Part 14

756 118 86
                                    


جین سر جاش دراز کشیده بود و به سقف چادر خیره شده بود.
حوصله اش بشدت سر رفته بود خواب به چشمش نميومد.
گوشیشو برداشت و به سوهو پیام زد:
+"هیونگ در چه حالی؟"
مدتی گذشت اما سوهو جواب نداد.
با خودش گفت:
+"شاید هیونگ ازم ناراحته!"
به شماره اش زنگ زد اما جوابی دریافت نکرد.
نگرانش شد و سریع به نامجون پیام زد:
+"نامجونا، سوهو هیونگ کجاست؟"
انتظارش زیاد طولانی نشد که جواب اومد:
-"هیونگ سوهو شی حالش خوب نبود، آوردمش بیمارستان"
جین به سرعت توی جاش نشست و با نامجون تماس گرفت.
بعد از خوردن دو بوق ارتباط وصل شد:
-الو هیونگ؟
+نامجونا تو کجایی؟ سوهو هیونگ چیکارشه؟
-من بیمارستانم هیونگ، سوهو شی حالش زیاد خوب نبود، دلش درد میکرد و می‌گفت حالت تهوع دارم، آوردمش بیمارستان، دکتر گفته مسموم شده.
+خب خوبه که تو کنارشی، لطفا هواشو داشته باش.
-اما هیونگ من باید برم بار، نیرو کم داریم و کیم تهیونگ و جئون جانگکوک هم نیستن که به امور رسیدگی کنند.
+ولی تو نباید سوهو رو تنها بذاری.
-خب میگی چیکار کنم؟
+ببین نامجون فعلا کنارش بمون تا من خودمو برسونم.
-هیونگ چجوری میخوای بیای؟
+یا از تهیونگ درخواست میکنم یا جیمین که منو بیارن، نگران سوهو ام، نمیشه تنهاش بذاریم.
-باشه پس من منتظرتم هیونگ.
تلفن رو قطع کرد و به سرعت از چادر خارج شد.
دم در چادر با جیمین برخورد کرد.
کمی جا خورد اما سریع خودشو جمع و جور کرد.
+چیزی شده جیمین شی؟
جیمین لبخند زد:
-فکر میکردم منتظرم باشی!
جین تعجب کرد:
+چرا؟ از چه نظر؟
-آخه گفته بودم باهات حرف دارم.
+آها آره، ولی میشه بذاریم برای یه وقت دیگه؟ من الان واقعا عجله دارم و باید هر چه زودتر برگردم شهر.
جیمین تعجب کرد:
-الان؟ چجوری میخوای برگردی؟
جین سعی کرد لحن تاثیرگذاری داشته باشه:
+میشه منو برگردونی؟
جیمین خیره خیره نگاهش کرد، انگار تو چشمای این پسر ستاره می‌درخشید!
لبخند دندون نمایی زد:
-آره میبرمت، اما به یک شرط!
اینو گفت و قدمی به جین نزدیک شد و جین متقابلا قدمی به عقب برداشت و وارد چادر شد.
جیمین کامل وارد چادر شد و زیپشو بست.
جین احساس معذب بودن بهش دست داده بود:
+دقیقا داری چیکار میکنی جیمین شی؟
-اینکه ببرمت شهر یک بهایی داره که باید بپردازی!
+منظورت چیه؟
در همین حین پشت چادر صدای بشکن به گوش رسید.
جیمین با ذوق گفت:
-بالاخره اومد.
زیپ چادر رو باز کرد و جین، یونگی رو دید که وارد چادر میشه.
گیج شده بود:
+میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟
یونگی در حالی که به جیمین اشاره می‌کرد گفت:
-این پسر شیطون چند ماهه منو درگیر کرده و بهم پا نمیده، گفته باید براش یه کار خاص انجام بدم تا باهام قرار بذاره، شاید باورت نشه جین شی ولی اون کار خاص تویی!
جین هاج و واج نگاهشون می‌کرد!
این دو تا چه نقشه ای داشتند؟
تا به خودش اومد یونگی شیرجه ای به سمتش زد و دستاشو از پشت گرفت که همزمان صدای قهقه ی جیمین رو بلند کرد!
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد جوری که جین نتونست خودشو جمع و جور کنه.
طناب محکمی که به دور دستاش بسته شد اونو به خودش آورد.
با بهت خطاب به جیمینی که با لذت نگاهش می‌کرد گفت:
+تو... تو داری چیکار میکنی؟
جیمین خندید:
-وای جین شی، تو فوق العاده ای! این میتونه خیلی هیجان انگیز بشه.
+لعنتی ها این چه کاریه؟ یکی برام توضیح...
حرفش نصفه موند چرا که دهنش توسط پارچه ای قرمز رنگ بسته شد.
جیمین با جذاب ترین لبخندی که میتونست بزنه روبه روی جین ایستاد و خطاب به یونگی گفت:
-یونگی بالاخره به آرزوت رسیدی، تو منو بفاک میدی من جینو، این یک تریسام فوق العاده میشه!
با حرفی که از دهن جیمین خارج شد وحشت سراسر وجود جین رو در بر گرفت.
شروع کرد به سرو صدا کردن اما بخاطر دهن بسته‌ اش صداهای آروم و نامفهومی ازش خارج میشد.
جیمین جلوی پاش زانو زد:
-آروم باش جینی، ناله هاتو نگه دار برای وقتی که زیر دیکم در حال جر خوردن بودی، اونجا بهت اجازه میدم هر چقدر میخوای جیغ بزنی!
جینی... فقط تهیونگ حق داشت اینجوری صداش کنه.
اما الان... از این اسم متنفر بود!
یونگی از پشت جیمین رو در آغوش گرفت و از جا بلندش کرد.
جیمین سرشو به عقب مایل کرد و به یونگی اجازه داد زبون بیقرارشو روی گردن و لاله ی گوشش بکشه.
جین چی داشت میدید؟ عشق بازیِ دو تا مرد؟ وای این خیلی خجالت آور بود...
دست یونگی روی بدن جیمین در حال گردش بود و هر لحظه وحشت جین بیشتر می‌شد چون میدونست نفر بعدی خودشه که قراره مورد عنایت قرار بگیره!
کم کم ناله های آروم جیمین بلند شد.
یونگی با صدای خش داری که نشون از تحریک شدنش داشت، گفت:
-آهههه جیمینا...تو نمیدونی منه لعنتی چقدر برای لمس بدنت بیتاب بودم... من...
حرف یونگی نصفه موند چرا که زیپ چادر بشدت کشیده شد و چهره ی برزخیه جانگکوک روبه روی چشمای متعجب هر سه پسر نمایان شد.
نگاه جانگکوک اول روی دهن و دست بسته ی جین چرخید و بعد به سمت اون دو نفر کشیده شد.
چی؟
چی داشت میدید؟
یونگی از پشت به جیمین چسبیده بود و دستاش بین ناف و دیک جیمین قفل شده بود!
اون لعنتی ها داشتن چیکار میکردن؟
اخم وحشتناکی روی پیشونی نشوند و با صدای دو رگه ای که از خشم میلرزید گفت:
-معلوم هست اینجا چه خبره؟
جیمین دستای یونگی رو باز کرد و با ذوق به سمت جانگکوک قدم برداشت:
+واااای کوم توام بهمون ملحق میشی؟ این یک فور سام...
با سیلی ای که زیر گوشش خورد برق از سرش پرید و سر جاش میخکوب شد.
توقع این عکس العمل رو از جانگکوک نداشت!
جانگکوک با عصبانیت بازوشو گرفت و از میون فک قفل شده اش غرید:
-گمشو بیا بیرون کارت دارم.
خطاب به یونگی گفت:
-سریع جینو باز کن... همین الان!
جیمین رو دنبال خودش کشید و از چادر بیرون رفت.
کمی اونطرف تر با شدت دستشو ول کرد، طوری که جیمین تعادلشو از دست داد و نزدیک بود زمین بخوره!
تقریبا داد زد:
-داری چه غلطی میکنی جیمین؟ معلوم هست؟
جیمین اخم کرد و مثل خودش جواب داد:
+به تو چه وحشی! به چه حقی بهم سیلی زدی و اینجوری پرتم کردی؟
هر لحظه عصبی تر میشد!
قدمی به جیمین نزدیک شد و یقه شو گرفت:
-سوالو با سوال جواب نده لعنتی! دهنتو باز کن و بگو داشتی چه گهی میخوردی؟ چی؟؟ فور سام؟؟ تو خجالت نمیکشی؟؟ مگه تو یه آدم هرزه ای؟؟ به چه حقی میخواستی به جین دست بزنی؟؟ اونم وقتی میدونی ته روش حساسه و برای اون شرط فاکی بهش نیاز داره؟؟
جانگکوک همونجور یک ریز از سر عصبانیت حرف می‌زد و مجالی به جیمین نمی‌داد تا از خودش دفاع کنه!
جیمین تا حالا جانگکوک رو انقدر عصبی و جدی ندیده بود!
وسط حرفش پرید:
+وُ وُ آرومتر! فاصله ی من باهات یک قدمه چرا انقدر داد میزنی؟ الان گلوت پاره میشه که!
جانگکوک برای لحظه ای ساکت شد و تو چشمای خاکستریه دوست خنگش که از قضا عاشقش بود خیره شد.
دستاشو از دور یقه اش باز کرد:
-اوکی توضیح بده.
جیمین نفسی گرفت:
+آخ خستم کردی انقدر داد زدی! من هرزه نیستم فقط خواستم خودم و یونگی رو به آرزو هامون برسونم.
-منظورت چیه؟
+یونگی... چند ماهه بهم پیشنهاد داده باهاش قرار بذارم، توام که منو میشناسی همیشه دنبال مسائل خاص میگردم، بهش گفتم یه کار خاص برام انجام بده تا باهات قرار بذارم، وای کوک باورت نمیشه ولی کراش بدی روی جین زدم، بهش گفتم جین مال من، من مال تو... اونم قبول کرد که تریسام باشه، برای همین... کوک؟ هی کوک صدامو میشنوی؟
میشنید؟ حقیقتا نه...
از اون جمله ای که گفت "یونگی بهم پیشنهاد داده" دیگه چیزی نشنید!
احساس شکست می‌کرد... اونم توی تمام استخونای بدنش!
با تکونای جیمین به خودش اومد:
+یااا معلوم هست چته تو؟ یکبار داد میزنی و یکبار سکوت میکنی.
مشکوک نگاهش کرد:
+کوک چیزی زدی؟
جانگکوک اما سکوت مطلق بود.
به سختی نفس می‌کشید... دلش می‌خواست برگرده عقب... موقعی که داشت به تهیونگ اعتراف می‌کرد که جیمین رو دوست داره.
لبای لرزونشو به سختی تکون داد:
-خو.. خوبم!
خواست قدمی مخالف جیمین برداره که بازوش کشیده شد:
+هی عوضی کجا؟ گند زدی به برنامه ی امشبم، حالا داری میری؟
جانگکوک با شدت بازوشو از دست جیمین خارج کرد:
-برو هر غلطی دلت میخواد بکن!
اینو گفت و با قدم هایی بلند جیمین رو با ابروهایی بالا رفته از تعجب تنها گذاشت!

𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)Where stories live. Discover now