Part 31:

733 142 8
                                    

تهیونگ از جاش بلند شد و به سمت جونگ کوک رفت...
جونگ دست هاش رو برای عشق زیباش باز کرد و اونو در آغوش کشید.
نفسای هردو سنگین شده بود و قفسه ی سینشون از شدت داغ شدن بدنشون به سختی بالا میومد و به هم برخورد میکرد.
تهیونگ لبش رو خیس کرد. اونا از فردا یا یک دقیقه ی دیگشون خبر نداشتن...پس...پس شاید اشکالی نداشت؟!
نگاهش رو به دست چپش داد.
هنوز اون حلقه ی تعهد دستش بود...
آروم حلقه رو در آورد و رو زمین انداخت...
حلقه غلت خورد و کف زمین چوبی کلبه افتاد...
تهیونگ نفس لرزونش رو بیرون داد و لبش رو روی لبای جونگ کوک گذاشت.
بوسه ی داغشون جوری به سکوت سرد کلبه طعنه میزد که انگار این آخرین بوسست...
جونگ کوک ته دلش درد حس میکرد...این بوسه براش حکم آغاز دوباره ی اون عشق فروکش کرده بود...ولی..
دست از بوسیدن پسرک برداشت.
یه چیزی ته قلبش اونو از این کار منع میکرد...
" تهیونگ...میدونم ممکنه فردایی نباشه...ولی نمیتونم"
لبخند تلخش باعث شد پسرک پیشونیش رو روی شونه ی مردش بزاره و سکوت کنه...
حس غریبی داشت...همه چیز
اون همسرش نبود ولی کنارش آروم بود.
خیانت...طعم گس خیانت از هر سیگاری اعتیاد آور تر بود...یه گناه دوست داشتنی...که در باب تهیونگ...مثل آزادی بود.
هیچکدوم دلشون نمیخواست بخوابن ولی خستگی مجال شب بیداری رو ازشون گرفت و هردو رو به خواب شکننده ای فرو برد...

*****

جیمین صبح زودتر از همیشه به همراه دخترکش از عمارت خارج شد.
دخترش هر روز بزرگ تر و دوست داشتنی تر میشد...بزرگ ترین امیدش توی زندگی حالا دیگه دخترش بود.
میدونست تهیونگ ازش متنفره...
احتمالا با دستگیریه نیلا میتونست ذهنش رو برای خیلی چیزا آزاد کنه ولی... چه اهمیتی داشت دیگه؟
هنوز نتونسته بود به دخترش درمورد ازدواج مجددش بگه... هرچند مهم هم نبود.
کوچولوش هم انگار اعتراضی به نبود مادرش نداشت...نمیدونست چه بلایی ممکنه سر دخترش آورده باشه که اینجوری ساکت و گوشه گیر شده بود.
بالاخره مسیر حرکتش اون رو به خارج از شهر و فرودگاه بین المللی روانه کرد...
یونگی اونجا منتظر بود..
جیمین نیشخندی زد. اون مرد طماع و عوضی همیشه آنتایم بود...
عینک افتابیش رو روی چشمش گذاشت و از ماشین پیاده شد.
سمت الای خم شد و از پنجره بهش خیره نگاه کرد:
"عزیزم...تو همینجا بمون"
الای سر تکون داد و به رفتن پدرش خیره موند.
جیمین با قدم های آهسته به سمت یونگی قدم برداشت و دستش رو توی جیبش برد.
"پس تهیونگ کار خودشو کرد هوم؟!"
یونگی بی حس عینک افتابیشو روی چشمش مرتب کرد.
"دفعه ی آخری که درمورد تهیونگ باهم حرف زدیم یه چیزایی گفتی"
جیمین خندید و به اسکرین گوشیش که عکس تهیونگ بود خیره شد و لحظه ای بعد گوشیش رو خاموش کرد.
"گفته بودم اگه مال من نشه تو آکواریوم غرقش میکنم نه؟! ولی اول باید کار مزاحم جدید رو تموم کنم"
یونگی پوزخندی زد که جیمین به سمت ماشینش حرکت کرد و چمدونی رو بیرون آورد و به سمت یونگی گرفت.
"بابت تمام زحماتی که این مدت کشیدی ممنون یونگی...یادت نره هیچوقت پشت سرتو نگاه نکنی"
یونگی نفس حبس شدش رو بیرون داد و چمدون حامل پول رو از جیمین گرفت.
"همکاری باهات لذت بخش بود پارک جیمین...امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت"
جیمین پوزخندی زد و به جت شخصیش اشاره کرد...
"به سمت آینده حرکت کن مین شوگا"
شوگا، اسم مستعار اون دلال عوضی بود.
شوگا دستی تکون داد و وارد هواپیما شد. جیمین منتظر موند جت شخصیش از زمین بلند شه...
یونگی ته دلش کمی عذاب وجدان داشت...جانگ هوسوک مهربون تر از چیزی بود که بخواد اینجوری بازی بخوره...ولی خب! همه ی روابط همیشگی نیست.
با بلند شدن هواپیما...جیمین دستی بین موهاش کشید و به سمت ماشینش حرکت کرد...
دخترکش آروم نشسته بود:
"عمو یوندی لفت؟!"
جیمین نیشخندی زد و تبلتش رو از روی صندلی شاگرد برداشت و به نقطه ی ردیابی کیم تهیونگ خیره شد و زمزمه کرد:
"من که نمیدونم از کی حرف میزنی عزیزم..."
نیشخندش پررنگ تر شد و پاشو تا ته روی گاز فشار داد و دور شد...
یونگی از آسمون به منظره ی زمین نگاه میکرد...کاش قبل از رفتن حداقل از هوسوک خداحافظی میکرد...
هوسوک...اون اون بهش وابسته شده بود.
چنگی به موهاش زد و از جاش بلند شد و به سمت کابین خلبان رفت.
"خلبان! همین الان برگرد...من نمیخوام برم"
ولی جوابی جز سکوت عایدش نشد.
اخماش توهم رفت و درب کابین رو به سختی باز کرد...
با دیدن صندلی خالی کاپیتان شوکه نگاهش به سیستم رفت... که روی پرواز خودکار تنظیم شده بود...
یونگی شوکه شده بود...
چطور...چطور ممکن بود؟!
مطمئن بود اون پرواز هیچوقت به مقصد نمی‌رسه...
به سرعت به سمت صندلیش رفت و خم شد که چترنجات رو از زیر صندلی باز کنه که با دیدن جای خالیش قلبش به تپش افتاد...
لعنت به همه چی...
فورا به سمت چمدون پول ها رفت و اونو باز کرد متعجب دید بجای پول توی چمدون یه اسلحه و یه نامست...
دستخطش رو میشناخت...
این خط اون پارک جیمین حرومزاده بود.
"مین شوگا تو دوست خوبی بودی ولی من ذاتا با آدمای خائن رابطه ی خوبی ندارم...همه ی آدمای خائن باید به سزای اعمالشون برسن...ولی میدونی چیه؟ ما باهم خاطرات زیادی داریم پس فکر کنم این حق رو داشته باشی که خودت انتخاب کنی چجوری بمیری! خودت تمومش کن...قبل از اینکه این هواپیما روی کوه منفجر بشه...زیاد فرصت نداری رفیق...دیدار به قیامت"
یونگی چشماش جوشید...
میدونست هیچوقت نمیشه به اون مرد اعتماد کرد...
ولی حق با اون بود...باید تاوان گناه دل شکسته ی هوسوک رو میداد.
اسلحه رو برداشت و روی سرش گذاشت...
"متاسفم هوسوکا..."
و ماشه ای که بی تردید کشیده شد...

AQUARIUM(آکواریوم)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin