🔞Part 23

1.3K 96 91
                                    

چشماشو بست و گره ی دستشو دور کمر پسر مو مشکی ای که توی بغلش به خواب رفته بود محکمتر کرد.
سرشو کمی به موهای لختش نزدیک کرد و عمیق بو کشید.

هرم نفس هاش پسر بزرگتر رو کلافه کرد و باعث شد کمی خودشو جابه جا کنه!
از پشت بغلش کرده بود و به خوبی نمیتونست چهره شو ببینه اما توی این لحظه ای که جین چفت بغلش بود هم احساس دلتنگی می‌کرد!

توی همین فکر و خیال ها بود که گوشیه کنار بالشتش شروع کرد به لرزیدن.
برای اینکه جین بیدار نشه سریع برش داشت و با دیدن اسم مادرش با بی میلی دکمه ی اتصال رو زد:
-بله؟
+تهیونگا؟ خودتی؟
بی حوصله و با صدای آرومی گفت:
-مامان شماره ی منو گرفتی پس قطعا خودم جواب میدم دیگه!
+هیچ معلوم هست کجایی پسرم؟ میدونی چند روزه خونه نیومدی؟
-مامان گرفتارم، امیدوارم درک کنی!
و پسر توی بغلشو بیشتر به خودش چسبوند.
چه گرفتاری ای قشنگتر از جین؟

+اما من دلتنگ تنها پسرمم، میشه امشب یک سر بیای اینجا؟
نمیتونست زیاد مکالمه رو ادامه بده چون انگار جین کم کم داشت بیدار میشد.
برای بسته شدن مکالمه سریع گفت:
-باشه مامان میام.
صدای یونگ هی پر شد از خوشحالی:
+این خیلی عالیه... برات غذای...
اما تهیونگ بی‌شعور تر از اونی بود که اجازه ی ابراز احساسات به مادرش بده و تلفن رو قطع کرد!

خواست موبایلشو بذاره کنار که صدای لرزش پیامش باعث شد با اکراه دوباره قفلشو باز کنه:
"+فردا شب عمارت ساکاری مهمونیه، میای؟"
به سختی با یک دست شروع به تایپ کرد:
"-بیخیال کوک، حال ندارم!"
"+عین پیرمردا نباش ته! با جین بیا!"
"-اوکی حالا فکرامو بکنم!"
گوشیشو سایلنت کرد و گذاشتش کنار.
مجدد سرشو توی موهای نارگیلی جین مخفی کرد و چشماشو بست.
کم کم چشماش گرم شدند و به خواب عمیقی فرو رفت.

.
.
.
ماشینو کنار حیاط عمارت پارک کرد و پیاده شد.
مسیر سنگ فرش شده رو طی کرد و وارد شد.
مادرش با خوشحالی به سمتش رفت و در آغوشش کشید:
+پسر بی معرفت! اصلا معلوم هست کجایی؟
لبخندی روی لب نشوند:
-باور کن گرفتارم مامان!
+باشه باشه توجیح کن! بیا بریم، بابا و عموت منتظرن!

وارد سالن اصلی شدند.
با پدر و عموش دست داد و روی مبل کنار عموش و روبه روی پدرش نشست.
خدمتکار ها مشغول پذیرایی بودند.
+خب پسر تعریف کن! چیکار کردی توی این مدت؟
شونه ای بالا انداخت:
-همون کارای همیشه، درس و دانشگاه، طراحی و نقاشی، بار و رسیدگی به امورش و...همین دیگه! سرم خیلی شلوغه!

+بهت گفتم سری به گالری هنری کانگ ته بزن! زدی؟
-سرم شلوغ بوده، حالا فردا پس فردا میرم.
جونگ ایل سری به نشونه ی خوشحالی تکون داد.
تمام مدتی که اونجا بود نگران حال و احوال جین بود.
پسر بزرگتر کمی تب کرده بود و وقتی تهیونگ از خونه خارج میشد همچنان خواب بود!

𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)Where stories live. Discover now