Part 12:

1.2K 209 29
                                    

جونگ کوک به تهیونگ کمک کرد که روی تخت بشینه:
"بفرما اینم از اتاق جدیدت اگه چیز دیگه لازم داشتی به یکی از خدمه بگو تا موقعی که پات خوب بشه پیش من میمونی هر وقت خواستی میتونی باهام به بار بیای میتونی با فضاش آشنا بشی...ته خیلی خوشحالم که بهم اعتماد کردی و قبول کردی باهام تو یه خونه زندگی کنی.."
تهیونگ تلخندی زد و جونگ کوک با یه لبخند از اتاق خارج شد...
چیشد که تهیونگ همچین تصمیمی گرفت؟!...تهیونگ چه فکری پیش خودش کرده بود که با یه فاکر سادیسمی که تقریبا هرشب توی بیمارستان ها بود زیر یه سقف زندگی کنه؟!...

فلش بک دو روز قبل:

جیمین از ماشین پیاده شد و به دسته گل بزرگی که توی دستش بود نگاه کرد.
عذاب وجدان داشت ولی از طرفی خوشحال بود که میتونه تهیونگ رو دوباره بعد از مدت ها ببینه ولی از طرفیم نمیتونست تشخیص بده ممکنه باهاش چه برخوردی داشته باشه...
جیمین از یونگی خواهش کرده بود که با هوسوک صحبت کنه.
ازش اجازه بگیره که جیمین برای چند دقیقه با تهیونگ تنها توی خونه ی اون صحبت کنه...
زنگ در فشرده شد و هوسوک با چهره ای خنثی در رو باز کرد و دست به سینه به جیمین خیره شد.
"جانگ...خوشحالم دوباره میبینمت."
و با چشمای یخیش جوری به هوسوک خیره شد که معنی جز (بکش کنار کار دارم) نداشت.
هوسوک میدونست این مرد تا ابد همینقدر مغروره پس پوزخندی زد و کنار رفت.
جیمین بی توجه به پوزخند هوسوک از کنارش رد شد و خواست وارد خونه بشه که صدای هوسوک رو شنید:
"کفشاتون رو در بیارین...دمپایی راحتی اون گوشه هست"
و بی توجه تنه ای به جیمین زد و وارد نشیمن شد.
جیمین پوف کلافه ای کشید و بعد از پوشیدن دمپایی های راحتی وارد خونه شد.
هوسوک کتش رو از روی دسته ی مبل برداشت و زمزمه کرد:
"تهیونگ توی اتاقشه...اتاق روبه رو من میرم بیرون به نفعتونه ناراحتش نکنید!!"
و چشم غره ای به اون رییس سنگدل زد و از خونه خارج شد.
جیمین خوشحال میشد اگه همون لحظه مغزش رو بشکافه ولی حوصله ی هیچی رو نداشت.
اون فقط برای دیدن اون بچه ی پاشکسته اومده بود.
آهسته به سمت اتاق قدم برداشت و دستش رو برای در زدن بلند کرد.
"بفرمایید"
با شنیدن صدای تهیونگ آروم دستگیره رو گرفت و وارد اتاق شد.
یه اتاق کوچیک و جمعو جور که کل محتویاتش یه تخت یه کمد و یه آیینه بود.
با دیدن تهیونگ که با پای گچ گرفته سر به زیر روی تخت نشسته بود قدمی سمتش برداشت و گلوش رو صاف کرد.
دسته گل رو روی دستای تهیونگ گذاشت و زمزمه کرد:
"این...این برای توعه...خوشحالم خوبی"
"اومدی ازم معذرت خواهی کنی؟"
با سوال یهویی تهیونگ نگاهش رو بهش داد و زمزمه کرد:
"من مجبور بودم اونجا رو ترک کنم...نمیتونستم معطل بشم"
تهیونگ اخم کرد... اون مرد فقط دردسر بود:
"کمک کردن به کسی که با ماشین زدین بهش معطل شدنه؟؟"
تهیونگ روی صندلی نزدیک تخت نشست و پاشو روی پای دیگش انداخت و آروم و ملایم به تهیونگ خیره شد:
"دخترمو دزدیده بودن و..."
نمیدونست چرا ولی دوست نداشت حرفی از نیلا بزنه پس ادامه داد:
"و من داشتم میرفتم پیش گروگانگیرا"
تهیونگ پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"دروغ مزخرف تر از این سراغ نداشتی بگی؟!"
دستای جیمین مشت شد...مجبور نبود به یه بچه حساب پس بده ولی یجورایی دوست داشت باورش کنه.
"دلیلی نداره به یه بچه دروغ بگم...اینجام که جبران خسارت کنم"
دسته چکش رو بیرون آورد و کاغذی ازش جدا کرد و روان نویس توی جیب بالاییش رو بیرون کشید و چک رو امضا زد روی گچ پای تهیونگ گذاشت.
"خودت با هر مبلغی میخوای پرش کن! امیدوارم جبران خسارت بشه"
و با آرامش دسته چک رو توی جیب کتش برگردوند.
تهیونگ پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"اینو نقد میکنم آقای پارک...ولی خرجش نمیکنم...یه روز من با همین پول براتون جبران خسارت میکنم...دیگه میتونین تشریف ببرید"
جیمین شوکه به پسرک رو به روش نگاه کرد فکر میکرد با این کارش بهش کمک کرده باشه احتمال می داد به این مبلغ احتیاج پیدا کنه حداقل هزینه بیمارستانش رو پرداخت میکرد تا از عذاب وجدانش کمتر بشه ولی نه تنها کمتر نشد بلکه بیشتر هم شد...
"من نمی‌خواستم..."
میدونین مشکله شما آدم های پولدار چیه اینه که فکر می کنید همه چیز رو میتونید با پول درست کنید حتی اعتماد آدم ها رو اینکه یه شکستگی ساده است.
من ۱۷ سالمه ولی خیلی بیشتر از یه آدم ۳۰ ساله میفهمم... دیگه میتونید برید"
و چک رو توی مشتش مچاله کرد و سرش رو روی بالشت گذاشت و چشماش رو بست.
جیمین آهی کشید و از اتاق خارج شد.
حرف زدن با این پسر از تمیز کردن دندونای یه کوسه هم سخت تر بود....
صدای در خونه حواسش رو به بیرون به راهرو تاریک داد:
"تهیونگا خونه ای؟؟...در باز بود منم اومدم تو...برات یکم جاجانگمیون خریدم باهم ناهار بخوریم"
اون صدای آشنا باعث شد جیمین قدماش رو به سمت راهرو برداره و بین پیچ تاریک و روشن روز و شب چشماش به برق چشمای اون مرد بیوفته.
"تو..."
جونگ کوک با دیدن جیمین اخماش توی هم رفت و تو یه حرکت یقش رو چسبید و به دیوار کوبید...
"با چه رویی اومدی اینجا؟؟؟ هان؟؟؟ با چه رویی اومدی دیدنش؟؟دیدی چه بلایی سرش اوردی؟ اونقدر مرد نبودی برسونیش بیمارستان؟؟؟ فکر کردی کدوم خری هستی هان؟؟؟؟"
جیمین پوزخندی زد و مچ دستای عضله ای و تتو شده ی مرد رو تو مشتش گرفتو کمی فشار داد و از یقش باز کرد...
"من کسیم که یه روز مال خودم میکنمش بچه جون! چون چیزی که توجه منو جلب کنه تا ابد در خدمتمه! حتی فکرشم نکن بتونی چیزی رو از چنگم در بیاری... کل خانوادتو با سیگارم آتیش میزنم. پ سر راه من قرار نگیر بچه جون"
و بی توجه به جونگ کوک از خونه خارج شد...
جونگ کوک به مرض انفجار رفته بود...باید یکاری میکرد اون مرتیکه هر لحظه ممکن بود برگرده و تهیونگ رو ببره...باید چیکار میکرد...
"اگه مجبور شم با خودم میبرمش خونم ولی نمیزارم در دسترس این اشغال باشه!"
موهاشو چنگ زد خواست به سمت اتاق تهیونگ بره که درب اتاق باز شد و تهیونگ با عصا بیرون اومد و با دیدن جونگ کوک زمزمه کرد:
"اومدی؟...حصلم سر رفته بود"
جونگ کوک لبخندی زد و زمزمه کرد...
"اره... بیا غذا بخوریم"
تهیونگ نگاهش رو به جونگ کوک کلافه داد و زمزمه کرد:
"چیزی شده؟!"
جونگ کوک زمزمه کرد:
"میخوام با من زندگی کنی"
تهیونگ چاپستیکش به دهنش نرسیده متوقف شد و متعجب پسر رو به روش نگاه کرد:
"فکر کنم زده به سرت!"
جونگ کوک نگاهش رو به تهیونگ داد و جلوی پاهاش رو زانو نشست و دستش رو گرفت:
"پارک جیمین...آدم مورد اعتمادی نیست از وقتی باهات آشنا شده مرتب داره بهت صدمه میزنه...تهدید میکنه و من نگرانتم...بیا خونه ی من...یه اتاق با تجهیزات بهت میدم باهم میریم بار و برمیگردیم مثل...مثل دوتا دوست اوکی؟! من نگرانتم بزار مراقبت باشم..."
تهیونگ لبشو گزید...
فکر خوبی بنظر میرسید ولی از کجا معلوم پارک جیمین واقعاً بخواد بهش آسیب بزنه...
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به کاسه ی جاجانگمیون داد و زمزمه کرد:
" نمیدونم باید اول با هیونگ صحبت کنم اون خیلی روی من حساسه احتمال میدم اصلاً قبول نکنه و حتی نذاره دیگه منو ببینی اون کلا از کسایی که سعی میکنن منو ازش دور کنن متنفر میشه..."
جونگ کوک لبخندی زد و زمزمه کرد:
" نگران هیونگت نباش اونش با من فقط تو به من بگو که میخوای با من بیای یا نه؟"
تهیونگ چاپ استیک هاش رو تکون داد و به فکر فرو رفت اگه پارک جیمین اونقدری که جونگ کوک در موردش میگفت آدم خبیثی بود پس چه بهتر که تهیونگ از اینجا می رفت پیش جونگ کوک زندگی میکرد حس مثبت تری از جونگ کوک دریافت می کرد تا پارک جیمین...

(پایان فلش بک)

و حالا تهیونگ اونجا بود...
توی اون خونه ی عجیب غریب و بزرگ...اون خونه برای یه پسر جوون بیشتر از حد تصورش بزرگ بود...
یه عمارت بزرگ با چهارصد تا خدمتکار.
این ترسناک بود ولی تهیونگ رو دلگرم میکرد...
واقعا بد رو انتخاب کرده بود یا بدتر؟؟
روی تخت دراز کشید... روزی رو که مادرش فوت کرد به یاد داشت...
جیمین...اونو بغل کرده بود و محکم نگهداشته بود که نیوفته
اون مرد خیلی قوی بود...
محکم بود...محافظ کار بود...ولی متاهل بود...زنو بچه داشت...
وقتی تهیونگ به الای کوچولو فکر میکرد آه از نهادش بلند میشد...
اون باید چیکار میکرد؟؟ واقعا فرار تنها راه بود؟

*****

یونگی نگاهش رو به جیمینی داد که بین شیشه های مشروب و دخترای برهنه بی حس نشسته بود و به گلسش خیره شده بود...
"جیمین میخوای با تهیونگ...چیکار کنی؟!"
جیمین پوزخندی زد:
"مجبورش میکنم انتخاب کنه"
یونگی آهی کشید و روبه روی جیمین نشست...اصلا حتی میل نداشت به اون هرزه ی کناریش که از ارضا شدنش هیجان زده بود نیم نگاهی بندازه:
"اگه انتخابش تو نباشی چی؟!"
"تو آکواریوم غرقش میکنم."
از جواب قاطع جیمین دلش لرزید...
چرا باید نگران اون بچه میشد؟؟ شایدم یونگی بیشتر نگران رابطه ی خودش بود...
"اگه انتخابش تو باشی هم اسیر همون آکواریوم میشه!"
جیمین گلسش رو سر کشید و با چشمای به خون نشسته به یونگی خیره شد:
"ماهی قرمز کوچولوی من باید به نمایش گذاشته بشه...برای تنها بیننده ی این بازی."

AQUARIUM(آکواریوم)Where stories live. Discover now