت کردی خانوم آدینو."


الکساندر آهی کشید و قیچی که هر روز سعی در تیز نگه داشتنش را داشت و جیمین هرگز نمی دانست چه علاقه ای به چنین چیز عجیب و غریبی که فقط مردم مرفه استفاده میکنند دارد.


آدینو ها همیشه شبیه انسان های شهر نشین زندگی میکردند.


حتی در غار‌.


جیمین دست هایش را روی سطح سنگی غار ستون کرد و خودش را بالا کشید. دیگر چیزی نگفت. می دانست الکساندر آنقدر صبور هست تا زمان مناسبی برای کوتاه کردن موهایش پیدا کند .


پس همان موقع داوطلبانه رفت سراغش و نشست روی سنگ بزرگی که اطرافش پر از خزه شده بود و وقتی رویشان راه میرفت احساس می کرد آب به آن جا ها راه یافته و چیزی نمی گذرد که زیر پایشان خالی شود و در آب سقوط‌ کنند.

Orbis- DestructionWhere stories live. Discover now