همهمه عجیبی در شهر بود . کلیسا بیش از پیش جادوگر ها را و همچنین پزشکان را تحت فشار قرار میداد.
اما وقتی تکه نانی معلق در هواست هیچکس نمیتواند به این سادگی بفهمد چه کسی کنترلش میکند . خصوصا اگر جادوگر ، دوازده سال بیش نداشته باشد .
جیمین با فاصله شش قدمی از اعلا ترین نان بازار مسکو ایستاده بود.
شهر شلوغ تر از همیشه بود. جیمین حدس میزد تاج گذاری یا روز خاصی باشد . اما تمو اعتقاد داشت این موقع سال همیشه بازار شلوغ است .
چون سرمای همیشگی آن منطقه کمی آرام گرفته و هوا معتدل تر شده بود .
با این همه در آن لحظه هیچکس متوجه نان شناور در هوا نبود.
جیمین بعد دوسال توانسته بود این حرفه دگرگونی را با وهم همراه سازد و در واقع نان را از پیش چشم رهگذران مخفی سازد.
وقتی بالاخره به دست آن دو پسر بچه رسید نان را نصف کردند و پا به فرار گذاشتند .
از دکه های چوبی فاصله گرفتند. از راهروهای تنگ بین خانه ها راه مخفی گاهشان را از پیش گرفتند.
بین راه از کنار پاهای مردان درشت هیکل و زن هایی که بچه هایشان را روی سینه میفشردند و پارچه عریضی را روی سر خود انداخته بودند گذشتند.
احمقانه ترین رسم انسان ها فرار از آنچه که بودند و پنهان شدن زیر هزار لا پارچه کوتاه و بلند بود و وقتی به سمت منطقه اشراف زادگان جنگ زده حرکت میکردی این لباس ها سنگین تر میشد. این گونه میتوانستید سطح اجتماعی هرکس را بسنجید و واضح بود کودکانی که یک لا لباس به تن دارند انسان های وقیحی هستند و لایق ناسزا های انسان هایی اند که دولا لباس به تن دارند.
وقتی با نادیده گرفتن انسان های بزرگ تر به مخفیگاه رسیدند ، آنیکا کنار درخت لاغر اندام بدون میوه ، لم داده بود و برای خود و عشاق تخیلی که دائم ازشان حرف میزد ناله میکرد.
تمو اخیرا به اندازه یک کف دست آدم بزرگ ها قد کشیده بود و کمی صدایش دورگه شده بود . اعتماد به نفسش نسبت به آدم بزرگ بودن خیلی بالا تر رفته بود و دائم جیمینی که هنوز صدایش نازک و قدش کوتاه بود را به تمسخر میگرفت.
جیمین درونا غصه میخورد اما سعی میکرد با تهدید کردن تمو و اینکه میتواند او را جوری جادو کند که هرگز رشد نکند و همین صدای احمقانه دورگه را تا ابد نگه دارد ، او را برای ساعاتی ساکت نگه میداشت .
تمو بزرگ ترین گازی که میتوانست را به نان زد و با همان دهان پر پرسید:" باز چته شازده خانوم؟"
آنیکا نالید:" بار دومه خون ریزی میکنم! شما پسرا نمیدونین چه دردیه!"
جیمین نان خود را به دو قسمت تقسیم کرد و قسمت بزرگ تر را به آنیکا داد . پرسید:" مطمئنی طبیعیه؟ "
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Orbis- Destruction
Fantastikجیمین از روزی که به خاطر میاورد، یک هدف توی زندگیش بیشتر نداشت. پیدا کردن اوربیس، دنیایی که توش جادوگر هارو نمی کشتن. دنیایی که جادو ازش میومد. اوربیس، یک فیکشن دو فصلی فانتزیه. اوربیس: تخریب ، فصل اول این قصست که توی دوره رنسانس شکل گرفته و درمورد...