Part 2:

1.6K 242 26
                                    

زندگی برای هر کسی یک نقطه ضعف تدارک دیده و نقطه ضعف جیمین توی اون اتاق به معصومانه ترین
حالت ممکن بخواب رفته بود.
قدمی جلو گذاشت و خم شد بوسه ای به شقیقه ی نرم دخترک گذاشت.
"خیلی بدقولی صبر نکردی برسم..."
دخترک توی جاش چرخید و خرس صورتی رنگش رو محکم تر به آغوشش فشرد.
جیمین خندید و پتوش رو کمی بالا تر کشید و از اتاق خارج شد.
البته که اون مرد بداخلاق خندیدن هم بلد بود ولی تنها درکنار اون دختر و دیگر هیچ...
درب اتاق رو با آرامش روی هم گذاشت و خواست به سمت راه پله بره که صدای اون زن رو شنید:
"خیلی منتظرت موند...ولی فردا معلم داشت"
جیمین اخماش رو حفظ کرد و سمت زن برگشت که دست به سینه منتظر بود...شاید منتظر یک آغوش...
"چیز دیگه ای مونده؟"
زن سرش رو پایین انداخت و دودل به کفش های مشکی رنگش خیره شد...
"من برای فرداشب شام پدرت رو دعوت کردم"
به ثانیه نکشید که گلوش میون چنگ محکم جیمین اسیر شد و به پیانوی پشت سرش کوبیده شد...
صدای نوت های یکی در میون توی عمارت چرخید و باعث شد زن با وحشت آب دهنش رو قورت بده:
"تو دقیقا چه غلطی کردی؟؟"
زن با چشمای اشکیش به مرد روبه روش خیره شد...مردی که قرار بود روزی تکیه گاهش باشه اما بلای جونش شده بود...
"اون...اون...واقعا دلتنگته..."
نفس کشیدن براش سخت شده بود و مطمئن بود اگه همون لحظه درب اتاق الای باز نمیشد جیمین بدون هیچ رحمی گردنش رو میشکست:
"بابایی..."
جیمین با چشمای سرخ به زن نگاه کرد و در کسری از ثانیه دستاش از دور گلوی بی ارزشش شل شد و به سمت دخترکی برگشت که عروسکش رو توی دستش گرفته بود و با سارافون صورتی رنگ و موهای فرفریش به پدر و مادرش خیره شده بود...
لبخندی زد و به سمتش رفتو از روی زمین بلندش کرد:
"عزیزم...بیدار شدی؟"
الای سرش رو روی شونه ی پدرش گذاشت و با چشمای درشتش، کودکانه به مادرش خیره شد که به پیانو تکیه زده و گلوش رو ماساژ میده...
حتی اون بچه ی سه ساله هم میتونست تشخیص بده یک چیزی مشکل داره و سر جای خودش نیست...

****
با صدای جیغ بلند خودش از خواب پرید...بازم همون خواب ترسناک رو دیده بود...بازم اون خواب داشت جونش رو به بازی میگرفت...اون روز ها استرس زیادی داشت..استرس جمع شدن اون پول برای درمان مادرش... پس از نظر خودش دیدن همچین خواب های کاملا عادی بود.
خانم کیم که مشغول مطالعه ی کتابی بود با شنیدن صدای جیغ جگرگوشش با وحشت کتاب رو روی تخت پرت کرد و به سمت ویلچرش خم شد.
در تلاش بود ویلچرش رو صاف کنه و روش بشینه...
"تهیونگگگ...تهیونگییی"
عجله کرد و خواست خودش رو روی ویلچر بشونه ولی قبلش فراموش کرد ترمز ویلچر رو به کف بچسبونه...
ویلچر عقب رفت و باعث شد زن محکم به زمین بخوره و دستو صورتش زخمی شه‌...
تهیونگ با شنیدن صدای بلند با هول و ولا وارد اتاق شد:
"اومااااااا"
پسرک ترسیده بود...گوشه ی چشم مادرش به خون سرخ، رنگ گرفته بود و چشماش از اشک خیس بود...
به سرعت به سمتش رفت و کمک کرد روی تخت بشینه...
"ماما....مامان...باید...باید بریم...بریم بیمارستان"

AQUARIUM(آکواریوم)Where stories live. Discover now