جاودانه

12 7 0
                                    

هوا بیش از همیشه سرد بود. باد شدیدی حواشی یونان را در بر گرفته بود. چادری که الکساندر برای حفاظت از جیمین بنا کرده بود ، چیزی نمانده بود که از جا در بیاید.
اصلا بعید نبود که گاری قدیمی آقای آدینو در هم بشکند.
بوی جنازه تمام منطقه را در بر گرفته بود. بوی خون.
راهزن ها احتمالا انتظار نداشتند با انسان هایی که در غار تربیت شده اند تا از در برابر هرگونه مهاجمی ایستادگی کنند مسافران یونان باشند.
بدن جیمین در اثر مدت طولانی بی حرکت ماندن خشک و کرخت شده بود. احساس سنگینی غریبی در قلبش داشت. انگار که قلبش منجمد شده باشد.
اولین خوابی بود که بدون رویا برایش گذشت.
بدون هیچ خاطره ای از اینکه چه مدت بی هوش بوده ، یا کی از هوش رفته. او یونگی را بوسیده بود. خودش  را فدا کرده بود.
نفس عمیقی کشید. سرما سوزانی را در ریه هایش احساس کرد.
نمی دانست چرا و چه طور به هوش است ، زنده است و نفس می کشد. طلسم باید او را می کشت. بوسه باید او را می کشت.
توان حرکت دادن دست هایش را نداشت. ناچارا غلتی زد ، به سینه در آمد و سپس بدنش را به طرف بیرونی گاری کشید.
از دیدن دست های خودش وحشت کرد.
مانند یک جنازه ، کاملا بی رنگ بود. قبل از آنکه بتواند این مساله را که او حقیقتا طلسم شده بود و همه خاطرات لباس حقیقت محض را به خود بپوشانند ، روی چمن های خیس زیر گاری سقوط کرد.
می توانست از بویی که به مشامش می رسید بفهمد روی ترکیبی از گل و خون دراز کشید است.
چشم هایش را بست. نمی دانست این روحش است که در زمین گرفتار شده یا جسمش به شکلی از مرگ فرار کرده است.
برای اینکه بفهمد در جسم خودش است در سرش لیا را جستجو کرد. لیا جایی در غرب روسیه بود.
الکساندر...الکساندر را پیدا نمی کرد. یعنی او را کنار خودش می دید اما جسمش را احساس نمیکرد. نمی دانست کجاست و چه می کند.
هوگو و ناتان را خیلی سریع همان حوالی یافت.
صدایش بالا نمی آمد. نمی توانست اعلام وجود کند.
نمی توانست حرکت کند.
در سر سایه ماه را صدا می زد. اسب ایرلندی مرده به نظر می رسید اما چیزی که جیمین از سایه ماه دیده بود ، موجودی فرا زمینی متعلق به یونگی بود. هوسوک نسبت به او احساس مالکیت می کرد اما وفاداری که جیمین از او نسبت به یونگی دیده بود ، ثابت می کرد که سایه ماه یونگی را صاحب خود می داند.
نمی توانست حالا که به زندگی فلاکت بار خود برگشته ، تسلیم شود. باید دوستان را خود را پیدا می کرد. باید انتقام جانی که نزدیک بود از دست برود را از هوسوک می گرفت؟ دیوانگی بود.
هوسوک به نوع خودش در حق جیمین لطف کرده بود.
اگر گذاشته بود برود و توسط سم ، بدون درگیری و خون ریزی بمیرد و اجازه وداع را به دوستانش داده بود یعنی دلی مهربان داشته است. جیمین به خود حق انتقام گرفتن را نمی داد.
جیمین چشم هایش را باز کرد. نمی توانست به طور کامل اطرافش را رصد کند.قبل آنکه ببیند دقیقا کجاست و اطرافش چه می گذرد ، دیدگانش تاریک می شدند.
اما هربار که لجبازانه باز چشم هایش را باز می کرد تا اطلاعات دقیق تری از محیط اطرافش به دست بیاورد ، متوجه سایه سیاه رنگی می شد که دور او می گردد. سایه ای که چیزی فراتر از خطای دید بود.
امکان نداشت حقیقی باشد. اما واقعی تر از این بود که بگوید توهم میزند. اما بعد بار سوم که چرخش او را دید متوجه چشم های سرخ رنگش شد. سایه ای که چشم داشت و وحشت زده به نظر می رسید.
گاهی عقب می رفت ، گاهی نزدیک می شد و سرکی به لاشه ضعیف جیمین می انداخت. جیمین آن چشم ها را فقط می توانست به سایه ماه نسبت دهد. پس در ذهن به او امر کرد که بایستاد.
سپس تمام قوایش را جمع کرد و دستش را بالا برد. دستش می لرزید و هر آن ممکن بود رها شود.
اما انگار که کسی به کمک او آمده باشد ، اما جسم نداشته باشد ، به جیمین کمک کرد که بنشیند.
جیمین جسمی که کمکش می کرد را احساس نمی کرد. شبحی که به خود جسم انسانی نمی دهد. چیزی به جز این نمی توانست باشد.
اما کنار شبح اصلا احساس سرما نمی کرد.
این حقیقت داشت که از ضعف به خود می لرزید اما سرمایی که اغلب از اشباح دریافت می کرد را احساس نمی کرد.
به شبح تکیه کرد. نمی دانست کجاست چه جور جسمی برای خود انتخاب می کند یا برای چه به کمک او آمده است.
اما اگر سایه ماه بود که این بار تصمیم گرفته بود قالب شبحی خود را به جیمین نشان دهد قطعا می توانست خواسته های او را بر آورده کند. جیمین همچنان توانایی حرف زدن را نداشت. در ذهن خود به او دستور داد که جیمین را پیش دوستانش  ببرد.
بعد وقتی دو دستش را جوری حلقه زد که انگار گردن اسبی را در آغوش می گیرد ، سایه ماه را بین دستانش احساس کرد.
اسب وفادار مین یونگی.
سایه ماه تازید. اما جوری انگار که خودش مراقب جیمین بود ، حتی لحظه ای نگران سقوطش از روی اسب نشد.
لب زد:"تو بهترینی."همین قدر کافی بود که منظورش را برساند.
احساس می کرد دوباره از هوش می رود. اما این بار شروع به رویا پردازی کرد. هوسوک را می دید که جلوی دو ماه بزرگ ایستاده است. خودش را در بغل گرفته و از ترس به خود می لرزد.
معجونی را از کمر خود بیرون می کشد و کمی از آن را می خورد.
شنل سفید و طلایی رنگش را روی سرش می کشد و به راه می افتد.
بر خلاف دیگر رویا های جیمین ، فضا فضایی بود که به زندگی اش ندیده بود.
درخت ها تماما سیاه رنگ بودند و تنه های کلفتی داشتند. انگار که وسط جنگل آبنوس باشد. هیچ سبزه ای روی زمین دیده نمی شد.
جز مایع نقره ای رنگی که مانند خون در محیط اطراف او جوری که انگار موجودی افسانه ای توسط حیوان یا شکارچی وحشی ای به بدترین شکل به قتل رسیده باشد ، روی ریشه و تنه درختان پاشیده شده بود. هوسوک چند قدم را می رفت ، سپس می ایستاد و به صدایی که از دور دست ها به گوشش می رسید گوش می داد. وقتی متوجه جهت صدا می شد ، بر خلاف آن راه می رفت.
ریشه درختان به شکل ناهنجاری از زمین بیرون زده بود و روی بعضی از آن ها قارچ هایی که مانند کرم شب تاب می درخشیدند کمی فضا را روشن می کردند. هوسوک یک باره مسیرش را عوض کرد و از نقطه دید جیمین خارج شد. در همین لحظه جیمین از روی اسب به پایین سقوط کرد و با ضربه که به سرش وارد شد ، از دنیای خواب و رویا بیرون کشیده شد.
سایه ماه را به خاطر بد موقع او را بیدار کردن لعنت کرد و وقتی با خشم چشم هایش را باز کرد و باز آن شبحی که در اعماق وجودش با چشم هایی سرخ به روح جیمین زل زده بود را دید ، چیزی نگفت.
دلش می خواست خشمش را نشان دهد و سر او داد بزند اما سایه ماه به اندازه کافی ترسیده به نظر می رسید.
حال جیمین بهتر بود. دست هایش را روی زمین ستون کرد و سعی کرد بلند شود. همین حین احساس کرد سایه باز به کمکش می آید و بلندش می کند.
وقتی روی پاهایش ایستاد رو کرد به او و غرید:"دفعه دیگه میتونی فقط صدام بزنی!"
فقط با همین هشدار سایه ماه چند قدم به عقب برداشت. می خواست که فرار کند اما جیمین فورا گفت:"برگرد اینجا تو چته؟"
که سایه ، لرزان به او نزدیک شد.
جیمین نمی دانست از آنقدر کم طاقت و خشن شده است. می توانست به دوری یونگی نسبتش بدهد. می توانست به پیدا نکردن الکساندر یا ضعف بعد از مرگ آن را نسبت دهد.
اما هرچه که بود جیمین یک شبح ترسان را هم تهدید می کرد.
صدای پا شنید. کسی که پاهایش را محکم روی چمن های خیس می گذارد و کمی خاک را لغت می کند و نزدیک می شود.
پرسید:"جیمین؟! این تویی؟"
صدای بم مرد ایرلندی جیمین را به خود آورد.
جیمین رو کرد به ناتان که با شمشیر و آماده به حمله به او نزدیک میشد. وقتی جیمین را وحشت زده چند قدم به عقب برداشت و فریاد زد:"مادر مقدس! این چه قیافه ایه؟!"
جیمین به چشم های وحشت زده او زل زد و پاسخ داد:"تقریبا مرده. یکم زنده. الکساندر کجاست؟"
ناتان زمزمه کرد:"کاملا مرده."
جیمین نمی دانست ناتان ظاهر او را تشبیه می کند یا از الکساندر حرف میزند. پس باز پرسید:"الکساندر کجاست؟"
این بار ناتان محکم تر و بلند تر گفت:"مرده! همینو میخواستی بشنوی؟"
جیمین عصبی نزدیک شد جوری که ناتان با دیدن او عقب عقب رفت. فهمید فقط اشباح را نمی ترساند. ظاهرش به طور عمومی ترسناک شده است. فریاد زد :"تو اون موقع چه غلطی می کردی؟!"
ناتان پا کوبید و صدایش را به اندازه جیمین بالا برد که این تفاوت تن صدا جیمین را خجالت زده کرد. اینکه جیمین مانند دختر ها فریاد می زند و ناتان مثل مرد عربده می زند واقعا برای آدم خشنی مثل جیمین باعث تاسف بود. جوری که برای لحظه ای وسوسه شد صدای ناتان را برای همیشه ببرد که اینطور او را شکه نکند.
چیزی که ناتان با آن صدای کلفتی که به واسطه فریاد هایش خش دار هم شده بود گفت این بود"الکس فهمید تو بهوشی منو فرستاد بیام دنبالت اما وقتی که رفتم صدای تیر شنیدم. اول فکر کردم توهم زدم ولی وقتی برگشتم که چک کنم میدونی اون..."
جیمین حرفش را قطع کرد و سریع پرسید:"چه تیری؟"
ناتان باز یک قدم به عقب برداشت و گفت:"خب اون...یه تیر با پرای سفید بود انگار مال پادشاهی بود نمیدونم خیلی خوش ساخت بود و من شرط می بندم که زهر داشت . خونش لخته شده ...."
اگر همه چیز طبیعی بود شروع به اشک ریختن می کرد اما ناتان با چشم های خیس همچنان بهت زده جیمین را تماشا می کرد.
جیمین میان حرفش زمزمه کرد:"هوسوک..."
این خصوصیات خون جیمین را به جوش آورد. تیر ها تیر هایی بودند که اشباح یا خود هوسوک با دقت تمام آن ها را می تراشید تا وقتی با نیوان به گشت و گذار می رود ، آبرومند خون ریزی کند. همیشه سر تیرش را در زهری که به کمر داشت فرو می برد و یک ضربه کافی بود که هرکسی را بکشد.
ناتان وقتی جیمین از خشم می لرزید و نمی دانست که طاقت دارد جنازه الکساندر را ببیند یا خیر گفت:"جیمین این تویی یا...یا مردی این...این روحته؟"
جیمین خشمش را بیرون ریخت و فریاد زد:"به خاطر خدای خودت! اشباح جسم ندارن! ارواح رو تو نمی تونی ببینی!"
می دانست که احتمالا ناتان با خود فکر می کند که  مگر خود جیمین به او نگفته بود که اشباح جسمی مجازی برای خود می سازند تا با انسان ها ارتباط برقرار کنند. اما از ترس فریاد دیگری چیزی نگفت. جیمین به سایه ماه گفت که برود و هوگو را پیدا کند و نزد آن ها بیاورد.
هوگو با سرعت خیلی کمی به آن ها نزدیک می شد و جیمین احساس می کرد که باید زخمی شده باشد.
سایه ماه به سرعت آن ها را ترک کرد. جیمین عصبی به اطراف خود نگاه می کرد و دنبال یک نشانه می گشت. پرسید:"صدای اسبی هیچی این دور و برا نشنیدی؟ هوسوک نمی تونه پیاده..."
ناتان میان حرف جیمین گفت:"نه هیچی."
جیمین سرش را به زیر انداخت. ضعفش را کاملا فراموش کرده بود.
اینکه هوسوک گذاشته بود آن ها بروند سپس دانه دانه ان ها را از پا در بیاورد توهین آمیز ترین چیزی بود که جیمین در زندگی خود دیده بود. لب هایش را بین دندان هایش گرفت. عصبی پرسید:"چه شکلیه؟"
ناتان سرش را به چپ و راست تکان داد. چیزی نگفت.
اما بعد لحظه ای زمزمه کرد:"الکس همیشه می خواست جنازشو به آب بسپرن."
جیمین چشم چرخواند. زن ها همیشه خواسته های عجیب و غریبی دارند. گفت:"وقتی که خونش مسمومه هم همینو میخواد؟همین جاها خاکش کن."
ناتان عصبی گفت:"چه فرقی میکنه! یا خاکو مسموم میکنه یا آبو هیچ اهمیتی نداره مهم اینه آخرین خواسته هاشو...."
جیمین حرف او را قطع کرد و گفت:"آخرین خواستش تا جایی که من می دونم ازدواج با من بود. هر جای دنیا رو بگردی از صفر تا صد داشته ها و حقوق یک زن با همسرشه. من میگم تو اونو خاک می کنی تو هم به خاطر عشق از دست رفتت اینکارو میکنی!"
ناتان این بار به خاطر لحن تند جیمین از کوره در رفت و فریاد زد:"تو حتی حاضر نشدی باهاش ازدواج..."
اما وقتی نگاهش به دست های جیمین که به نشانه تهدید آتشی ضعیف و کوچک را درست کرده بود افتاد ، ساکت شد. ناسزایی گفت و او را ترک کرد.
جیمین نگاهش را به آتش توی دستش داد. آتشی که تمام کف دستش را به رنگ سیاه در آورده بود.
آتش لزوما شیطانی نبود. جادوی شیاطین به رنگ سیاه است.  این فرق بین جادوگر های شیطانی و عادی را تایین می کند.
آخرین لکه های رحم ، مهربانی ، شوق به زندگی را هوسوک یک تنه در دلش و در روحش کشته بود. تیر خلاص را زده بود.
جیمین چشم هایش را  بست. سعی کرد خودش را آرام کند تا سایه ماه برگردد.
راضی نمی شد برود و با جنازه الکساندر وداع کند. نمی خواست باور کند. می خواست خیال کند که الکساندر بعد ادا کردن دینش رفته.
از دست دیوانگی های جیمین خسته شده. ای کاش که طلسم خونی وجود نداشت و جیمین می توانست تا جان در بدن دارد به زنده بودن او امید داشته باشد.
روح او همین حوالی بود. شاید دور جنازه خود می گشت. اما چرا باید روی زمین باشد ؟ یونگی به او گفته بود همه ارواح به دریاچه می روند.
اما الکساندر... آنجا بود. با صدای پای اسب به خود آمد. چرخید و هوگو را زخمی ، روی سایه ماه دید.
جنگل روشن ، مه آلود و غمگین بود. در این فاصله بوی جنازه نمی آمد اما جیمین تک تک آن ها را احساس می کرد.
به هوگو کمک کرد از روی اسب پایین بیاید. پاهای هوگو آنقدر بلند بودند که مشکلی برایش پیش نیاید اما گویا زانوی چپش زخمی شده بود. جیمین نگاهش را به سوراخی که روی لباس خون آلودش ایجاد شده بود خیره نگاه کرد. پرسید:"جای تیره؟"
هوگو سر تکان داد و زمزمه کرد:"هوسوک برگشت دنبالمون. شاید فهمید از خونش خوردیم."
جیمین عادت نداشت به چشم های هوگو نگاه کند. چون اغلب نگاهش را می گرفت و یا مدام اطراف را نگاه می کرد. دلیل دومش این بود که باید سرش را بلند می کرد تا دید خوبی به او داشته باشد.
بنابراین او همیشه به گردن یا سینه هوگو نگاه می کرد.
اما چیز عجیبی چشمش را گرفته بود که گردن هوگو از همیشه تیره تر به نظر می رسید. رگه های سیاه رنگ که به نظر واقعا نمی آمدند اما دور او را گرفته بودند را می دید که سعی می کردند از درون جسم او به بیرون بدوند. او هم طلسم شده بود؟
جیمین با احتیاط پرسید:"دستت چی شده؟"
هوگو نگاهی به دست های بزرگ خودش انداخت. جیمین آن روح سیاهی که از بودن در این جسم راضی به نظر نمی رسید را در همه جای بدن او احساس می کرد.
هوگو شانه بالا انداخت و گفت:"یکم سابیده به افسار سایه ماه. زخماش سطحین."
جیمین پرسید:"فقط زخم؟"
هوگو سر تکان داد و زمزمه کرد:"دیگه چی؟"
جیمین آهی کشید و برای ناراحت نکردن هوگو بحث را عوض کرد و گفت:"تو رفتی خون هوسوک رو بخوری. چیشد؟"
به دست های هوگو نگاه می کرد. شک داشت که مسخ شده باشد یا روحش در حال جدا شدن از بدنش باشد. نمی دانست چه طور این موقعیت را برای خودش شفاف کند. هرگز چنین چیزی ندیده بود.
هوگو سر تکان داد و گفت:"رفتم توی کاخ اون اتاقی که گفتیو پیدا کردم خونو خوردم و اومدم بیرون."
جیمین از اینکه هوگو هرگز منظور اصلی سوال را نمی فهمید و فقط چیزی را که از او خواسته شده بود را شرح می داد عصبانی می شد.
اما بعد کشیدن یک نفس عمیق باز پرسید:"بسیار خب ، اما بعدش چی؟ الان میدونی اون کجاست یا عین خوناشامای گرسنه لیوانو سر کشیدی برام؟"
هوگو به این شوخی جیمین خندید. بعد با خونسردی پاسخ داد:"متاسفانه..."
جیمین چهره اش را در هم کشید. متاسفانه هرگز کلمه خوبی نبود و خبر خوبی با آن به همراه نداشت. اگر خیال می کرد انسان های زنده در کالبد انسانی می توانند تغییر شکل دهند شرط می بست که این خود هوسوک است که این چهره و بدن را از هوگو دزدیده است.
حالا می خواهد قبل از کشتن جیمین اعتراف کند که کیست.
هوگو ادامه داد:"من هوسوک رو نمیبینم. یعنی میدیدم. تا وقت اینکه ما روح تورو ندیدیم. بعد هوسوک ناپدید شد. نمرده میتونم بفهمم زندست اما هیچ جای زمین پیداش نمی کنم. رفته اوربیس. نه؟"
جیمین به نقطه ای نا معلوم خیره نگاه کرد سپس گفت:"بعید نیست. میگه متنفره اما ... اون یچیزی میدونه که رفته."
نمی دانست به چه باید فکر کند. چقدر باید روی زندگی اش و زنده ماندنش سرمایه گذاری کند.
نمی دانست تا کی در این بدن مسموم دوام می آورد.
هوگو بر خلاف ناتان وحشت زده با ملایمت گفت:"شبیه ارواح شدی."
جیمین هم وقتی آرامش هوگو را دید به آرامی پرسید:"چه شکلی شدم؟"
هوگو خنده ای کرد و خوب جیمین را بر انداز کرد. گفت:"تنها چیزی که شکل خودته قدته هنوز کوتاهی."
جیمین سر تکان داد. این حقیقت را از زاویه دیدش هم می توانست بگوید. هوگو ادامه داد:"لاغر شدی. موهات سفیده. به جز..."
دست برد زیر گردن جیمین و یک دسته نازک مو را در دست گرفت. گفت:"این جا...هنوز یکم مونده بود تا بمیری. چشمات کاملا سفید نیست خاکستریه. ولی مرده به نظر میرسه. ابروهاتم رگه های خاکستری داره."
جیمین زمزمه کرد:"پس هنوز وقت زندگی کردن دارم. یکم دیگه."
هوگو نگاهش را گرفت و گفت:"خیال نمیکنم بتونه تورو بکشه. تو سمو دفع کردی. احتمالا طلسمای الکس کارساز بوده."
جیمین برخلاف میلش که از حقیقت فرار می کرد گفت:"الکس مرده."
سرش را بالا برد و به چهره هوگو نگاهی انداخت. می خواست ببیند که حالاست دیوانه شود یا همینطور با آرامش به راهش ادامه دهد. متوجه شد آن هاله تیره رنگ در چشم ها و تمام سطح پوست صورتش هم شناور است. توجهش را روی حالات صورتش گذاشت.
تغییری نکرد. فقط آهی کشید و نگاهش را گرفت. جیمین اضافه کرد:"تیر خورده. تیر مسموم بوده خونش لخته شده."
هوگو پرسید:"تو دیدیش؟"
جیمین با حرکت سر تکذیب نکرد. هوگو سر تکان داد و کمی عصبی پایش را به زمین کوبید. گفت:"کار هوسوکه."
جیمین پلک زد. گفت:"برو کمک ناتان خاکش کنه. یا مطمئن شو خاکش می کنه."
هوگو به سرعت مخالفت خود را اعلام کرد:"نمی خوام."
جیمین پرسید:"چرا؟"
هوگو تکرار کرد:"نمیخوام." و شروع به جویدن پوست لبش کرد.
جیمین بیش از پیش مطمئن شد که هوگو نیمه دوم خودش است.
تمام تصمیم ها و حرف هایش درست شبیه خود جیمین بود.
جیمین پشتش را کرد و گفت:"بسیار خب. باید بریم یجا کمپ کنیم. من میرم جاشو پیدا کنم تو هم منتظر ناتان بمون. آهان! راستی! هروقت احساس کردی هوسوک رو پیدا کردی بهم بگو. این بار زنده در نمیره. اینبار کسی بهش رحم نمیکنه."
هوگو سر تکان داد و در عین حال گفت:"انگار دفعه قبلی میتونستی کاری کنی و نکردی."
جیمین سوار سایه ماه شد و گفت:"دروغ نگم جونمو دوست داشتم. یک هفته ای  میشه ازش دل کندم. به علاوه اینکه.."
مکثی کرد و به الکساندر فکر کرد. ادامه داد:"دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم." همانقدر رک که هوگو به او گفته بود که جان جیمین چندان برایش اهمیتی ندارد ، جیمین هم این حقیقت متقابل را به اطلاع او رساند. اضافه کرد:"دیگه کسیو برای دوست داشتن ندارم دیگه حتی شک دارم روحی برای به دریاچه رفتن داشته باشم. حسابی لختم. حسابی خطرناک."
هوگو روی پاشنه پا چرخید و پشتش را به جیمین کرد و گفت:"وای چه رومانتیک منم دوستت دارم عزیز دلم."
جیمین برای اینکه از وفاداری هوگو اطمینان حاصل کند گفت:"من میرم و گاری رو میارم. زیاد نمیتونم بیام سمت درختا پس اگه ناتان برگشت بیاین سمت من."
هوگو زمزمه کرد:"تو جون بخواه دو دستی تقدیمت می کنم عزیزم."
نمی دانست این رفتار لجبازانه هوگو به این معنیست که از همراهی با جیمین ناامید شده است یا اعتراض خودش را به دوست داشته نشدنش می رساند. برای جیمین چندان اهمیتی نداشت که هوگو چه احساسی به او دارد. او فقط هوگو را کنار خود می خواست تا هوسوک را هرچه سریع تر پیدا کند. با توجه به اینکه به نظر می رسید عمر کوتاهی در پیش دارد.
با سایه ماه به سوی گاری برگشت. از کنار جنازه ها گذشت. با اینکه بوی وحشت ناکی فضا را پر کرده بود اما جیمین چندان واکنشی نسبت به موقعیت نشان نداد.
گاری را به سایه ماه بست و به راه افتاد. خیلی زود ، ناتان و هوگو هم برگشتند. ناتان حرفی نمیزد. چیزی نمی گفت. با آنکه هیچ میل نداشت با جیمین حرف بزند پرسید:"کی الکسو کشته ؟"
جیمین محکم گفت:"احتمالا هوسوک . سم اونه. میشناسمش."
ناتان سر تکان داد و از هوگو پرسید:"کجاست؟"
هوگو گفت:"اوربیس. جیمین میدونی ما چجوری باید بریم به اوربیس؟"
جیمین با آنکه می دانست دقیقا راه ورود به آن سرزمین کجاست و چطور ممکن است به آنجا بروند گفت:"نه. هوسوک توی اوربیس دووم نمیاره یا میمیره جوری که روحش هم نابود میشه یا برمیگرده و ما می کشیمش."
هوگو گفت:"الکس توی سرم نفس نمیکشه یعنی اصلا پیداش نمیکنم. اما هوسوک خیلی زنده به نظر میرسه."
جیمین پرسید:"ضعیف هم نشده؟"
هوگو گفت:"چجوری باید بفهمم ضعیف شده؟"
جیمین مکثی کرد. کمی به سوال هوگو فکر کرد و پاسخ داد:"میتونم ببینم تو زخمی ای و درد داری. ناتان هم ضعیفه."
هوگو کمی فکر کرد. گفت:"هوسوک از همه مون سالم تر به نظر می رسه."
جیمین از روی سایه ماه بلند شد و روی گاری پرید. بقیه مسیر را به او سپرد. پرسید:"کجا میخوایم بریم؟الان."
ناتان گفت:"من نمیتونم خبر مرگ الکسو به مامان بدم. حالش خیلی بد میشه الکس تنها یادگار ادرین بود."
جیمین کنار ناتان نشست تا مجبور نشود با او نگاه های نفرت باری را در و بدل کند. حداقل تماشای صورت شیطنت بار هوگو برایش آسان تر بود. گفت:"باشه. میریم فرانسه. هوگو اونجا خونه داره. البته اگه...ورود به خونه برات اسون باشه. هوگو؟"
چشم های هوگو درشت شد. لبخند عصبی تری روی لب هایش نشست. انگار که در خاطرات تلخ خود فرو رفته باشد. سپس گفت:"مشکلی نیست. میریم فرانسه."
جیمین تکرار کرد:"اگه ورود به خونه برات اسون باشه. من نمیخوام تورو شکنجه روحی کنم."
هوگو خنده مصنوعی کرد و گفت:"زندگی من از بدو وجود یک..."
کلمه مناسبی به ذهنش نمی رسید. اما بعد لحظه ای فکر کردن روی منظوری که می خواست برساند گفت:"تلخی...منحصر به فرده که باهاش کنار اومدم. هرجا که من هستم مرگ هست درد هست رنج هست. ما به دنیا اومدیم تا..تا ... جواب...کارای گندی که توی اوربیس کردیمو بدیم."
جیمین با حرکت سر تایید کرد و گفت:"اما مجبور نیستیم این رنجو به دوش بکشیم . میتونیم مثل بقیه که نمیدونن برای چی اینجان یه زندگی ارومو پیش بکشیم. من خودمو نمیگم. من نمیتونم. برای اینکار زاده نشدم اما تو میتونی توی آرامش..."
هوگو حرف او را قطع کرد و عصبی گفت:"تقصیر من نیست که توی خونواده مذهبی به دنیا اومدم و مامانم اسممو گذاشت گبریل در حالی که شبح تورو از یه جهنمی دراورده و بزرگت کرده اسمتم گذاشته جیمین و..."
ناتان حرفش را قطع کرد و با تمسخر پرسید:"میخوای جیمین صدات بزنیم؟"
هوگو از کوره در رفت و سر ناتان فریاد زد:"ناتان گوه بخور! نه اینو بخور نمیفهمی دارم حرف میزنم؟!"
ناتان هم شروع کرد سر او فریاد کشیدن که همین جیمین را دیوانه میکرد. اما هوگ با داد و بی داد های کودکانه اش توانست مانع مزاحمت ناتان شود و ادامه داد:"من نمیدونم تو چرا و چجوری بزرگ شدی اما تو جادوگر بزرگ شدی و من یه ماهیگیر! نمیدونم خوش شانس بودم یا بدشانس که به شما برخوردم اما تو حق نداری با این گویش که تو برتری تو فرق می کنی چون جادوگری و ما نیستیم بزنی توی سرمون که..."
جیمین چشم هایش را چرخواند و رویش را از پسرک نوزده یا بیست ساله گرفت و گفت:"حرفات خیلی بچگونن."
هوگو پا کوبید و گفت:"نه تو خیلی بزرگونه حرف میزنی. اصلا هیچوقت بزرگ شدی؟ هیچوقت سعی کردی خارج از دید خودت به چیزی نگاه کنی؟"
جیمین چشم هایش را گرداند و گفت:"نه من فقط دو چشم روی صورتم دارم."
هوگو جوری که انگار تلاش میکند چشم هایش را از حدقه در بیاورد به آن ها چنگ زد و گفت:"چشمامو بهت میدم فقط یکم شبیه آدما فکر کن!"
جیمین میدید که هاله سیاه رنگ درون هوگو هرچه او خشمگین تر می شود ، پر هیجان تر می شود و بیشتر برای خارج شدن دست و پا میزند. حسادت هوگو آشکار ترین نوع حسادت ها بود. حتی از حسادت جیمین به هوسوک هم واضح تر بود. اما بر خلاف ایده جیمین نسبت به قتل هوسوک ، هوگو جیمین را زنده می خواست تا خوب بفهمد که توانایی هایش از کجا سرچشمه میگیرند و آیا می تواند از آن ها بهره ببرد یا خیر. این شم جاه طلبی هوگو بود که همیشه به دل جیمین می نشست. مهربانی و دست و دل بازی ناتان همیشه جیمین را عصبی می کرد.
ناتان انسان خنثی یی بود. هیچ هاله ای در درونش دیده نمیشد. نه خوب بود نه بد. نه فرشته به نظر می رسید نه شیطان.
به قول اشباحی که هوسوک در کتاب هایش از آن ها یاد کرده است، روحش هویت خودش را فراموش کرده بود.
همین افکار باعث جیمین خیلی زود به قابلیت جدیدش پی ببرد. او قادر به دیدن ارواح قدرتمند بود.
این را وقتی که از شهری می گذشتند متوجه شد . عده زیادی از آدم ها هیچ هاله ای درونشان دیده نمیشد. اما بعضی با هاله سفید قابل رویت بودند بعضی سیاهی مطلق. هوگو روح شیطانی قدرتمندی داشت. طبق عقیده جیمین که حالا با بی رحمی تمام به خودش ثابت کرده بود شیطانی بیش نیست ، هوگو بهتر از هرکسی او را می فهمید و می توانستند کنار هم بهتر رشد کنند. اما از گفتن حقیقت به هوگو اجتناب می کرد. چون اگر به خودش ، زمانی که خودش را نمی شناخت می گفتند که او شیطان است ، آرزوی مرگ می کرد.
بین راه هوگو تصمیم گرفت بیخیال گاری شود. بعد انکه ناتان را قانع کرد که حالا صاحبان گاری مرده اند کار درستی نیست که آن ها ازش استفاده کنند. پس دو اسب از کنار یک مهمانخانه دزدیدند.
همین کار هوگو سرعتشان را بار ها افزاریش داد و خیلی کمتر از یک سال به فرانسه رسیدند. جیمین طول سفر متوجه شده بود که به ندرت احساس گرسنگی یا تشنگی به او دست می زند. یا اصلا شک داشت که هرگز گرسنه یا تشنه شده باشد. دیگه هیچ احساسی به او غالب نمی شد به جز دلتنگی مهلک. نه فقط الکساندر ، او بار ها پنهانی از دوری یونگی اشک ریخت. اما او کاری کرده بود که نباید. او حقیقت را آشکار کرده بود. شاید زنده ماندنش جزای به زبان آوردن این حقیقت بود.
هیچکس نباید از وجود روح حاکم آگاه باشد.
یونگی بار ها اشاره کرده بود که از وظیفه اش بی زار است. او هرگز نمی خواست که روح حاکم باشد. شاید همین روحیه صلح طلبی او ، او را بهترین گزینه برای حکومت می کرد. به هر حال ، یونگی از وظیفه اش فراری بود. حالا از جیمین هم فرار می کرد که او را به چشم حاکمی قدرتمند نگاه می کند و از او انتظار معجزه دارد.
هرچند که جیمین اطمینان داشت یونگی عاشق اوست. خیلی بیشتر از احترامی که برای هوسوک قائل است. دلیلش را هم نمی دانست اما از حرف خودش پایین نمی آمد. او هم عاشق یونگی بود. نه تنها موقعیتش و هویتش ، عاشق تمام وجودش بود.
مدتی طول کشید تا خانه آقای ریور را پیدا کنند. حتی جیمین شک داشت که هنوز مال اقای ریور باشد.
اما وقتی هوگو در خانه را زد و با مادرش رو به رو شد ، از خوشحالی پایکوبی می کرد.
جیمین وارد خانه نشد. می دانست که ظاهرش مادرش را می ترساند.
حتی از مردم شهر هم سعی می کرد خود را مخفی کند.
پس جیمین به محض اینکه متوجه شایعات مردم شد ، نسبت به ورود یک جادوگر عجیب و غریب ، به هوگو گفت که میرود کنار دریا. اگر متوجه هوسوک شد ، به او خبر دهد.
هوگو اول نگران جیمین شد اما وقتی دلایل جیمین نسبت به گریز از مردم را شنید ، قبول کرد. برای دلگرمی به او گفت:"بهت سر میزنم."
جیمین راهی که از دریا به خاطر داشت را پیش گرفت.
در واقع ، بیشتر خیال می کرد این سایه ماه است که دریا را می شناسد.  وقتی به دریا رسیدند جیمین از روی سایه ماه پایین پرید. حالا که خیال می کرد قادر به دیدن ارواح است ، آن رو هراسان سایه ماه را هم نیز درک می کرد. سایه ماه ، یک شبح قدرتمند بود که به دلیلی در این کالبد در خدمت یونگی و حالا جیمین بود.
جیمین فقط آرزو می کرد که او به شکل یک انسان در بیاید تا با جیمین حرف بزند. قطعا چیز های خیلی بیشتری به جز نشانی ها و محل دقیق مکان ها را می شناخت.
جیمین باز با دیدن دریا شروع به هق هق کرد. یونگی دقیقا در آن مکان ، چیزی حدود ده سال پیش ، به او قول داد که همیشه با او خواهد ماند. تا ابد می تواند راهنمای او باشد.
ای کاش که زمان در همان روز ها متوقف می شد. ای کاش جیمین همانجا او را بوسیده بود و خودش را راحت کرده بود.
از سخره های سنگی کنار آب بال رفت. همانطور بی پروا شروع به قدم زدن کرد. یونگی به او گفته بود که جیمین به یک خانه نیاز دارد. جیمین او را خانه خود می دانست. آغوش او را امن ترین جای دنیا می دانست. اشک هایش باعث زمین خوردنش شد. روی سنگ ها غلتید و در آب سقوط کرد. سرش به سنگی خورد. می توانست مایع گرمی که ازاد شده بود را احساس کند.
شروع به دست و پا زدن کرد. یونگی نبود که او را دریابد. هرچقدر که او نام روح حاکم را فریاد می زد. یونگی به سراغش نیامد. همین او را به خشم اورد. خشم از نامردی یونگی و حماقت خودش.
آن قدر به سنگ ها چنگ زد تا خودش را بیرون کشید. جیمین می دانست که چطور زیر آب نفس بکشد. اما زخم عمیقی که در سرش ایجاد شده بود او را حسابی ترساند. آب دریا وحشتناک ترین مزه دنیا را داشت. از آب رودخانه هم بدتر بود و جیمین شرط می بست کوچک ترین زخمی در مجاورت این آب عفونت های وحشتناکی می کرد که همه را می کشت. هرچند که وقتی خودش را بیرون کشید فکر کرد که چطور زهر او را نکشت اما یک عفونت می خواست او را از پا در بیاورد. با دستش آتشی درست کرد و نقطه زخمی را گرم کرد. الکساندر با سوزاندن جای زخم از عفونتش جلوگیری می کرد.
بعد همان جا کنار سخره ها دراز کشید تا به خواب فرو برود. نتوانست بخوابد. یعنی احساس خواب را نداشت اما خیلی زود روحش دوباره به سمت هوسوک کشیده شد که کنار یک دریاچه درخشان قدم می زند و خودش را در آب تماشا می کند.
تا صبح با این تصور آرام هوسوک که گشت می زد ، سر کرد.
صبح یا عصر با صدای هوگو بیدار شد که می گفت:"حالت خوبه؟ دیشب حس کردم صدمه دیدی."
جیمین به کمک او نشست و زمزمه کرد:"چیزیم نیست."
هوگو نگاهش را گرفت. چند قدم به عقب برداشت و گفت:"مراقب خودت باش."
اما همین یک جمله کافی نبود که جیمین را از فاجعات احتمالی دور نگه دارد. فقط چند روز گذشت که جیمین به فکر سرگرمی های تازه افتاد. او خانه چند ماهی گیر را آتش زد.
همین کافی بود که به شایعه ورود یک جادوگر دامن بزند.
نمی دانست چه چیزی توجه یونگی را جلب می کند. اما یونگی هرگز به خشونت بی منطق علاقه ای نداشت. شاید همین باعث می شد برگردد و بلایی سر جیمین  بیاورد. فقط برگردد. همین کافی بود.
جیمین می توانست کشیده شدن ارواح مردگان را در انگشترش احساس کند. هرکس که در نزدیکی او به قتل می رسید روحش به داخل انگشتر کشیده میشد.
حالا می فهمید چرا روح الکساندر را همین نزدیکی می بیند. حالا می فهمید که چه بلایی سر روح دخترک بیچاره امده است.
می فهمید چرا حیوانات با وجود روحیه شیطانی او با او خوب رفتار می کنند. آن ها روح الکساندر را در جیمین می بینند. روح مادر طبیعت. هوسوک گفته بود اگر روح یک جادوگر در انگشتر باشد کسی که از جادو چیزی نمی داند با به دست کردن انگشتر می تواند از آن جادو بهره ببرد. پس جیمین بدون فکر از جادوی طبیعت هم استفاده می کرد. با اینکه از استفاده از آن خوشش می آمد چون نیرویی هم از او نمی کشید، اما هرگز از مرگ الکساندر خوشحال نبود.
قدرت جیمین بار ها بیشتر از قبل بود. شاهد چون خشم بیشتری را در خود می پرواند. شاید به خاطر وجود روح های متعدد در انگشتر بود. تقریبا هر روز به این فکر می کرد که چه چیزی روح او را بالا می کشد. هوگو به اندازه جیمین از شر لذت می برد.
پس خیلی زود در کار های نه چندان انسان دوستانه او شرکت کرد.
اما ناتان پیش مادر هوگو ماند که جیمین اصلا این را موقعیت درستی نمی دید. جیمین بعد آتش زدن یک آبادی ، که از افتخارات خود می دید که چنین کاری با یک محله متعصب دینی انجام داده است، توسط سربازان کار بلد فرانسوی یا شوالیه هایشان (جیمین هرگز فرقشان را نمی فهمید. همه در برابر آتش ضعیف بودند.) تحت تعقیب قرار گرفت ، تیری در سینه اش فرود امد. اما تیر باعث نشد جیمین احساس کند که باید تسلیم شود.
به دویدن ادامه داد. چون نمی توانست از آن فاصله به آن ها صدمه جدی بزند مگر آنکه کل جنگل را به آتش می کشید که این هم انتخاب درستی به نظر نمی آمد چون هوگو جایی لا به لای درخت ها پنهان شده بود. جیمین شروع به دویدن کرد. فرار همیشه گزینه ای بود که به دادش می رسید. در حین دویدن ، سعی کرد تیر را از سینه اش خارج کند. تیر دچار استکاک می شد و حس بدی جیمین میداد. درد نداشت. خون زیادی هم با خود به همراه نداشت اما جیمین خیال می کرد حین بیرون کشیدنش یک یا دو دنده را شکسته باشد.
سایه ماه به کمکش آمد و جیمین خیلی زود از آن ها دور شد. اما جایی نرفت که  اگر هوگو صدمه دید نتواند خودش را برساند. پس پشت یک سنگ بزرگ وسط جنگل پنهان شد. تا زمانی که هوگو خودش را به او می رساند به تیر ، دنده ها شکسته و سینه بی حسش فکر می کرد. این تصور که هیچ چیز دیگر نمی تواند او را بکشد ، بدنش را به لرزه در می آورد.
خیال می کرد اشتباه دیده است یا تیر بین دو دنده گیر کرده و نتوانسته به قلبش برسد.
در ذهن خود ، بهانه تراشی میکرد تا دلیل منطقی برای این واقعه شرح دهد. جیمین می دانست که هوگو نزدیک است. اما هیچ تصوری نداشت که کجاست. هوگو دزد بسیار خوبی بود و می توانست راهزن قهاری شود. بدون سر و صدا روی درخت ها حرکت می کرد و بدون اینکه جیمین متوجه حضورش شود ، رو به رویش روی زمین فرود آمد و با عجله پرسید:"خدای من حالت خوبه؟!"
جیمین نگاهش را به هوگو داد و با حرکت سر تایید کرد. هوگو رو به روی او زانو زد و زمزمه کرد:"دیدم تیر رفت...یجای خطرناک."
به خونی که روی سینه جیمین جمع شده بود نگاه کرد. جیمین به آرامی گفت:"زیاد عمیق نبود."
این که جیمین و هوگو هر دو هیچ هدفی در زندگی دنبال نمی کردند ، فقط انتظار هوسوک را به بدترین شکل ممکن می کشیدند ، وجه شبه تاریکی بود. هردو احساس بی همه چیزی داشتند و هر دو به نحوی آرزو مرگ را می کردند. همچنین منتظر مرگ یک دیگر هم بودند. این را یک جور رهایی و افتخار می دانستند.
اما حالا جیمین با تلخ ترین حقیقتی که به زندگی دیده بود مواجه می شد. هوگو چیزی نگفت. نامطئن جیمین را تماشا می کرد و خیال می کرد شاید توهم زده است.
آن دو با هم از جنگل خارج شدند. جیمین متوجه بود که به سختی می تواند قدرت خود را کنترل کند. این را از روی سوختگی های روی بدن هوگو فهمید. که البته هوگو تکذیب می کرد که کار جیمین است. هر بار ربطش می داد به آهنگری. چون هوگو هیچوقت به دنبال تیر هایی که رها کرده بود نمی رفت. یا خودش تیری می ساخت یا به سراغ آهنگران فرانسوی می رفت.
یک روز که جیمین هم با او به آهنگری رفته بود ، به قصد اطمینان حاصل کردن از چیز هایی که مدتی بود او را به فکر فرو برده بود ، متوجه شد یک شوالیه در تعقیب او است.
ظاهر عجیب جیمین خیلی زود قابل شناخت بود. همه می دانستند جادوگر شهر ، زرد پوستی با موها و چشم های خاکستری است.
شوالیه به طور غیر مستقیم به همه کسانی که اطراف بودند گفت که آن جا را ترک کنند. جوری که جیمین متوجه نشود. البته که جیمین خیلی سریع معنی سر و صدای اطرافش را فهمید اما به روی  خود نیاورد. هوگو تنها کسی بود که وانمود کرد جیمین را نمی شناسد و دارد فرار می کند اما با فاصله مشخصی از او ایستاد و آن دو را تماشا کرد. شوالیه شمشیرش را بیرون کشید. عقب رفت و با آمادگی قبلی به او حمله ور شد. شاید در دل می خندید که چه جادوگر حواس پرت و احمقیست و چه طور دیگران نتوانسته اند او ر به قتل برسانند.
عقب رفت ، شمشیرش را افقی  جایی بین ستون مهره های جیمین تنظیم کرد و با فشار آن را کمی بالا تر از کمر جیمین فرو برد.
جوری که تیغه شمشیر از شکم جیمین بیرون زد و شوالیه از شادی قهقهه زد. جیمین باز آن حس عجیب و غریب بهش دست داد. صدای بریده شدن گوشتنش و خورد شدن استخان هایش را شنید.
اما این چیز ها او را از پا در نمی آورد. جادوگر فرانسه را از پا در نمی آورد.
دستش را روی صورت شوالیه گذاشت و آتشی درست کرد که قبل آنکه بتواند فرار کند سرش را ذوب شده بیابد.
شوالیه خیلی زود زمین خورد و جیمین خونی که گلویش بالا امده بود را بیرون ریخت و زبانش را روی لب های خونی اش کشید.
هوگو نام او را فریاد زد و به سراغش امد. خیال می کرد حالاست که بی هوش شود.
اما جیمین خیلی آرام با صدای خشداری به او گفت:" میتونی شمشیرو بکشی بیرون؟" می دانست چرا صدایش را نمی تواند صاف کند. خون تمام راه نفسش را پوشانده بود.
هوگو وحشت کرده بود. اما دستور جیمین را اجرا کرد و شمشیر را بیرون کشید. مات و مبهوت او را تماشا می کرد. صدایی از گلویش بیرون امد که می گفت:"جیمین تو... نامیرایی!"
جیمین وقتی که احساس کرد خون را می تواند در گلویش کنترل کند و پایین بکشد حرفی که سال ها پیش در خاطرش ثبت شده بود و قلبش را به تپش در می آورد را زمزمه کرد:"نامیرا...چه لفظ زشتی. ترجیح میدم بهم بگی جاودانه."

Orbis- DestructionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang