Part 3:

1.3K 221 10
                                    

با استرس پاهاش رو تکون میداد. نگرانی دور تا دور قلبش رو محاصره کرده بود. اون واقعا به اون شغل و درآمدش احتیاج داشت.
حتی اگه نمیتونست مادرش رو نجات بده لااقل میتونست باعث شه این روز های آخر رو با آرامش زندگی کنه.
با یاد آوری وضعیت و تنهاییش قطره اشکی از چشماش سرازیر شد که سریع با دستش پاکش کرد.
با باز شدن یهویی در اتاق وحشت زده از جاش پرید و صاف ایستاد اما با ورود دختر بچه ی کیوتی ابروهاش بالا پرید و بخاطر این همه استرسش خندش گرفت و گوشه ی لبش بالا رفت.
دختر کوچولو بی توجه به تهیونگی که توی اتاق بود به سمت میز کار پدرش رفت و خم شد و مشغول گشتن شد گویا چیزی رو گم کرده بود.
"ای بابا پس تجاست؟"
تهیونگ که عاشق بچه های کوچیک بود با دیدن دختر بچه ی مو فرفری که با حرص مشغول گشتن و گاهی عقب دادن موهاش با دستای تپلیش بود رو زانوهاش چمباتمه زد و نگاهش رو بهش داد:
"چیشده کوچولو؟ دنبال چی میگردی؟؟"
دختر بچه با حرص پاهاش رو به زمین کوبید:
"مداد شمعی آبیمو نیمیتونم پیداش کنمش...به بابایی گول داده بودم لاتپشت بسلگو نتاشی بتشم ولی نیمیتونم پیداش بتنم...همینجا اژ دشتم اتاد"
«مداد شمعی آلبوم نمیتونم پیدا کنم...به بابایی قول داده بودم لاکپشت بزرگو نقاشی بکشم ولی نمیتونم پیداش کنم همینجا از دستم افتاد»
تهیونگ از کیوتی دختر بچه لبخندی به لبش اومد و نگاهش رو به اطراف داد. با دیدن مداد شمعی آبی رنگ زیر میز خم شد و به هر زحمتی بود اون رو بالا آورد و به دست دخترک داد.
"اوه اینجاست پیدا شد"
دخترک با ذوق مداد شمعیش رو گرفت و بالا پایین پرید و خم شد گونه ی تهیونگ رو بوسید:
"میسی اگاهه...میگم شما فلشته این؟"
«مرسی آقاهه میگم شما فرشته این؟»
تهیونگ که از بوس کوچولو و شیرین دخترک تو شوک بود با سوالش متعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید:
"فرشته؟؟...چطور مگه؟؟"
الای لپ تپلش رو خاروند و سرش رو پایین انداخت:
"مامانی بسلگ میدفت وختی یه سیزی لو دم موکونم باید اس فلشته ی مهلبون تمت بدیلی تا پیداس بتنی"
«مامانی بزرگ میگفت وقتی یه چیزی رو گم میکنی باید از فرشته ی مهربون کمک بگیری تا پیداش کنی"
تهیونگ لبخندی به شیرین زبونی دختر بچه زد و موهاش رو نوازش کرد.
"اوه عزیز دلم مطمئنم اگه یه فرشته این نزدیکیا باشه اون تویی نه من..."
دختر بچه به کیوت ترین حالت ممکن خندید و تعظیم کوچولویی کرد و خواست بره که درب اتاق باز شد و یونگی به همراه مردی وارد شد. مرد در نگاه اول جذبه ای داشت که تهیونگ رو تکونی داد و استرس نامعلومی رو به قلبش تزریق کرد.
با هر قدمی که مرد برمیداشت تهیونگ لرزش های سطحی بدنش رو حس میکرد.
مطمئنا از استرس بود...اره همینطوره...
مرد با همون اخم پر ابهتش جلوی تهیونگ ایستاد و با صدای زیبایی که از اون چهره‌ ی جدی بعید بنظر میرسید زمزمه کرد:
"پس شما آقای کیم تهیونگ هستین..."

تهیونگ آب دهانش رو به سختی قورت داد و خواست جوابی بده که دخترک به سمت مرد دوید و پاهاش رو چسبید:
"بابایی اون فلشتس"
«بابایی اون فرشتس»
مرد ابرویی بالا انداخت و موهای دخترش رو نوازش کرد:
"چی؟؟"
دخترک با ذوق کودکانه ای گفت:
"ما باهم دوست شدیم اون آقای فلشته بهم تمت کلد که مداد شمعیمو پیداش بتونم"
«ما با هم دوست شدیم اون آقای فرشته بهم کمک کرد که مداد شمعیمو پیدا کنم»
مرد اخماش باز شد و لبخندی زد که زیباییش دل تهیونگ رو آب کرد.
مرد آهسته خم شد و پیشونی دختر کوچولو رو بوسید و زمزمه کرد:
"خوبه عزیزم حالا برو و ادامه ی نقاشیت رو بکش وقتی برگشتم میبینمش"
الای لبخندی زد و با ذوق از اتاق خارج شد. یونگی هم با اشاره ی دست از هوسوک خواست که همراهش از اتاق خارج شه تا اون دو تنها بمونن..

AQUARIUM(آکواریوم)Where stories live. Discover now