روح حاکم

8 7 0
                                    

جیمین بلند شد و با کف دست روی پیشانی هوگو کوبید و گفت:"بلند شو بچه. وقت رفتنه."
خودش نیز بلند شد و لباس هایش را پوشید. صدای ناله کردن هوگو که زیاد از این نوع بیدار شدن خوشحال به نظر نمی رسید را شنید و مطمئن شد که بیدار شده است. وقتی آخرین گره های لباسش را می بست گفت:"اگه نیای بدون تو میریم. همین بس بهت بگم میریم به غرب." و اتاق را ترک کرد. پشت در الکساندر ایستاد و چند تقه ای به در زد. احتمال میداد تمام شب را بیداری کشیده باشد و بیش از اندازه فکر کرده باشد. شاید بار ها نحوه مرگ جیمین را در ذهن خود بازسازی کرده بود.
وقتی جیمین یک قدم از در فاصله گرفت ، دخترک در را باز کرد.
موهایش مانند همیشه ژولیده بود. جیمین دست برد و آن ها را مرتب کرد و گفت:"وقتشه راه بیوفتیم."
هر دو آن ها به شکل غیر منتظره ای بزرگ شده بودند. هر بار که به صورت او نگاه می کرد ، به یاد روزی افتاد که با موهای کوتاه ژولیده اش ، بالای سر خودش که قارچ سمی را عمدا خورده بود نشسته بود و شادی کنان می گفت"عمو! نجاتش دادم!" در اعماق قلبش از ادرین آدینو برای بزرگ کردن و تعلیم دادن برادر زاده ای به این صبوری و فداکاری افتخار می کرد و از خودش متنفر بود که نمی تواند کسی باشد که شایسته اوست.
جیمین بعد از مرتب کردن ظاهر الکس ، به طرف پله ها راه افتاد و صدای باز شدن در اتاق خودش که احتمال میداد هوگو بالاخره از جایش بلند شده باشد و آمده باشد که از آن ها جا نماند را شنید.
بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند از مهمانخانه بیرون رفت.
حالا که تا آخر مسیر را رفته بود ، نمی توانست دور قبر خودش ، قدم بزند و صبر کند که شاید انگیزه جالب تری برای مرگ پیدا کند.
باید برای یونگی می مرد. چه در حضور دوستانش ، چه در غیابشان.
سوار سایه ماه شد. سایه ماه چند قدم برداشت. جیمین هم او را مجاب نکرد که سریع تر به سوی قلعه برود.
وقتی دوستانش پشت سر او از مهمانخانه خارج شدند ، وسایلشان را جمع کردند و سوار گاری شدند ، جیمین به راه افتاد و اسب تنبل احمق ایرلندی ناتان هم گاری را به دنبال او کشید.
وقتی با دریا نزدیک تر شدند ، قبل شنیده شدن صدای آب ، از بین درختان پراکنده نزدیک دریا ، کاخ سنگی هوسوک را دید.
هوا روشن شده بود و باید ظهر می بود.
یک ظهر بهاری. چه ساعت خوبی برای منجمد شدن!
حداقل ایمان داشت آنجا یونگی را ملاقات می کند.
حتی وقتی به کاخ نزدیک می شد ، متوجه بود که هوا به مرور سرد تر می شود. برگشت رو به دوستانش که با کنجکاوی آن را تماشا می کردند گفت:"هروقت حس کردین سردتون شده و ازینجا برین. یا اگه به کسی نزدیک شدین ازش دور بشین ارواح روحتونو منجمد میکنن."
ناتان چیزی نگفت. مات و مبهوت او را تماشا می کرد. اما هوگو خیلی سریع گفت:"بله ناخدا!"
جیمین نگاهش را به الکساندر داد که از چشم تو چشم شدن با او اجتناب می کرد. چیزی نگفت. تا  زمانی که به کاخ رسیدند.
بعد از رد شدن از دروازه ورودی و حصار دور کاخ ، جیمین متوجه شبح فرمانده ای شد که قبلا هم او را آنجا دیده بود.
برگشت رو به الکساندر و گفت:"اون هرمسه!"
الکساندر بالاخره سرش را بالا اورد و ناباورانه با دهانی باز به شبح جوان بلوندی که مانند همیشه با چشم های یخی متعجبش آن ها را تماشا می کرد که نزدیک می شدند ، نگاه کرد.
هوگو فورا گفت:"یوهو باید نشونه خوبی باشه هرمس خدای  آشتی دهنده و دوستیه."
و از گاری پایین پرید. اما الکساندر همچنان او را متعجب نگاه می کرد و نمی دانست در برابر چنین قدیسی باید چه کند.
جیمین صداهای نامفهوم اشباحی که شرط می بست حالا باید دور او حلقه زده باشند اما جیمین قادر به دیدنشان نبود را شنید که جملاتی مانند"تو موفق نمیشی" "اینکارو نکن!" "بهتر نیست صلح کنین؟" زیر گوشش زمزمه می کردند.
اما فقط یکی از آن ها توجهش را جلب کرد که گفت"اونم میخواد شما صلح کنین! چرا بس نمیکنی؟"
جیمین نگاهش را به هرمس دوخت. به شکل عجیبی آرام گرفته بود.
احساس می کرد اگر حالا مورد هجوم اشباح قرار گرفته است ، اما نمرده است یعنی هوسوک از حضورش با خبر است و می داند که به دنبال انتقام است یا پس دادن حقی که از او گرفته بود.
مرگ.
هرمس حتی یک لبخند هم نمی زد. درست بود که مانند قبل متعجب جوری که انگار انتظار دیدنش را نداشت او را تماشا می کرد ، اما صورتش سرد تر از بار هایی قبلی بود که جیمین او را در حال تماشا کردن نیوان ملاقات کرده بود.
جیمین از روی سایه ماه پایین پرید. صدای پایین پریدن الکساندر را هم شنید.
راه اولین جایی که احتمال می داد هوسوک آنجا انتظارش را می کشد را پیش کشید. احساس می کرد میند ها دستانش را گرفته اند و او را به سوی باغ انگور هدایت می کنند.
هوسوک از او دعوت می کرد که به دیدنش برود. چه سعادتی!
جیمین نمی دانست آیا انگور گیاهیست که همیشه میوه دارد ، یا دمتر اخیرا به آنجا سری زده است.
اما باغ از همیشه زیبا تر بود و این هوسوک بود که روی تخت نیوان لم داده بود ، انگور می خورد و انتظار جیمین می کشید.
دومین باری بود که جیمین او را در لباس سیاه می دید.
همین کافی بود تا متوجه شود قرار است اشباح زیادی به زودی در این مکان خاطره انگیز ، حضور پیدا کنند.
مرگ خودش را پذیرفت اما لباس سیاه هوسوک این شک را به او داد که ممکن بود هوسوک دوباره قصد جان خودش را کرده باشد.
قبل از آن که چیزی بگوید ، یا فرصت پیدا کند دلیل آمدنش را شرح دهد هوسوک گفت:"میدونی که نمیتونی منو بکشی."
جیمین شمشیر باریکی که از کودکی همراه خود حمل می کرد را بیرون کشید و روی زمین انداخت و گفت:"من یک جادوگرم."
هوسوک سر تکان داد و گفت:"منم خیلی چیزا هستم."
آشنا ترین حرفی که تا به حال شنیده بود که با جمله بعدش بیشتر جیمین را متعجب کرد:"اما جادوگر نیستم."
جیمین نگاهش را اطرف گرداند و روی یکی از نیمکت های سنگی ، نیوان را که خودش را بین خوشه های انگوری که اطرافش آویزان شده بود غرق کرده بود و با آرامش مخصوصش دانه دانه از روی درخت می چید و در دهانش می گذاشت پیدا کرد.
آهی کشید و باز نگاهش را به کسی که به خاطرش یک قاره را پیموده بود داد. هوسوک گفت:"میدونی که میتونم ببینم به چی فکر می کنی و اگه به فکر انجام کار وحشتناکی بیوفتی در دفاع از خودم تورو می کشم چون هفتصد سال زندگی نکردم که توسط بچه ای به سن تو بمیرم."
هرچند که جیمین خودش را بچه نمی دید و هوسوک زیادی برای شمارش اعداد پیر شده بود ، اما چیزی نگفت.
لب هایش را لیسید و یک قدم به سمت نیوان برداشت.
نگاهش را به پارچ فلزی لعاب دار مورد علاقه هوسوک که بهترین شراب هایش را در آن می ریخت ، با چهار لیوان پایه بلند که فقط نیوان در آن ها شراب می نوشید داد.
او همه تشریفات ورود جیمین را آماده کرده بود.
جیمین شمشیر باریکی که از کودکی با خود حمل می کرده را روی زمین رها کرد و گفت:"هرچی که پیش میاد بین من و توئه اقای الپیزو. به دوستای من کاری نداشته باش."
هوسوک خندید و نگاهی به الکساندر انداخت. در حالی که نگاهش را از روی صورتش پایین می برد و خوب طرز لباس پوشیدنش ، ایستادنش و اندامش را تماشا می کرد و شاید در دل با خود قضاوت هم می کرد گفت:"اگه عاقل باشی نمیذاری بین ما چیزی پیش بیاد. تو پسر جوونی هستی و هنوز اونقدر زندگی نکردی که روحت به این سادگی حاضر بشه به نیستی بپیونده. به خودت یک فرصت بده."
جیمین آهی کشید. خیال نمی کرد  مجبور باشد دلیلش را برای هوسوک شرح دهد. پاسخش را اینطور داد:"من و تو اینو نمیخوایم اما فرمانده ها بهتر میدونن. اونا منو مرده میخوان. برعکس تو ، من از خودکشی بیزارم. من تورو به مبارزه می طلبم."
هرگز اینقدر خودخواهانه سخنرانی نکرده بود. یادش نمی آمد قبلا هم هوسوک را تو خطاب می کرده یا خیر.
اما از روی که حیا را کنار گذاشته بود ، احترام هم سرش نمیشد.
به هرحال ، روز مرگش را خودش انتخاب کرده بود. اینقدر با اقتدار بود که فقط به خودش یا نهایتا مین یونگی احترام بگذارد.
هوسوک زبانش را روی لب هایش کشید و با وسوسه انگیز ترین پیشنهادی که می توانست به جوانک بدهد ، برایش زمان زندگی خرید:"میدونی جیمین ، تو فانی ای. من این مساله احترام میذارم و عمر آدم های روی زمین بسته به شانسشون یا کوتاهه یا خیلی کوتاه. میخوام تا آخر عمر تو ، مین یونگی رو ازاد کنم."
جیمین میان حرف او پرید:"مین یونگی توی غل و زنجیر نیست."
هوسوک سر تکان داد و گفت:"بله ولی به خواسته من و البته خودش اینجاست. ازینجا برو و مین یونگی رو تا اخر عمرت کنار خودت داشته باش."
جیمین خیال نمی کرد این ، پیشنهادی دوستانه باشد. اما فقط تصور همیشه با یونگی بودن قلبش را به تپش در اورد.
گفت:"کافی نیست."
هوسوک ابرو هایش را بالا برد و چپ چپ او را تماشا کرد.
جیمین گفت:"نیوان رو هم میخوام."
سپس اضافه کرد:"تمامش رو میخوام."
هوسوک خندید. به نظرش جوانک مضهکی می آمد. اما گفت:"باشه. قبول. همش مال تو."
نیوان از روی نیمکت بلند شد و سمت آن دو آمد.
هوسوک هم از جا بلند شد. با پارچ مورد علاقه اش ، چهار لیوان کنارش را پر کرد. باید شراب نابی می بود.
یکی را تعارف نیوان کرد و نیوان آن را گرفت.
دیگری را به دست جیمین داد. خودش هم یکی برداشت.
جیمین از خوردن آن شراب مطمئن نبود.
اما نیوان بدون معطلی مال خودش را سر کشید. هوسوک به جیمین خیره نگاه می کرد. با آنکه از یک پارچ همه لیوان ها پر شده بودند ، هوسوک جام خودش را جلو آورد و گفت:"به سلامتی موفقیتت. از مدت باقی مونده زندگیت خوب استفاده کن. روح تو لایق آرامشه."
این مساله که اگر جیمین به دست اشباح هوسوک کشته میشد روحش به نیستی می پیوست و اگر توسط هرگونه عامل زمینی یا جادویی دیگر کشته می شد به جایی به نام دریاچه ارواح فرستاده میشد و می توانست زندگی پس از مرگ را تجربه کند شکی نبود.
هوسوک نمی خواست روح  او به نیستی بپیوندد.
شاید این کار را می کرد تا بعد ها او را احضار کند و ازش استفاده کند اما در هرحال در این موقعیت شبیه یک لطف بود.
جیمین جام خودش  را جلو برد و جوری محکم آن را به جام هوسوک کوبید که نیمی از شراب خودش در جام هوسوک ریخت.
هوسوک لبخند زد و کمی از شراب خودش مزه کرد.
جیمین همچنان شراب خوردن او را تماشا می کرد تا مطمئن شود آن را خورده.
نگاهش با سیب گلوی هوسوک بود که نیوان از پشت سر او رد شد و کسی که از طرف دیگر جیمین پدیدار شد ، شوالیه ای سیاه پوش بود. جرعه اول هوسوک پایین و جیمین به یونگی که جام چهارم را برمی داشت و سر می کشید نگاه کرد.
هوسوک هم به شراب خوردنش ادامه داد. خیلی آرام با نگاهی دوستانه. رو به یونگی گفت:"به امید دیدار. منتظرت می مونم. دلم نمی خواد خبر برگشتنت رو به اوربیس بشنوم."
یونگی به سوی سایه ماه به راه افتاد و پاسخی به او نداد.
جیمین می خواست که جام را زمین بگذارد و به دنبال او برود اما مودبانه این بود که تعارف کیمیاگر هفتصد ساله را زمین نزند.
از این نتوانسته بود او را به مبارزه بطلب و باز هوسوک با زبان چربش او را گول زده بود ، سر خورده شده بود.
جام شرابش را یک نفس سر کشید و در آخر آن را روی زمین رها کرد و به سوی گاری و اسب ها رفت.
الکساندر هم به دنبال او به راه افتاد. جیمین ندید الکس در چه حال است.
اما ناتان همان نزدیکی ایستاده بود و هوسوک را تماشا می کرد.
نیوان روی گاری نشسته بود. این تغییر ظاهر لحظه ای اش اگر ادامه پیدا می کرد جیمین را دیوانه می کرد.
جیمین سعی کرد از روی سایه ماه بالا برود. اما احساس می کرد سرش گیج می رود. به نظر ، تاثیر ناخوشایند شراب بود که همیشه این حالت تهوع و سرگیجه را به او می داد.
جیمین از ترس اینکه از روی سایه ماه سقوط کند برگشت.
الکساندر کمکش کرد روی گاری برود.
عضلاتش شل شده بودند.
هوا به آرامی سرد و سرد تر میشد که الکساندر خیلی سریع سوار اسب ایرلندی شد و بدون اینکه منتظر دیگران بماند به راه افتاد.
ناتان هم این میان خودش را رساند و روی گاری پرید.
جیمین مشتش را جلوی دهانش گرفته بود تا جلوی هوسوک بی عرضه و کم ظرفیت به نظر نرسد که ناتان فریاد زد:"یه کوفتی داد بالا غلط نکنم پادزهر بود! جیمین تو خوبی؟!"
گاری از دروازه رد شد و جیمین سرش را به طرف بیرون گرفت و هر آنچه که خورده بود را برگرداند.
اما این همه اش نبود. مایع سرخی که از گلویش می جوشید و بالا می آمد خیلی غلیظ تر از شراب بود.
اما آنقدر نبود که خودش را مرده ببیند.
منظره ای که جلویش می دید جلوی چشم هایش محو میشد. اما هوگو را دید که سوار بر سایه ماه به دنبال آن ها می آید.
از اینکه سایه ماه را با خود آورده بود خوشحال بود. دیگر چیزی ندید. سیاهی محض . یونگی سر جیمین را روی پای خودش گذاشت.
الکساندر از روی اسب ایرلندی بلند شد و درون گاری پرید.
جیمین این را از سر و صدایی که بلند شد فهمید. ناتان هم بلافاصله روی اسب ایرلندی قرار گرفت. الکساندر کنار جیمین نشست.
وقتی دستش را روی پیشانی جیمین گذاشت، جیمین احساس کرد الکساندر دارد از سرما یخ می زند.
اما این الکس بود که جیغ زد:"داره می جوشه! یک کاری بکن!"
دیگر متوجه چیزی نشد.
در بین خواب و بیداری چرخ می زد.
گاهی در دنیایی که درش اسیر شده بود دنبال آنیکا می گشت.
دیگر باید زنی بالغ شده باشد. بله او زنی بالغ بود که با دوست دوران کودکی اش تموچین ازدواج کرده بود و دارای سه فرزند بود.
لیا ولکف ، به خانه پدری خود بازگشته بود. تمام مدتی که جیمین بی هوش احساس می کرد لیا مراقب اوست.
همانطور که وقتی در کودکی تب داشت لیا بالای سرش می نشست.
صدای مردم دنیای زندگان یا جایی که جسم جیمین درش حضور داشت ، زمانی که هوشیاری اش کمی بیشتر میشد به مراتب واضح تر و بلند تر از جایی بود که روحش پرسه میزد.

صدای الکساندر را شنید که میگفت:"رنگ و روش رفته. مریضا معمولا پوستشون به زردی میره ولی جیمین...جیمین خاکستریه! موهاش...پادزهری براش نیست؟"
سکوت . سپس صدای یونگی را شنید که می گفت:"این فقط یک زهر نیست. طلسمه . اگه زهر بود پادزهر داشت اما طلسم...طلسم موندگاره."
الکساندر پرسید:"تا کی وقت داره؟"
یونگی مکثی کرد سپس گفت:"پوستش صدفی رنگ میشه. موهاش سفید..چشم هاش سفید میشه...جادوگری که این طلسم رو ساخت ارواح رو سفید میدونست. میخواست که قربانی در نهایت شبیه ارواح بشه تا همه بفهمن که چطور و به دست کی مرده. کسی که با ارواح به خوبی در ارتباطه."
جیمین نمی دانست چه مدت بی هوش بود. اما احساس می کرد حالا که روحش به جسمش برگشته می تواند کاری انجام دهد .
چشم هایش را به آرامی باز کرد و به صورت یونگی که مثل همیشه خورشید را تماشا می کرد نگاه کرد.
الکساندر بلند گفت:"جیمین! جیمین بیداری؟"
یونگی نگاهش را به جیمین داد و به او کمک کرد بنشیند.
تمام بدنش درد می کرد. احساس می کرد کسی از درون استخان هایش را خورد می کند.
الکساندر خم شد و به چشم هایش جیمین خیره نگاه کرد. انگار چیز جدیدی در آن ها دیده باشد.
جیمین چشم هایش خوب نمی دید که بتواند تشخیص دهد چه شکلی می تواند باشد. حتی رنگ پوستش را هم نمی توانست به خوبی تشخیص دهد. الکساندر پرسید:"چقدر وقت داره؟"
یونگی گفت:"حداقل یک هفته ، حداکثر دو هفته دردناک."
جیمین سعی کرد حرف بزند. اما کوچک ترین صدایی از گلویش  خارج نشد. اما تمام تلاشش را کرد و بی صدا لب زد "هوسوک...طلسم یک شبح داره. بدون شبح نمیشه."
سعی کرد منظورش را برساند. و آن متنی بود که در دست نوشته هوسوک خوانده بود "همه طلسم ها به یک شبح که در جسم یا فرد خانه کنند نیاز دارند."
جیمین اضافه کرد"اون کیه؟"
و به سختی سرش را بالا برد و به چشم های یونگی نگاه کرد.
می دانست که الکساندر متوجه نمی شود چه می گوید. اما یونگی فقط ظاهر او را نمی دید و به خوبی از افکارش آگاه بود.
یونگی پاسخ داد:"منم."
مسئول قتل جیمین...یونگی بود. از طرفی ظالمانه بود که او را میکشد. از طرف دیگر ، عاشقانه بود که قتل او را به کس دیگری نمی سپارد.
جیمین دیگر توان حرف زدن نداشت. فقط به جایی نامعلوم خیره ماند و به این فکر کرد که چه اتفاقی در بدنش می افتد ، که به این شدت بند بند وجودش می سوزد و درد دارد.
خودش را مجبور به نشستن می کرد. یونگی به او گفت که اگر به خودش این چنین سختی بدهد ، روند مرگش سریع می شود.
جیمین هم در پاسخ به او ، لب زد:"بهتر."
الکساندر از اینکه شاید بتواند او را شفا دهد ناامید نمیشد.
به او ، آبی که روی شعله آتش گرمش کرده بود و یک نوع گل خاص که کنار دریاچه پیدا کرده بود را درش جوشانده بود را به او خوراند.
این باعث شد صدای جیمین برگردد.
جیمین به محض باز شدن صدایش پنج بار پشت سر هم ، در حالی که سرش پایین بود و مخاطبش نامشخص بود زمزمه کرد:" دوستت دارم."

تا جایی که دوباره صدایش را برای مدتی از دست داد.
می توانست ببیند ، رنگ پوستش هم رنگ پوست مین یونگی شده و قرار است به زودی از او نیز روشن تر شود.
الکساندر اغلب می نشست و به موها و چشم های جیمین خیره نگاه می کرد.هر بار غمگین تر و ناامید تر میشد و جیمین از نگاه او متوجه میشد که موهایش از خاکستری به سفید تغییر رنگ داده است. اما باز با کوچک ترین احساسی که از نگاه الکساندر به او دست می داد قلبش به درد می آمد و روی پای یونگی از هوش می رفت. آرزوی مرگ میکرد. هرچه سریع تر.
تا روزی که از سر و صدایی که بلند شده بود ، متوجه شد راهزن ها به سراغ آن ها امده بودند.
الکساندر جادوگر طبیعت قهاری بود. می توانست از ریشه گیاهان زنده و شاید با صدا زدن حیواناتی که در منطقه پرسه می زنند از خودش دفاع کند. ناتان ، در حد یک شوالیه از علم شمشیر زنی برخوردار بود و هوگو تا جایی که جیمین به خاطر داشت تیر کمان باز حرفه ای بود. خصوصیت برترش نشانه گیری قوی و مانند یک دزد پنهانی کاری کردن بود.
او بار ها از ایرلند به غار با خود چیز هایی می آورد که با افتخار می گفت:" همه رو دزدیدم! اونم خونه یک اشراف زاده!"
جیمین نمی دانست ایرلندی ها چقدر می توانند کور باشند که پسرک دو متری را در حال دزدی نبینند.
شاید آنقدر به نظرشان چنین ادمی عجیب می آمد که خیال می کردند حتما اشتباه دیده اند و چنین موجود لاغری قطعا شبح یا چنین چیزی است.
الکساندر چادری روی گاری برپا کرد تا کسی متوجه جیمین نشود.
تمام بند های آن را بست و چند طلسم برای آن خواند.
با آنکه نمی دانست کار می کنند یا خیر.
جیمین فقط متوجه یکی از آن ها شد که چیزی شبیه:"طبیعت همیشه با تو یار باشد." باشد بود. اگر جیمین زنده بود، قطعا مانند الکس میتوانست مادر طبیعت باشد. اما اگر می مرد ، طبیعت خودش او را دفن می کرد و دیگر اثری از او باقی نمی ماند.
هر از گاهی احساس می کرد روحی به داخل انگشتر کشیده می شود. این نشانه مرگ یک نفر بود. اما وقتی صدای جیغ کشیدن الکساندر را می شنید متوجه میشد که مرگ هرکسی می توانست باشد به جز الکساندر.
سرمایی که جیمین را در بر گرفت ، نشانه بازگشت یونگی بود.
یونگی کنار او نشست و موهای جیمین را از روی صورتش کنار زد.
جیمین چشم هایش را باز کرد و به چهره او خیره نگاه کرد.
تکرار کرد:"دوستت دارم. ممنون که کنارم بودی."
یونگی سری تکان داد و گفت:"مرگت خیلی نزدیکه."
جیمین به سختی خنده ای تلخ کرد و با صدای خش داری پرسید:"چه شکلی شدم؟"
یونگی لبخند زد. زمزمه کرد:"شبیه سلنه. ولی زیبا تر."
سلنه ، الهه ماه ، موهای نقره ای درخشانی داشت. چشم های خاکستری رنگ ، و کمی کوتاه قد بود. زنی بود بسیار زیبا.
جیمین زمزمه کرد:"همیشه دوستت خواهم داشت."
یونگی با آرامش ذاتی اش گفت:"وقتی که میمیری دیگه هیچی یادت نمیاد. دیگه من و زندگیتو یادت نمیاد. دیگه معنی عشقو نمیفهمی. دیگه هیچی نمیتونه اذیتت کنه."
جیمین سعی کرد بنشیند. دستش را دور گردن یونگی حلقه کرد نشست. اعترافی کرد که مدتی بود از ترس ناپدید شدن یونگی ، به زبان نمی آورد. با صدایی آرام به او گفت:"من همیشه دوستت خواهم داشت و همیشه می پرستمت. همیشه میشناسمت. چون تو..."
کمی به او نزدیک تر شد و زیر لب گفت:"روح حاکمی."
و لب های او را بوسید. بوسه شبح ، تمام بدنش را به درد آورد.
دردی که تا به امروز تجربه اش نکرده بود. سرمایی بی نهایت که اول از روی لب هایش پایین رفت و قلبش را در هم فشورد.
لحظه ای طول نکشید که بدن بی جان جیمین روی کف گاری سقوط کرد.
یونگی با چشم های درشت شده ، قلبی گرفته با احساسات جریحه دار شده اش ، جیمینی که از کودکی بزرگش کرده بود و عاشقانه تک تک لحظات  زندگی اش چه زمانی که خودش را به او نشان می داده چه زمانی که از دور تماشایش می کرده را بی جان و بی روح روی زمین رها شده را نگاه می کرد.
جیمین همیشه او را می شناخت. چه در قالب ولیعهد شیطانی ، چه پسرک یتیم مسکو.
همیشه به نوعی یونگی را به خود جذب می کرد و همیشه او را عاشق خودش می کرد.  انگار که واقعا سرنوشت اینطور برایش مقدر شده بود که احساسات حاکم ، هرگز فراموش نشوند و هرگز به خود اجازه فرمانروایی خود خواهانه را ندهد. تا بلایی که حاکم پیش از او ، بر سر اوربیس آورده بود اتفاق نیوفتد.
یونگی تا دقایقی نتوانست او را تنها بگذارد. نمی خواست قبول کند که با بوسه اش ، زندگی پس از مرگش را هم از او گرفته است.
اما بالاخره از جایش بلند شد. چشم هایش را بست.
خودش را ، مقامش را ، تفاوتش را با اشباح دیگر را لعنت کرد.
صدای هوسوک او را به خود آورد که پرسید:"مرده؟"
یونگی چشم هایش را باز کرد. حالا در کتاب خانه هوسوک ایستاده بود. به آرامی با حالتی که انگار هنوز باورش نشده است چه اتفاقی افتاده است ، گفت:"کشتمش." بعد مکثی اضافه کرد:"فکر می کنم."
هوسوک چهره اش را در هم کشید. معترضانه به یونگی خیره نگاه کرد و غرید:"مسمومش کردم که بتونه زندگی کنه. اگه میخواستم روحش خورده بشه همون اول تعارفت میکردم! معلوم هست چته؟"
یونگی چشم چرخواند. به این فکر می کرد که آیا هوسوک واقعا دلش به حال جیمین سوخته یا نمی خواهد تا ابد جایی در گوشه خاطرات یونگی بماند. چون وقتی اشباح روحی را می خوردند و نیستش می کردند ، شخص مقتول را هرگز فراموش نمی کردند. برای همین اشباح معمولا حاضر نمی شوند انسان های نفرت انگیز و ضعیف را ببوسند و بخورند. چون مایع عذابشان است و مدام به یاد او می افتن. غیر ممکن بود کوچک ترین جزئیات ظاهری و شخصیتی او را فراموش کنند. همانقدر که جیمین دوست داشتنی ، در یاد یونگی زنده می ماند. وقتی کمی اطراف اتاق چرخ زد زمزمه کرد:"خودش اینکارو کرد. قبل اینکه بمیره خودکشی کرد."
هوسوک آهی کشید. با ناامیدی زمزمه کرد:"احمقه. خیلی احمق."
تصویر جیمین در ذهن یونگی دیگر نفس نکشید.
تصویر جیمین کمی کمرنگ تر شد. حداقل خاطره ای از زمان مرگش برای یونگی نماند. اما همان پسرک پانزده ساله ، این بار با ظاهری بی جان در سر یونگی شکل گرفت.
یونگی یک قدم به عقب برداشت و گفت:"بیست سال شد. باید برگردم به اوربیس."
هوسوک به چشم های او خیره نگاه کرد. زمزمه کرد:"بار قبل هم بیست سال موندی. میدونی توی این هفتصد سال دوری چی کشیدم؟"
یونگی به او خندید و گفت:"تو آب دریاچه رو خوردی. هفتصد سال جای بوسه رو یدک کشیدی معلومه نمیتونستی فراموش کنی. الان پاکی. تمام و کمال مال خودتی."
هوسوک نگاهی به اطراف انداخت و زمزمه کرد:"بدون تو چکار کنم؟ وقتی نبودی یک دلیل بزرگ برای  زنده بودن داشتم. فکر می کردم شاید برگردی. الان چی... جیمین هم که مرده. وقتی تو نباشی فرمانده ها هم اهمیتی برای اینجا قائل نمیشن. میدونی چقدر تنها میشم؟"
یونگی به او نزدیک. کمی دورش چرخید. نمی دانست باید چه طور به او هشدار دهد. زیر لبی از او پرسید:"میخوای زنده بمونی یا به اندازه کافی زندگی کردی؟"
هوسوک فورا پاسخ داد:"میخوام با تو زندگی کنم کنار تو زنده بمونم."
شوالیه سیاه پوش ، روح حاکم خود خواهانه گفت:"همه اینو میخوان. جواب منو بده."
هوسوک می دانست وقتی یونگی به این  صورت جدی ، منتظر جوابیست ، یعنی قضیه حیاتی در میان است. هوسوک هرگز نمی پرسید چرا. آنقدر به یونگی اعتماد داشت که چشم بسته همه جا به دنبال صدای او می رفت.
پاسخ داد:"میخوام زنده بمونم."
یونگی رو کرد به او و گفت:"پس برو به اوربیس. زمین جای تو نیست. اونا می کشنت. "

Orbis- DestructionWhere stories live. Discover now