Part 24:

972 167 27
                                    

این باشکوه ترین و بهترین مهمونی بود که تا اون موقع رفته بود.
حتی مراسم ازدواجش هم به این باشکوهی برگذار نشده بود.
دستش رو دور بازوی همسرش حلقه کرد و به جمعیتی که کم کم سالن رو پر میکرد نگاهی انداخت.
همه با لباس های فاخر و جواهرات کمیاب توی اون مهمونی حاضر شده بودن.
"خدا جون چقدر شلوغه"
"بخاطر ماست!"
تهیونگ متعجب سمت جیمین برگشت که جیمین به سمتی اشاره کرد:
"اون مرد رو میبینی اونجا ایستاده؟! کت طوسی تنشه"
تهیونگ رد نگاه جیمین رو گرفت و به مردی با موهای جوگندمی و قیافه ی مارک اتو کشیده رسید. آهسته سر تکون داد که جیمین ادامه داد:
"اون مالک هتله روز ازدواجمون تماس گرفت و گفت قصد داره برای ماه عسلمون مارو به هتلش دعوت کنه"
"اوه چه مهربون"
جیمین پوزخندی زد و همسر ساده و زیباش رو بیشتر به خودش فشرد و شقیقش رو بوسید:
"البته که مهربونی نیست عشقم ما حداقل تا ده روز آینده ترند اول توییتر هستیم. دعوتمون یه جور تبلیغ و درآمدزاییه براش"
تهیونگ متعجب ابرویی بالا انداخت که جیمین به چشمای معصومش لبخندی زد و بین دو ابروش رو بوسید:
"آخ چشاتو اینجوری نکن تو جمع نمیتونم گازت بگیرم"
تهیونگ سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
"هی تو نمیتونی اینجوری منو سرخ کنی"
جیمین آهسته و متین خندید که با حمله ی ناگهانی مهمون هایی که مایل به آشنایی با اونا بودن لبخندش جمع شد و سعی کرد تهیونگ رو از اون جمعیت دور نگه داره:
"عشقم ممکنه بری نوشیدنی برام بیاری"
تهیونگ متعجب سری تکون داد و به سمت بار حرکت کرد و ندید که همسرش چطور حمله ی زامبی ها رو تحمل میکنه.

"شامپاین...دوتا"
بارمن با لبخند با حوصله ی اعصاب خورد کنی سر تکون داد و به سمت شیشه ی شامپاین رفت.
تهیونگ آهی کشید و به سمت جمعیت برگشت.
دخترای زیادی دور همسرش رو گرفته بودن و اقایونی که با پوزخند بهش نگاه مینداختن.
یکی از مزخرف ترین مهمونی هایی دنیا بود مطمئنا...
"خیلی خسته کنندست نه؟!"
تهیونگ ترسیده به سمت صدا برگشت.
جونگ کوک بود. با همون قیافه ی ضایع امروزش:
"از جون من چی میخوای چرا هرجا میرم میای؟!"
جونگ کوک خندید و نگاهش رو به پارک جیمینی داد که با خنده های جنتلمنانه سعی داشت جواب اون خانم ها رو بده:
"فقط برام جای سوال داشت که شیفته ی چیه این مرد شدی؟! پول؟! شهرت؟! یا مطلقه بودن و بچه داشتنش؟!"
تهیونگ خواست از بار فاصله بگیره که جونگ کوک بازوش رو گرفت:
"فرار نکن تهیونگ! خودتم میدونی زندگیش بخاطر تو بهم ریخته! به اون دختر کوچولو فکر کن...
پدری که هر روز خدا پیشش بوده بغلش میکرده و میبوسیدتش الان چند ماهه ازش بیخبره! خودت یه زمانی بهم گفتی عشق پدر رو تجربه نکردی و فقط همیشه حسرتش رو خوردی حالا چطوری میتونی یه بچه ی دیگه رو مثل خودت تو حسرت بزاری؟!"
تهیونگ بغض کرد. دلش میخواست جواب بده... بگه اونم حق خوشبخت بودن داره...
حق داره بعد از این همه تنهایی و در به دری کسی دوستش داشته باشه و بهش عشق بورزه...
یه آدم همه چیز تموم یکی که اونو برای خودش میخواد...
ولی نمیتونست چیزی بگه حرف های جونگ کوک به طرز غم انگیزی حقیقت داشت.
پدر تهیونگ وقتی اون دو سالش بود با یه زن ثروتمند ترکشون کرده بود و تهیونگ تمام مدت فقط تو بغل مادرش بزرگ شده بود.
از اونروز هرکس پرسید پدرت کجاست گفته بود مرده...
مچش رو از دست جونگ کوک کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه و با لحن درد آوری زمزمه کرد:
"به هرحال یکی از ما دوتا باید میرفت پی زندگیش!! تویی که اینقدر درگیر منی نرفتی و از زندگی عقب موندی! پس من حق خودم رو از زندگی گرفتم!!"
و به جونگ کوک تنه زد و شامپاین هارو برداشت.
خواست به سمت جیمین بره که جونگ کوک بازوش رو محکم گرفت که یکی از گلس ها از دستش افتاد و شکست.
چندنفری که نزدیکشون بودن برگشتن سمتشون ولی جونگ کوک بی توجه به هرکس و هرچیزی بازوی تهیونگ رو گرفت و دنبال خودش کشید.
جیمین بالاخره نگاهش رو از زامبی ها گرفت و به دنبال تهیونگ چشم چرخوند.
با ندیدنش نگران اطراف رو نگاه انداخت ولی پسرکش توی سالن نبود عذرخواهی کرد و به سمت بار حرکت کرد.
بارمن مشغول کارش بود که جیمین به پشت کانتر رسید:
"این مرد رو ندیدید کجا رفت؟!"
و عکس بک گراند گوشیش که یه عکس از خودش و تهیونگ بود رو به بارمن نشون داد:
"نه ندیدم..."
مشتری که سمت راست جیمین ایستاده بود با دیدن عکس زمزمه کرد:
"من دیدمش با یه مرد از هتل خارج شدن"
ابروی جیمین با شنیدن کلمه ی مرد بالا پرید و فورا از هتل خارج شد.
کرواتش رو شل کرد که راه عبور و مرور هوا داشته باشه
نگران شده بود اگه کسی پسرکش رو اذیت میکرد چی؟!

AQUARIUM(آکواریوم)Where stories live. Discover now