Part 22:

996 168 36
                                    

تهیونگ نمیفهمید دور و برش چه خبره وقتی به خودش اومد که به شدت به تخت کوبیده شده بود و از درد کمرش نفسش بریده بود.
"جیمینننن...آی چیکار میکنی؟"
جیمین پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"هیششش من خیلی بدم میاد بین کارم حرف بزنی"
تهیونگ با چشمای گرد شده به جیمینی خیره شد که لباس هاش رو توی تنش پاره میکرد و با چشم های نا آشنا و وحشی بهش خیره شده بود...
جیمین خم شد و دستش رو زیر تخت برد و با یک گگ صورتی بیرون اومد.
با صدایی که به شدت به خاطر الکل بم شده بود غرید:
" دهنت رو باز کن بیبی"
تهیونگ نمیدونست اونی که دست جیمینه چیه و به چه دردی میخوره فقط با ترس به خاطر همسرش که به شدت تغییر کرده بود دهانش را از هم باز کرد...
لحظه ی بعد احساس کرد گوشه های لبش هر لحظه ممکنه از شدت باز شدن... پاره بشه و صدا و نفسش توی حلقش خفه شد...
"اومممم"
جیمین لبخندی زدو لباس تکه پاره ی تهیونگ رو از تنش بیرون کشید و گوشه ای پرتاب کرد...
دستاش رو با دستبند به تخت بست و لبشو به گردن پسرک نزدیک کرد...
در عرض چند دقیقه گلوی تهیونگ‌ پر از کبودی بود و پسرکی که برای اولین بار این درد رو تجربه کرده بود بجای لذت فریادی کشید که توی گلوش خفه شد...
تهیونگ دستش رو روی سینه ی جیمین گذاشت و خواست از خودش دورش کنه که جیمین با شدت اون رو به شکم برگردوند و اسپنک محکمی به باشن پسرک زد که اشک تو چشمای درشتش حلقه زد...
این اشک هم از درد بود هم از خجالت...
نمیتونست باهاش کنار بیاد اون فقط ۱۸ سالش بود...
البته که این اتفاق توی ازدواج خیلی عادی بود ولی برای تهیونگ فوق العاده سخت بود و توقع داشت همسرش با مهارت و مهربونی اولینش رو بهش بده...
جیمین چندین اسپنک پشت سر هم به باسن تهیونگ کوبید و وقتی از سرخ و کبود شدنش مطمئن شد؛ با دستاش لپ های باسنش رو فاصله داد و زبونش رو روی سوراخ سرخ و ملتهب پسرک کشید...
تهیونگ با حس خیسی سوراخش به خودش لرزید و ناخواسته ناله کرد...
جیمین با لذت مک های طولانی به سوراخ نبض دارش زد و هر چند مدت یکبار لپ های نرم باسنش رو میچلوند...
تهیونگ ناله ی بلندی سر داد که بخاطر گگ توی دهنش صداش خفه شد.
پسرک کم جون تر از چیزی بود که بخواد این درد هارو تحمل کنه...
شام نخورده بود و حس میکرد بدنش دیگه حس نداره...
نفس دردمندش رو بیرون داد و خواست خودش رو از جاش بلند کنه که با وارد شدن ناگهانی دیک بزرگ و کینگ سایز جیمین به سوراخ تنگ و باکرش فریادی کشید که آب دهنش از کناره های گگ صورتی پایین ریخت....
هیچی رو حس نمیکرد...
نه دلش نه کمرش نه روحش نه قلبش...
چشماش سیاهی میرفت...
ترجیح داد چیزی رو نبینه زمزمه های به اصطلاح عاشقانه ی جیمین رو نشوه... درد رو حس نکنه...
نمیتونست نفس بکشه...
تقلا کرد اکسیژن رو وارد کنه ولی باز هم ناموفق بود...دیگه چشماش یاری نکرد...
حس میکرد توی یه استخر بزرگ تو عمق شیش متری گرفتار شده...
دستو پا زدن فایده نداشت.
چشماش بسته شد...و همه چیز رو به دست بی هوشی سپرد...

*****

پاکت رو جلوش انداخت و بهش نگاه کرد.
"چیز عجیبی ازت نمیخوام اینطوری نگام نکن.."
جونگ کوک به زن رقت انگیز مقابلش پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"اینقدر احمقی که فکر کردی من آدم کسیم؟!"
نیلا به ناخن های لاک زده ی پوست پیازیش نگاه کرد و زمزمه کرد:
"من تو رو میشناسم جئون جونگ کوک...همه جوره میشناسمت لازم نیست این قپی ها رو برای من بیای..."
جونگ کوک که این روزا از حالت عادی خارج شده بود و از نظر روانی تحت درمان قرار گرفته بود قهقهه ای زد:
"اگه منو بشناسی میفهمی که من نیازی به پول ندارم"
نیلا پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"پول؟ تو یکی از مولتی میلیاردر های کره ای هستی من بهت پول بدم؟! اونا مدارکتن...برای همکاری با من به همشون احتیاج داری"
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
"چرا فکر کردی قبول میکنم که حتی مدارک منم آماده کردی؟!"
نیلا نیشخندی زد که کمی جونگ کوک رو نگران کرد.
"من نیلا هستم همسر سابق پارک جیمین"
همین جمله کافی بود تا جونگ کوک دستاش مشت بشه و از جاش بلند شه که نیلا غرید:
"بگیر بشین سرجات"
"از اتاق من گمشو بیرون"
"اتاق خوشگلی داری...یه اتاق توی آسایشگاه؟ جالبه! من میخوام از اینجا بیارمت بیرون! میخوام ببرمت تو جامعه نمیخوای انتقام بگیری؟!"
"منظورت چیه؟!"
نیلا لبخندی زد و پاکت رو باز کرد:
"این یه پاسپورت و کارت شناسایی جعلیه یکم گریم لازم داری...دو روز دیگه پارک جیمین به آمستردام پرواز داره...به همراه همسرش کیم تهیونگ...شنیدم حسابی براش ضعف میری! دو روز دیگه میری اونجا تو همون هتل برات جا رزرو میکنم..یه هفته وقت داری تهیونگ رو برداری با خودت بیاری"
جونگ کوک خشمگین پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"چرا فکر کردی اون بلند میشه با من میاد؟!"
نیلا زنانه خندید و دستش رو جلوی دهانش برد:
"من پارک جیمین رو میشناسم بیشتر از دو روز نمیتونه تحملش کنه هیچ آدمی به اندازه ی من تحمل اون مرد سنگدل رو‌ نداره... باهات شرط میبندم اون پسر بچه ی معصوم زیر شکنجه های اون پارک روانی جون داده"
جونگ کوک خشمگین بود سخت نفس میکشید از ته قلبش نگران تهیونگ بود باید اونو نجات میداد:
"چی به تو میرسه؟!"
نیلا چهره ی معصومی به خودش گرفت و زمزمه کرد:
"اه همین که اون مرد سنگدل بفهمه هیچکس دوسش نداره و تنهاست بهترین انتقامه!!! منو دخترم به زودی از کشور خارج میشیم و دخترمو توی بهترین جای جهان بزرگ میکنم! تو فقط وظیفت اینه که عشقت رو نجات بدی!!"
جونگ کوک سر تکون داد..
بعد از شنیدن اون حرفا اصلا براش انگیزه ی اون زن مهم نبود...مهم سلامت تهیونگش بود...
"قبوله..."

******

جیمین با استرس توی راهرو قدم میزد...
فقط باید اون قرصای کوفتیش رو میخورد. چرا این بلا رو سر تهیونگش آورده بود؟
پرستار از اتاق خارج شد و رو به جیمین زمزمه کرد:
"دکتر منتظرتونه"
جیمین وارد اتاق شد و با دیدن تهیونگی که بیهوش زیر سرم بود قلبش به درد اومد و به دکتری که عصبی نگاهش میکرد نگاه کرد:
"دکتر اون؟..."
"نمرده پارک جیمین! اون واقعا همسرته؟!"
هیچکس جرعت نداشت با جیمین اینطوری حرف بزنه...جیمین با اخم شدید به دکتر نگاه کرد...هیچ خوشش نیومده بود از رفتار اون پیرمرد:
"همسرمه!! حالا بگو چش شده؟!"
جیمین تصمیم گرفته بود با مرد مثل خودش برخورد کنه...
دکتر با خشم غرید:
"این بچه باکره بوده یعنی برای اولین بارش اونم تو این سن نیاز به یه رابطه ی آروم و ملایم داشته!!! تو مثل یه حیوون وحشی رفتار کردی...این حتی سکس نبوده آقای محترم تجاوز بوده!!! بعد از بیهوش شدنش هم شما تا ارضای کامل خودتون ادامه دادین!!! میدونین چقدر بهش صدمه زدین؟! هنوز یکی در میون نفس میکشه همه ی اعضای بدنش رو این شوک تحت تاثیر قرار داده آقای پارک...باید امشب رو تحت نظر باشه بعدشم تا یکی دوهفته اسپری تنفسی استفاده کنه...آروم باش آقای محترم تو‌ همسرشی نه دشمنش!!!"
جیمین دستش مشت شد...
همزمان عصبانی ، نگران، دلخور و... پر بغض بود.
اون نباید اینقدر زود با پسرکش می‌خوابید..
اگه ازش متنفر میشد چی؟!
اگه ازش دوری میکرد...
دکتر با خشم جوری بهش تنه زد و گذشت انگار پسر اون بفاک رفته بود.
جیمین اشتباه کرده بود ولی هیچ احدی حق نداشت اینجوری باهاش برخورد کنه.
نگاهش رو به تهیونگ داد و در لحظه حالت صورتش تغییر کرد.
موبایلش رو از جیبش در آورد و شماره ای رو گرفت.
بعد از یک بوق صدای بم مرد توی تلفن پیچید:
"بفرمایید قربان"
جیمین دستش رو لای موهای نرم و مخملی همسرش کشید و زمزمه کرد:
"دکتر هان...یه گوشمالیش بدینو بعد ولش کنین بره.. اگه تهدید کرد هم کارشو تموم کنین"
و بدون منتظر موندن برای جواب تلفن رو قطع کرد.
خم شد و پیشونی پسرکش رو بوسید:
"دوستت دارم... متاسفم"

ووت و نظر فراموش نشه

AQUARIUM(آکواریوم)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt