Last Part

895 102 101
                                    

جیمین و جانگکوک رد دست و نگاه بهت زده اش رو دنبال کردند.
جیمین به حالت پوکر، با صدای آرومی به حرف اومد:
+اسکلمون کردی؟ جین کجا بود؟
به سختی آب دهنشو قورت داد و به سمت جانگکوک چرخید:
-کو... ک! من دی... دیدمش!

جانگکوک دستشو دور شونه اش حلقه کرد:
+باشه ته، الان آروم باش، بذار مجلس تموم بشه با هم اونجارو میگردیم.
سری تکون داد و بیشتر خودشو به جانگکوک چسبوند.

مجدد به روبه رو خیره شد.
اما این بار هیچ اثری از اون سایه ای که خیلی شبیه فرشته ی سفید موی بود ندید!

بعد از مجلس جانگکوک برای اینکه تهیونگ رو آروم کنه وجب به وجب اون باغ رو گشته بود تا بهش ثابت کنه جینی در کار نبوده و تهیونگ فقط توهم زده!
ولی خب... اون واقعا جین رو دیده بود!

-من واقعا دیدمش، اون جین بود!
وقتی نگاه پوکر جیمین رو دید خطاب به جانگکوک ادامه داد:
-تو که حرفمو باور میکنی کوک، آره؟
باور نمی‌کرد!
ولی الان باید رفیقشو آروم می‌کرد.

+هی هی آروم باش ته، باشه حرف تو درسته و منم حرفتو باور میکنم.
سوار ماشین شدند.
+میری خونه یا میای بلک روم؟
سرشو به پشتی تکیه داد:
-میرم خونه، میخوام بخوابم.
+باشه، الان که حال رانندگی نداری، فردا میام دنبال ماشینت و میارمش جای خونت
چشماشو بست:
-باشه مرسی

از توی آینه به صندلی عقب نگاه کرد.
این تهیونگِ بازنده... انگار واقعا تو دنیای فکر و خیال و توهم گیر کرده بود!
با احساس دست نرم جیمین روی رون پاش به کنارش چشم دوخت.
آروم لب زد:
+امشب پیشش بمونیم؟
شونه ای بالا انداخت و نگاهشو به خیابون دوخت.
دوستای عزیزش نگرانش بودند ولی باید دید از دست کسی کاری بر میاد یا نه...

.
.
.
-هی یونگ اون صندلی رو از اونجا بردار، اصلا نیازی نیست دور سالن صندلی باشه.
+ولی ته اینجوری کسایی که سنشون بالاست یا زود خسته میشن جذب گالری نمیشن، بنظرم باید یه گوشه ای چند تا صندلی بذاری که بتونن بشینن.

جیمین به حرف اومد:
+من با یونگ موافقم.
جانگکوک سری تکون داد:
+منم همینطور.
کمی فکر کرد:
-اوکی، به حرفتون گوش میدم.

تا آخر شب کار تمیز کاری و چیدمان وسایل طول کشید.
ساعت 9 شب بود که هوسوک دنبال یونگی اومد و با هم رفتن خونه.
جانگکوک به تهیونگی که داشت تابلویی رو بررسی می‌کرد نزدیک شد:
+نمیری خونه؟

نگاش کرد:
-نه فعلا هستم، تو و جیمین برید، تا اینجا هم خیلی زحمت کشیدید.
لبخندی زد:
+نه بابا وظیفه بود.
به سمت جیمین حرکت کرد:
-پس فعلا.
بعد از خداحافظی هر دو توی ماشین جای گرفتند.

جیمین به سرعت به حرف اومد:
+میگم کوک، ته خیییییییییللللیییییییییییی تغییر کرده، من اصلا نمیتونم باهاش انس بگیرم.
در حالی که ماشین رو روشن می‌کرد:
-چرا؟ چی شده مگه؟
پسر مو بلوند کمی کلافه بود:
+وااای حواست کجاست؟ مگه تهیونگ قبلی رو فراموش کردی؟ اون دست به سیاه و سفید نمیزد و همیشه حتی بند کفششو خدمتکارا براش می‌بستن، ولی حالا کل اون گالری رو خودش تمیز کرد و خودمون چیدمان رو انجام دادید.

𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)Where stories live. Discover now