Part 1:

3.9K 314 28
                                    


آروم چشماش رو باز کرد. اطرافش کاملا سفید بود...انگار توی یه اتاق بی سرو ته انداخته بودنش.
از جاش بلند شد و نگاهش رو به اطراف داد. شاید دنیاش مثل دنیای کورالین به آخر رسیده بود...شاید باید اونقدر میدوید تا دنیا رو از اول پیدا کنه.
خواست به سمتی بره که با برخوردش به جسمی شیشه ای محکم به زمین افتاد.
"فاک..این چه کوفتیه؟"
با حس خیسی صورتش دستش رو بالا آورد و روی بینی دردناکش گذاشت.
با دیدن مایه سیاه رنگی که از بینیش میومد وحشت زده سعی کرد صورتش رو تمیز کنه...
"این دیگه چیه؟؟...خون غلیظ شده؟؟؟"
به سمت شیشه ای که دور تا دورش رو احاطه کرده بود رفت و با دستای خونیش محکم بهش کوبید:
"کمککک...کسی اینجا نیست؟؟"
چندبار مشتش رو به شیشه کوبید و سعی کرد بشکنتش اما موفق نبود.
"لعنت لعنت...لعنت بهتتتت"
با صدای خنده ی بلندی که توی اتاق پخش شد شوکه سرش رو بلند کرد:
"کی اینجاست؟؟...کمکککک...من اینجا گیر افتادمممم"
صدای خنده بلند ترو بلندتر میشد در حدی که حس میکرد شخص از پشت سرش داره بهش میخنده...
"کمکککک....کمکم کننننن"
شخص بی توجه به فریاد های پسرک میخندید و خنده هاش حتی لحظه ای برای نفس کشیدن هم متوقف نمیشد.
پسرک وحشت کرده بود. اون صدا بطرز عجیبی آشنا بود و بطرز ترسناکی نزدیک...
شاید اگه فقط دستش رو دراز میکرد میتونست اون صدا رو چنگ بزنه و لمس کنه.
با حس خیس شدن پاهاش سرش رو پایین آورد.
اون ظرف شیشه ای بزرگ داشت پر از آب میشد.
"فاکککک...نه نه"
آب داشت بالا میومد و میتونست پسرک رو توی خودش غرق کنه.
با وحشت مشت و لگدش رو به شیشه کوبید تا شاید بتونه اونو بشکنه اما موفق نشد.
صدای خنده ی مرد هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
آب تا زیرگلوش رسیده بود اما اون لحظه ای از تقلا برای شکستن شیشه دست نکشید...
با عجز نفسش رو حبس کرد و سرش رو زیر آب برد تا راهی برای شکستن شیشه پیدا کنه.
چشماش تار میدید...
با حس جسم مشکی پشت شیشه ی مات شده به سمتش رفت و مشتش رو توی شیشه کوبید و صداهای نامفهومی از دهن بستش برای نجات بیرون داد.
شخص مشکی پوش پشت شیشه، دستش رو که با یک دستکش چرم مشکی پوشیده شده بود سمت شیشه آورد و حروف برعکسی رو روی بخار نامعلومی که شیشه رو تار میکرد نوشت:
A-Q-U-A-R-I-U-M
و در نهایت دستش رو به صورت بای بای تکون داد و از اون مکان دور شد.
پسرک وحشت کرده بود با مشت هاش پشت سرهم به شیشه میکوبید.
ناخواسته دهنش رو باز کرد و درخواست کمک کرد که آب به شدت وارد حلقش شد... نمیتونست نفس بکشه...داشت خفه میشد...تقلا میکرد. اون داشت میمیرد؟ یعنی به همین زودی؟؟ نگاه ترسیدش در لحظات خفگی به نوشته ها افتاد... آکواریوم.
اون تو یه آکواریوم اسیر شده بود...یه آکواریوم که....

"تهیونگ...تهیونگ"
هینی کشید و از خواب پرید و به شدت شروع به نفس کشیدن کرد. دلتنگ هوا شده بود. اکسیژن رو با تمام قوا به ریه هاش میفرستاد.
زن ترسیده نگاهش رو به صورت کبود شده ی پسرش داد:
"تهیونگا...دوردونه...چرا نفس نمیکشیدی؟"
قطره اشکی از چشماش پایین چکید از دار دنیا همین پسر رو داشت و وقتی مثل تمام شب ها ویلچرش رو به سمت اتاق تهیونگ هدایت کرد تا از گرم بودن پسرش با پتو اطمینان پیدا کنه با اون صحنه رو به رو شد...تهیونگی که نفس نمیکشید...
تهیونگ موهاشو به شدت چنگ زد و قفسه ی سینش به شدت بالا پایین شد.
این چه خوابی بود؟!...خیلی واقعی بنظر میرسید!!
زن دستای لرزونش رو سمت میز کنار تخت تهیونگ برد و لیوان آبی براش ریخت و به دستش داد.
تهیونگ لیوان رو پس زد و جسم لاغر و مهربون مادرش رو در آغوش کشید و به خودش فشرد. چطور میتونست بمیره...نباید میمرد...نمیتونست هیچوقت این زن رو تنها بزاره...حتی موقع خواب.

AQUARIUM(آکواریوم)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora