Part 2

1.3K 172 27
                                    

جین با سرخوشی به سمت خونه قدم بر می‌داشت.
با وجود اینکه امروز کلی کار کرده بود ولی ذره ای احساس خستگی نمی‌کرد.
ذوق داشت تا هر چه زودتر وقایع امروز رو برای نامجون تعریف کنه.

کلید انداخت و وارد خونه شد.
نامجون با دیدنش از جا بلند شد و شروع به غر زدن کرد:
-هیووونگ تو نباید یه خبر به من بدی که کجایی؟ از صبح رفتی بیرون و ساعت 10 شب برگشتی، نمیگی من نگرانت میشم؟
جین سعی کرد نامجون رو آروم کنه:
+متاسفم نامجونا، خودت که میدونی تلفن همراه ندارم.
با ذوق دستاشو بهم کوبید:
+حالا بیا بشین برات تعریف کنم امروز چی شد.. شانس همیشه با هیونگت یار بوده!

همونجور که لباساشو عوض می‌کرد با صدای بلند شروع به تعریف کرد:
+خیلی سریع کارای ثبت نامم انجام شد، از فردا باید برم دانشگاه، تازه تو یه رستوران بزرگ بعنوان گارسون استخدام شدم، از اون رستوران با کلاسا، هر کی منو میدید جذبم میشد و ازم تعریف می‌کرد، تازه یه دوستم پیدا کردم، اسمش سوهوئه، خیلی باهام مهربونه و سرم غر نمیزنه، در کل امروز روز شانسم بوده!

روبه روی نامجون برای صرف شام نشست:
-خوشحالم برات هیونگ... ولی این تایم کاری زیاد نیست؟ از فردا که بخوای بری دانشگاه و بعدشم رستوران فکر کنم خیلی خسته بشی.
جین چشمکی زد:
+مگه نمیدونی سوکجینی ضد گلوله اس؟ نگران نباش همه چی خوبه... خب تو بگو امروز چیکار کردی؟
-هیچی در به در دنبال کار گشتم، چند جا رفتم ولی استخدامم نکردند، اومدم خونه و از توی روزنامه چند جای دیگه رو پیدا کردم که فردا باید برم بهشون سر بزنم.
+غصه نخور نامجونا، حتما توام یه کار خوب پیدا میکنی.

بعد از صرف شام و شستن ظرفا توسط جین، نامجون جاهاشونو پهن کرد و هر دو به چشم به هم زدنی خوابشون برد.
.
.
.
تهیونگ از خواب بیدار شد و مستقیم به سمت حموم رفت.
بعد از یک دوشِ کوتاه از حموم خارج شد، موهاشو سشوار کرد و با ژل روی سر مرتب کرد.
وارد اتاقی شد که در اصل فقط کمد لباسش بود.
دور تا دور کت و شلوار های مختلف آویزون شده بود، میز بزرگی فقط برای ساعت ها و کروات هاش داشت.
از سر جا لباسی پیرهن سفیدی بیرون کشید و با کت شلوار مشکلی رنگی تنش کرد، کروات مشکلی رنگی دور گردنش بست و ساعت گرون قیمتش رو دستش کرد.
با اینکه همه ی دوستاش برای دانشگاه تیپ اسپرت می‌زدند اما تهیونگ دوست داشت فقط کت و شلوار تنش کنه، بنظرش تیپ رسمی همیشه جذاب ترش می‌کرد!

کیفشو بدست گرفت و از اتاق خارج شد.
پدر و مادرش مشغول خوردن صبحانه بودند، زیر لب سلامی کرد و به طرف در رفت.
+تهیونگ
با شنیدن صدای پدرش ایستاد، بدون اینکه برگرده جواب داد:
-بله؟
+امشب زود بیا خونه، باید با هم جایی بریم.
-کار دارم نمیتونم بیام.
قدمی برداشت که با صدای پر از ابهت پدرش ایستاد:
+همین که گفتم، جلسه ی مهمیه، باید حضور داشته باشی.
حرفی نزد و از خونه خارج شد.

𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)Where stories live. Discover now