Part 22

868 101 140
                                    

🍒راهنمایی: عزيزان توجه بفرمایید:
عبارات یا مکالمه هایی که توی [ ] نوشته میشه صدای ذهن کاراکتر هستش و بعضا مربوط به گذشته یا زمان حال میشه.

.
.
.
با کنجکاوی توی همه ی کلاسا سرک می‌کشید.
نمی‌دونست اون تهیونگ پدرسوخته کجا ممکنه باشه!
از طرفی انقدر از شرطی که بسته بود سرکیف و خوشحال بود که دلش می‌خواست زودتر برادر زاده ی عزیزشو پیدا کنه و در آغوشش بگیره!

هوسوک تو مسیر رفتن به کلاسش بود که مردی حدودا 30 و خورده ای ساله رو دید که با کنجکاوی اطراف رو دید میزد!
به سمتش رفت و لبخندی زد:
-میتونم کمکتون کنم؟

مین سان از حرکت ایستاد و دستی به کتش کشید:
+راستش دنبال برادرزاده ام میگردم و نمیدونم ممکنه توی کدوم یکی از کلاسا باشه!
-اسمش چیه؟ شاید بتونم راهنمایی تون کنم!
+کیم تهیونگ.

هوسوک با دقت نگاش کرد و لبخند زد:
-اوه شما عموی تهیونگ هستید؟ واقعا از دیدنتون خوشحالم.
و دستشو به طرف مین سان دراز کرد.
در کمال ادب دست هوسوک رو فشرد و صدادار خندید:
+واقعا نمیدونستم برادر زاده ام انقدر معروفه!

-من استاد ادبیاتشم و خب قطعا بهتر از بقیه میشناسمش!
تا خواست مین سان رو به سمت کلاس تهیونگ هدایت کنه از آخر سالن یونگی رو دید که آهسته قدم میزد.
مین سان رد نگاه متعجب هوسوک رو گرفت و به پسری مو سفید برخورد کرد که توی یک تیشرت مشکی گشاد مثل الماس می‌درخشید!

یونگی بهشون نزدیک شد و سلام کرد.
هوسوک به حرف اومد:
-فکر کردم قراره خونه بمونی و استراحت کنی!
لبخندی زد:
+راستش نتونستم بیکاری رو تحمل کنم! اینه که گفتم بیام دانشگاه تا از درسا هم عقب نیفتم!

با صدای مین سان هر دو بهش چشم دوختند:
+چه پوست شیری رنگ جذابی!

تازه تونست مین سان رو ببینه.
با تعجب گفت:
-کیم مین سان؟
تعجب کرد‌:
+تو منو میشناسی؟
یونگی با خوشحالی خندید:
-یاااا کیم مین سان! منم مین یونگی، چطوری فراموشم کردی؟

با بهت به یونگی خیره بود.
کم کم ذهنش یاری کرد و با صدای بلند خندید:
+اوووو توی پیشیه جذاب خودمی! چقدر بزرگ شدی یونگی... بزرگ و بی نقص!
خنده ای از سر خوشحالی کرد و مین سان رو در آغوش کشید:
-از دیدنت خیلی خوشحالم عمو مین سان، فکر کنم 10 سالی گذشته، درسته؟

از بغلش خارج شد:
+آره و توی این 10 سال تو تبدیل شدی به یک اثر هنری جذاب!

خوش و بش یونگی با مین سان اخمای هوسوک رو جوری توی هم کشیده بود که هر آن ممکن بود بزنه هر دو تاشونو له کنه!
از حرفا و نگاهای خیره ی مین سان روی یونگی اصلا خوشش نیومد!

یونگی دستشو گرفت:
-بریم عمو، میبرمت پیش تهیونگ.
به سمت هوسوک برگشت و با دیدن اخمش تعجب کرد:
-چیزی شده استاد؟

𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)Where stories live. Discover now