🔞 Part 20

2.1K 112 89
                                    


رو به روی کمدش ایستاده بود و دنبال لباس مناسبی می‌گشت که به قد و قامت یونگی بخوره!
اما متاسفانه همه‌ی لباساش سایز بزرگ بودن و حتما به تن یونگی زار میزدن!

به ناچار یک دست بلیز و شلوار گرم انتخاب کرد و روی تخت گذاشت و با صدای بلند صداش کرد:
+مین یونگی؟ بیا اینجا

صدای قدم هاشو میشنید که به اتاق نزدیک میشد.
پشت در ایستاد و تقه ای به در زد:
-اجاره هست؟
لبخندی زد:
+حتما، راحت باش.

وارد اتاق شد و رو به روی هوسوک ایستاد و قبل از اینکه هوسوک حرفی بزنه گفت:
-شرمنده استاد، خیلی باعث زحمتتون شدم.
باید از در صمیمیت وارد می‌شد تا یونگی احساس معذب بودن نداشته باشه.

+نه بابا چه زحمتی، راحت باش و اینجارو مثل خونه ی خودت بدون.
به لباسای روی تخت اشاره کرد:
-لباساتو با این لباسای راحتی عوض کن، اگر میخوای دوش بگیری حموم پشت سرته، شامپو و صابون برات آماده کردم که به مشکل برنخوری.

لحظه ای مکث کرد:
-ببخش که خونم زیاد بزرگ نیست و فقط یه دونه اتاق داره، برای اینکه راحت باشی توی این اتاق بمون، من توی هال میخوابم.

به سمت در قدم برداشت که یکهو انگار چیزی یادش بیاد:
-راستی آشپزی کردن با خودته، من که نیستم ولی همه چی توی یخچال آماده اس، هر چی خواستی برای خودت درست کن.

دستگیره رو گرفت و لبخند زد:
-اگه کاری داشتی من همین بیرونم، کافیه صدام کنی.
خواست خارج بشه که صداشو شنید:
+استاد؟
نگاهش کرد:
-ازتون ممنونم.
با لبخند سری تکون داد و بدون حرف از اتاق خارج شد.

جلوی تی وی، روی مبل نشست و مشغول بالا پایین کردن کانالا شد.
صدای حموم میومد و این یعنی انتخاب یونگی برای قبل خواب دوش گرفتنه.
امروز خیلی خسته شده بود و عملا دیگه چشماش بالا پایین میدید.
همونجوری که به تی وی خیره بود نفهمید چجوری خوابش برد.

با حوله ای که هوسوک براش آماده کرده بود مشغول خشک کردن موهاش بود.
با اینکه احساس خجالت می‌کرد اما خب حسابی تشنه بود!
به آرومی دستگیره رو پایین کشید و از اتاق خارج شد.
اول وارد آشپزخونه شد و یک لیوان آب خورد.

از توی سالن صدای تی وی به گوش می‌رسید.
به سمت صدا روونه شد و برخلاف انتظار هوسوک رو دید که خوابش برده بود.

تی وی رو خاموش کرد و کمی بالای سرش ایستاد.
خیلی آروم بنظر می‌رسید و دلش نمیومد بیدارش کنه اما وضعیتی که خوابیده بود اصلا مناسب نبود و قطعا صبح که بیدار میشد با انواع و اقسام دردای مفصلی روبه رو میشد!

بهش نزدیک شد و آروم تکونش داد:
-استاد؟
چشماشو باز کرد و با گیجی به یونگی ای که توی اون لباسای سایز بزرگ حسابی خواستنی شده بود  نگاه کرد:
-اینجوری که بخوابید اذیت میشید.
دستی به دور دهنش کشید و لبخند دست پاچه ای زد:
+اوه حتی نفهمیدم کی خوابم برده!

𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)Where stories live. Discover now