Part 27:

942 157 22
                                    

صدای پیج شدن دکتر ها تو گوش جیمین میپیچید ولی هیچکدوم اون رو از دوئلی که درونش به وجود اومده بود خارج نمیکرد.
دکتر تشخیص داده بود شوک برقی باعث نابینایی موقت و سوءهاضمه ی شدید باعث ریفلاکس خونی شده.
جیمین تازه داشت به خاطر میورد.
تهیونگ حدودا پنج روز بود چیزی نخورده بود.
چطور تونسته بود اینقدر بی رحم باهاش برخورد کنه.
البته که بی رحم میشد! اون تهیونگ بی معرفت خیانت کرده بود.
پوفی کشیدو با مشت کوبید توی سرش که اون صدای احمق بخوابه.
اون به عزیز ترین آدم زندگیش آسیب رسونده بود پس اون صدای لعنتی باید خفه میشد.
اون دیگه کوپنش رو برای وراجی کردن پر کرده بود و حتی یکمم سر رفته بود ازش.
آهی کشید و از شیشه ی بزرگ اتاق به تهیونگ خوابیده خیره شد.
اون بچه حسابی وزن کم کرده بود و صورتش پر از جای زخم و بدنش پر از کبودی بود.
"حیوون عوضی"
جیمین غرید و چنگی به موهاش زد.
اون فقط یه بوسه بود درسته؟! یعنی...یه بوس نباید اونقدر مهم میبود...
نه!!!
با خودش غرید و باعث شد دوباره خونش به جوش بیاد.
خسته بود...
خسته تر از تصور خودش.
روی صندلی انتظار ولو شد و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و سعی کرد کمی چشماش رو ببنده.
با صدای قدم های تند کسی که از ته راهرو داد میزد:
"کجاست؟! تهیونگ کجاست؟!"
چشماش رو باز کرد و به هوسوکی نگاه کرد که با سرعت به سمتش میومد.
همین رو کم داشت.
خسته بود پس فقط به اتاق مقابل اشاره کرد و اجازه داد کمی باهم تنها باشن.
یونگی اما با آرامش ذاتیش مثل همیشه قدم های ملایمش رو پشت هوسوک برداشت و خودش رو به جیمین رسوند و بی حرف رو به روش ایستاد.
با ورود هوسوک به اتاق نگاه ترحم آمیزش رو به تهیونگ انداخت و همونطور بی حرف بدون کوچک ترین نگاهی کنار جیمین نشست.
جیمین که از حضور هوسوک کلافه بود همونطور که چشماش رو روی هم فشار میداد زمزمه کرد:
"اینو چرا برداشتی با خودت اوردی؟!"
یونگی عینک طبیش رو کمی بالا داد و با آرامش ذاتیش زمزمه کرد:
"مطمئنم برای انداختنش توی آکواریوم دلیل قانع کننده ای داری"
جیمین میدونست دلش میخواد دهن باز کنه و کل درد دلش رو بریزه رو دایره برای تنها رفیقش اما برخلاف همیشه اینبار...
اینبار یه بغض کف گلوش جولان میداد.
یه بغض شبیه به آلت قتاله ی عذاب وجدان. بغضی که احساس وزش نسیم پشیمونی رو بهش میداد.
"ننداختمش تو آکواریوم"
یونگی پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"راستش این بدتره...منتهی برای تو! وقتی میزاری یه گناهکار زنده بمونه یعنی دودل شدی...یعنی سر خوردی پارک جیمین! یعنی نمیخوای وجود داشته باشه ولی بدون اون هم نمیتونی زندگی کنی."
جیمین به ظاهر چشم بسته و بی خیال بود ولی با جون و دل داشت میشنید و تجزیه تحلیل میکرد.
این دقیقا چیزی بود که احساس میکرد.
تهیونگ تنها کسش بود...
دقیقا!! تنها کسی که براش مونده بود همین بچه ی نابود شده بود... کیم فاکینگ تهیونگه خیانت کار.

*****

نامجون همونطور که اسلحش رو مسلح میکرد نگاهش رو به صفحه ی لپتاپ داد:
"پیداش کردین؟!"
"موقعیتش رو روی موبایلت مشخص کردم...نمیتونم آدم بفرستم برات شرمنده منم تا همین حد میتونستم کمک کنم"
نامجون پوزخندی زد و اسلحه‌ی دومش رو پر کرد.
"بحث شرمندگی نی بحثه پوله همین که یکم به دو دوتا چهارتا افتادم شرمنده شدی؟!"
مرد سکوت کرد که نامجون پوزخندش پررنگ تر شد:
"دشمنت شرمنده به هرحال که از تو چیزی به ما نمیماسه"
و بدون تشکر لپتاپ رو خاموش کرد.
وظیفه ش بود. رها کردن دوست یه جور خیانت محسوب میشد.
پس شاید میتونست اینو جبران در نظر بگیره.
از هتل خارج شد و تاکسی گرفت.
نجات دادن جئون جونگ کوک عاشق آسون بنظر میومد احتمال میداد پارک جیمین خیلی محافظ نزاره براش.

AQUARIUM(آکواریوم)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang