Part 26:

923 159 14
                                    

اخطار: افرادی که فوبیای عمق دارن این پارت رو پیشنهاد نمیکنم بهشون.

آکواریوم خالی و آروم بنظر میرسید...
همیشه تصور آدم ها از آب یه مایع شفاف و بی رنگه...
ولی این مایع بی رنگ هرچی بیشتر میشه از شفافیتش کم میشه و عمیق تر و عمیق تر میشه و یه رنگ آبی وحم انگیز میگیره و هرچی به اون عمق اضافه شه اون رنگ آبی رو به سیاهی میره و هیچوقت نمیتونی بفهمی یکدفعه چه چیزی از درون سیاهی به سمتت حمله ور میشه...
این حسی بود که اون لحظه تمام وجود تهیونگ رو در خودش حل میکرد.
پسرک بالای یه آکواریوم ۷ متری روی یک تاب نشسته بود.
نه میتونست تکون بخوره نه میتونست بلند شه...
نمیدونست چه عاقبتی در انتظارشه...بدتر اینکه تهیونگ شنا بلد نبود و این باعث میشد تا مغز و استخونش آتیش بگیره و از ترس به خودش بلرزه.
جیمین با پوزخند آرومی به سمت مبل راحتی داخل زیرزمین رفت و با آرامش روش نشست.
تهیونگ با چشمای درشت و اشکیش به جیمین نگاه میکرد و لب هاش برای التماس کردن حتی میلرزیدن...
"جی...جیمینا...م....من...می...میترسم...خوا...خواهش میکنم"
و بلند زد زیر گریه و مثل یه بچه ی بی پناه زجه زد...
خسته شده بود...خیلی زیاد.
از همه متنفر بود...از همه خسته بود.
مگه چندسالش بود؟ اون فقط یه تکیه گاه خواسته بود...این خود جیمین بود که بهش پیشنهاد داده بود.
جیمین قلبش فشرده شده بود...
یه تن خنثی وسط بود که دو شخصیت و روح متفاوت داشتن اونو به سمت خودشون میکشیدن...
کسی که کینه ی بچگیش توش رخنه کرده بود و از همه متنفرش کرده بود... از مادرش، پدرش، نیلا و حتی تهیونگ...کسی که کینه رو از خودش دور نمیکرد و قادر به بخشیدن نبود... کسی که سال ها با هرزه های مختلف وقت گذرونده بود و در نهایت جون خیلی ها رو گرفته بود.
حتی کسایی که میدید خیانت میکنن یا رها میکنن حتی اگه خیانت به خودش نبود هم زندگیشون به آخر میرسید.
اون دیوونه نبود...نه نبود!
فقط بین احساسات متفاوت دو ساید خودش گیر افتاده بود.
و از طرفی این شاید مهربون و عاشق پیشه ی درونش که فقط بهش عذاب وجدان میداد و خون به جیگرش میکرد.
سایدی که از روز تولد الای به وجود اومده بود و از زمان آشنایی با جونگ کوک پررنگ تر شده بود.
سایدی که اونو به یه چیز مشمئز کننده به اسم زندگی مجبور میکرد.
لحظه ای نگاهش رو به آکواریوم داد و با دیدن مار ماهی های برقی که با حس یه محرک از کف با سرعت نور به به سطح اکورایوم میرسوندن پوزخندی زد و به سمت راه پله ی بلند رفت و خودشو به لبه ی آکواریوم رسوند و نگاهش رو به تهیونگ برهنه داد که با چشمای خیس و ترسیده بهش نگاه میکرد.
البته که دلش میسوخت...تهیونگ بهش خیانت کرده بود و یجورایی اونو کشته بود چرا باید نگران حالش میشد...
صدایی توی سرش پیچید:
(تهیونگ تو رو نکشته...خودت اینکارو کردی..."
جیمین با شنیدن صدای گریه ی تهیونگ با خشم نگاهش رو به پسرک داد و محکم توی پیشونیش کوبید تا اون صدای مسخره ازش دور شه.
کنترل رو بالا آورد و دکمه ی حرکت تاب رو فشار داد و تاب آویزون شروع به پایین رفتن کرد.
مارماهی ها تقریبا به سطح رسیده بودن و تهیونگ میتونست اونا رو به خوبی ببینه...
"نهههههه نهههههه جیمیناااا التماست میکنم...منو میکشن...منو میکشننننن...نکن نکنننن من میترسم التماست میکنم"
تهیونگ سعی کرد پاهاشو جمع کنه ولی تعادل رو توی تاب برای لحظه ای از دست داد...
ارتفاع خیلی زیاد بود.. و مساحت آکواریوم بیشتر از چیزی بود که بتونه بپره...
محکم زنجیر های تاب رو نگهداشت.
"خو...خواهش میکنم..جی...جیمینا من...من ن..نمیتونم"
جیمین بدون اینکه حسی از چشماش منتقل بشه نگاهش رو به تهیونگ داد و زمزمه کرد:
"چیه بیبی از چی میترسی عشقم؟ اونا دوستای کوچولوی منن...یادمه وقتی برای اولین بار فکر خودکشی به سرم زد باهاشون آشنا شدم... خیلی زندگی بخشن...
چهارده سالم بود که خودمو از بالای یه صخره به همین ارتفاع پرت کردم توی آب...و درست وقتی قلبم از حرکت ایستاد این لعنتیا پیداشون شد و به تنم شوک دادن...اره مسخرست ولی اتفاق افتاد...بد شوک میدن میخوای حسش کنی؟! نترس سمی نیستن"
با پایین رفتن تاب تهیونگ فریادی کشید و سعی کرد پاهاشو جمع کنه ولی دیر شده بود و برق یکی از مارماهی ها از کف پاش تا مغزش نفوذ کرد و کل بدنش رو لرزوند...
سرگیجه و شوک وحشتناک ناگهانیش باعث شد دستش از دور زنجیر تاب شل شه...
سرش به عقب خم شد ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه چون اگه توی آکواریوم پرت میشد مرگش حتمی بود..
جیمین برای بار دوم تاب رو به سطح آب نزدیک کرد و شوک دوم جوری به تنش کوبیده شد که نور چشماش رفت و از بینش خون بیرون پاشید.
جیمین پوزخندی زد تاب رو بالا آورد و دوباره خواست نزدیک آب کنه که تلفنش زنگ خورد.
خشمگین غرغری کردو تلفن رو جواب داد:
"بله خانم وکیل؟ خبر تازه ای هست؟!"
زن با هیجان زمزمه کرد:
"بالاخره تونستم نیلا رو تحت تعقیب پلیس قرار بدم...تا دو سه روز دیگه دخترتون پیش شماست و احتمالا بخاطر این فرار ناگهانی نیلا حضانتش به شما داده میشه..."
جیمین لبش رو گزید بالاخره بعد از مدت ها یه خبر خوب شنیده بود. فقط خدا میدونست چقدر دلتنگ دخترشه.
"فقط شما باید بیاین و یه امضا بزنین"
جیمین باشه ای گفت و بعد از قطع کردن تلفن تاب رو به عقب هدایت کرد و پسرک بی جون رو از روی تاب بیرون کشید و از پله ها پایین آورد و کف زمین انداخت:
"خیلی خوش شانسی کیم تهیونگ یکاری برام پیش اومد...بعدا ادامش میدیم عشقم"
تهیونگ ولی انگار یه جسد بود هیچ ریکشنی از خودش نشون نمیداد.
جیمین بی توجه به تهیونگ از زیرزمین و در نهایت از خونه خارج شد تا به دیدن وکیل بره...

تهیونگ در تاریکی کامل قرار داشت.
دستش رو بالا آورد و دنبال راهی برای رهایی از تاریکی گشت...
"جی...جیمین..."
سعی کرد نوری پیدا کنه ولی خبری ازش نبود...اون نمیدید...
وحشت زده به هوا چنگ زد تا همسر سنگدلش رو پیدا کنه و با بغض زمزمه کرد:
"جیمینا...من...من...من نمیتونم چیزی رو ببینم"

*****

نیلا همونطور که الای رو تو بغل داشت از ماشین پیاده شد و به سمت متل حرکت کرد.
مرد متل دار لبخندی زد و زمزمه کرد:
"روز بخیر خانم چطور میتونم کمکتون کنم؟!"
نیلا بی حرف کارت شناسایی جعلی و مقداری پول روی میز گذاشت.
"یه اتاق بهم بده و لازمم نیست هر لحظه برای نظافت بیای..."
مرد که از رک بودن زن خوشش نیومده بود کلیدی برداشت و به دستش داد و نگاهش رو به دختر کوچولوی کیوت توی بغلش داد که شباهت زیادی بهش داشت.
نیلا بی توجه به نگاه های مسخره ی مرد کلید رو برداشت و درب سوییت خارج از متل رو باز کرد و واردش شد.
الای از این همه جا به جایی خسته شده بود ولی جرعت نداشت چیزی به مادرش بگه پس در سکوت روی تخت سفت مسافرخونه نشست و عروسکش رو بغل کرد...
خیلی دلش برای باباییش تنگ شده بود...اون پالک چیمین بی معرفت.

*****

نامجون از فرودگاه خارج شد و فورا یه تاکسی گرفت.
موبایلش رو روشن کرد و با دیدن عکس نیلا روی پس زمینش به فکر فرو رفت.
اون دختر قدیم چقدر پاک و شوخ بود.
موهای فرفری طلایی چشمای سبز و اون چال گونه ی قشنگش...تمام چیزایی که الان ازش فقط یه خاطره مونده بود.
خودشم نمیدونست به این آدم جدید حسی داره یا نه؟! ولی فقط و فقط برای بدست آوردن اون شخص قدیمی تلاش میکرد و بس.
با نزدیک شدن به مقصد از راننده تاکسی خواست نگهداره و تصمیم گرفت بقیه ی مسیر رو پیاده گز کنه...
اون داشت چیکار میکرد...
عشق جنون داشت ولی این حتی عشق نبود...
برده داری بود.
اونم نامجون قدیم نبود.
نه دبدبه نه کبکبه ای فقط یه مرد بی کسو کار که دلداده ی یارو واله ی لیلی شده بود.
آهی کشید و وارد هتل شد.
باید اونجا میموند تا مخبر هاش اخبار جدید رو بهش برسونن .
میدونست جیمین جونگ کوک رو برنگردونده کره و همونجا توی اون کشور غریب اسیرش کرده.
یه اتاق گرفت و به طبقه ی ۴۳ رفت.
دوست داشت به نیلا زنگ بزنه و ازش خبر بگیره ولی مطمئنا شنود میشد پس قیدش رو زد و به همون عکس بسنده کرد و بالاخره به اتاق مورد نظر رسید.

*****

جیمین بالاخره کارش رو تموم کرده بود.
به هیچ عنوان به پلیس ها اعتماد نداشت ولی بازم بهتر از هیچی بود.
دلش نمیخواست الان که اسمش رسانه ای شده بود بازم همه چیز خراب شه.
وارد عمارت شد.
شلوغ بود مرخصی خدمتکارا تموم شده بود و مطمئنا فکر میکردن بخاطر ماه عسل به مرخصی رفتن.
پوزخندی زد به طبقه ی بالا رفت.
"هی بیبی ببین کی اومده"
اما با دیدن اتاق خالی اخماش حسابی توهم رفت.
"تهیونگ...تهیونگ کجایی؟!"
حموم و دستشویی رو گشت و با ندیدنش از اتاق خارج شد...
کل عمارت رو گشت ولی پیداش نکرد..
وقتی از خدمتکارا پرسید گفتن اصلا ندیدنش.
عصبی شده بود...چطور فرار کرده بود؟!
خواست به سمت اتاق کنترل بره که دوربین هارو چک کنه که با صدای جیغ یکی از خدمتکارا.
وحشت زده به سمت منبع رفت و با ورود به زیرزمین با تهیونگی رو به رو شد که کف خوابیده و از دهنش خون بیرون میره...
همش دو ساعت ازش دور شده بود...
نه نه
اون نمیتونست خودشو ببخشه...تهیونگ نباید میمیرد.
صدای آمبولانس تو گوشش طنین انداخت
الان دیگه حتی اگه میخواست هم نمیتونست اون ساید نگران لعنتیش رو کنترل کنه...
"تهیونگاااااا"

دلتنگتوووون نظر و ووت یادتون نره

AQUARIUM(آکواریوم)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang