Part 30:

790 142 13
                                    

"هی...هیونگ...بزار بهت توضیح بدم"
صدای لرزون تهیونگ به یونگی میفهموند که حسابی هول شده...
یونگی ولی با خشم به چشمای جونگ کوک خیره بود...
"هیونگ...اونطوری که فکر میکنی نیست...یعنی هست ولی..من...خب من میخوام..."
"دوسش داری؟!"
مخاطب حرف یونگی جز جونگ کوک کسی نبود.
هوسوک از اتاق شد و به سمت یونگی حرکت کرد:
"یونگی عزیزم باید باهم صحبت کنیم"
"پرسیدم دوسش داری؟!!"
در اون لحظه یونگی به هیچکس توجهی نشون نمیداد و مخاطب حرفش کاملا مشخص بود.
جونگ کوک بالاخره عزمش رو جزم کرد و قدمی جلوی گرفت و دست تهیونگ رو توی دستش گرفت.
"با تمام قلبم!"
یونگی دستاش مشت شد...این چیزی نبود که باید پیش میومد...شایدم
این دقیقا چیزی بود که باید اتفاق میوفتاد.
"پس باهم برین!"
سکوت اتاق رو حرف عجیب یونگی شکست...این کاملا غیرقابل باور بود...
"چی؟!"
تهیونگ که حس کرد اشتباه شنیده زمزمه وار پرسید و یونگی گلوش رو صاف کرد:
"باهم فرار کنید...برید...هرجایی که ممکنه! من ترتیب جیمین رو میدم"
یونگی وقتی اون حرف هارو میزد قلبش به درد میومد ولی چاره ای نبود.
تهیونگ زود تر از همه از شوک خارج شد و با دو قدم بلند خودش رو به آغوش هیونگش سپرد و یونگی رو محکم در آغوش گرفت.
یونگی غمگین بود...از طرفی دلش نمیخواست به دوست بچگیش خیانت کنه...از طرفی سرنوشت این بچه داشت آزارش میداد...
آروم دستش رو روی کمرش کشید:
"برید دیگه!!! قبل از اینکه پشیمون بشم برید!"
هوسوک دست تهیونگ رو گرفت و به اتاقش برد تا یه کوله پشتی براش حاضر کنه...
هرچقدر پول داشت ته کوله پشتیش گذاشت و با چند دست لباس و کمی غذا پرش کرد.
جونگ کوک احساساتی شده بود. باید میرفتن هرچه سریعتر بهتر
هردو هوسوک رو بغل کردنو بابت همه ی کمک هاش ازش تشکر کردن.
هوسوک صورت تهیونگ رو قاب گرفت و لبخند غمگینی زد:
"وقتی باهم آشنا شدیم هردو توی یه سوپرمارکت کار میکردیم... تو خیلی کوچیک و مهربون بودی و همیشه تلاش میکردی همه کاری بکنی که بهترین باشی...یه پسر خوب برای مادرت...مادرت یه زن قوی و بی نظیر بود...اون عاشقت بود و همیشه بهت افتخار میکرد...گذشته ی تلخی داشتی ولی امیدوارم یه آینده ی خوب پیش روت باشه دوست خوب من...هیونگ همیشه دوستت داره و همیشه دعای خیرش بدرقه ی راحته دونسنگ کوچولوی من"
تهیونگ بغض داشت قبل از اینکه اشکش از چشماش سرازیر بشه هوسوک رو در آغوشش فشرد و اجازه داد اشکاش صورتش رو خیس کنن..
"ازت ممنونم هیونگ...بخاطر همه چیز"
"منم ازت ممنونم تهیونگا...ممنونم که خانوادم شدی"
اونشب همه ترسیده بودن...
عشق بود...ترس بود...آینده بود...همه چیز در اون لحظه در هاله ای از ابهام بود.

*****

جیمین موهای نرم الای رو از صورتش کنار زد و سرش رو بوسید.
دخترکش غرق در خواب بود...
"خوب بخوابی شیرینک بابایی..."
موبایلش رو از جیبش بیرون آورد...دلش میخواست به تهیونگ زنگ بزنه ولی دودل بود.
بالاخره دلش رو به دریا زد و همین که خواست شماره ی پسرک رو بگیره تلفنش زنگ خورد با دیدن شماره ی پلیس قبل از اینکه الای بدخواب بشه تلفن رو جواب داد و از اتاق خارج شد:
"بله..."
"آقای پارک جیمین...شما همین الان باید به اداره ی پلیس بیاین"
"چیشده؟ نیلا رو پیدا کردین؟!"
"هنوز نه..شما تشریف بیارین مشخص میشه"
جیمین اخمی کرد و از پله ها پایین رفت.
با دیدن خدمتکار شب که داشت میز شام رو تمیز میکرد بهش نگاه کرد:
"چهارچشمی مراقب الای باشین نگهبان هارو سه برابر میکنم...تا من میام میری بالا توی اتاقش میشینی و درو قفل میکنی تحت هیچ شرایطی چشم از دخترم برنمیداری تا برگردم! اگرم نیلا خواست بیاد تو عمارت باهام تماس میگیری!!"
"چشم اقا"
جیمین سری تکون داد و بعد از سه برابر کردن نگهبان ها به سمت اداره ی پلیس حرکت کرد.
چی باعث شده بود شبش با دخترش رو نیمه تموم بزاره...
وقتی وارد اداره ی پلیس فورا اون رو به اتاق کارآگاه پرونده هدایت کردن.
کارآگاه سمتش اومد و باهاش دست داد:
"چیزی که میخواستم درموردش باهاتون حرف بزنم اینه..."
و بعد عکسی روی میز گذاشت.
عکس مردی بود که سرش ترکیده بود و بدنش پر از زخم بود و دور تا دورش خون ریخته بود...
با اینکه عاشق اینجور صحنه ها بود ولی فورا صورتش رو توهم کرد و وانمود کرد حالش داره بهم میخوره...
"اوه خدای من این چیه؟!"
کارآگاه فورا عکس رو عقب کشید...
"این جسد کیم نامجونه...توی یه خرابه پیداش کردیم...توی سئول"
جیمین میدونست ادماش جسد نامجون رو به کره منتقل کرده بودن ولی چشماش رو گرد کرد:
"اوه خدایا من میشناسمش"
کارآگاه که انگار چیز خاصی کشف کرده بود با لبخند به جیمین خیره شد:
"واقعا؟!"
"استاکر همسر سابقم بود دخترمون رو دزدید و تحت تعقیب پلیس بود"
کارآگاه سری تکون داد:
"بله این گردنبند رو توی گردنش پیدا کردم...عکس همسر و دخترتون توی گردنبنده"
جیمین به عکس ها نگاه کرد...بنظر جدید میومدن تاحالا نیلا رو با موهای کوتاه ندیده بود...
توی دلش پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"این عکسا جدیدن نیلا هیچوقت موهاش رو کوتاه نمیکرد...پس...پس دارین میگین اونا باهم بودن؟!"
کارآگاه سری تکون داد:
"و متاسفانه باید بگم...جسد این استاکر نزدیک همون متلی پیدا شده که همسر سابقتون توش اقامت داشته...و باید بگم...احتمالا قاتل همسرتونه...چون هیچ خبری ازش نیست و یه جورایی فراری محسوب میشه..."
جیمین که از اتفاق پیش اومده راضی بود فورا از جاش بلند شد و موهاش رو چنگ زد:
"خ..خدای من...نیلا...یه..یه آدم کشته"
کارآگاه از جاش بلند شد و به سمت جیمین رفت‌‌...
"متاسفم میدونم اخبار ناگواری بود...لطفا بشینین...شما فکر میکنین ممکنه کار همسرتون بوده باشه؟!"
جیمین فورا سرش رو به طرفین تکون داد و روی مبل نشست:
"همه چیز از نیلا برمیاد ولی...فکر نمیکردم دست به قتل بزنه...همیشه میگفت از نامجون متنفره ولی قتل...خدای بزرگ"
کارگاه کنار جیمین نشست و آهی کشید:
"خیلی چیزا از کسایی برمیاد که حتی فکرش هم نمیکنیم...ما پیداش میکنیم...تا اون زمان...لطفا مراقب خودتون و دخترتون باشین نیازه براتون مامور بفرستیم؟!"
جیمین سرش رو به طرفین تکون داد:
"نه متشکرم بادیگارد ها هستن...من..من بهتره فورا برگردم خونه پیش الای.‌..ممنون که بهم خبر دادین کاراگاه‌...خیلی متشکرم"
و از جاش بلند شد و بعد از دست دادن با کارآگاه فورا از اتاق خارج شد...
لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمیشد...
هیچکس به اندازه ی جیمین نمیتونست کینه ای باشه...
هیچکس!

AQUARIUM(آکواریوم)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora