Part 15:

1.1K 192 18
                                    

"سه سالم بود که پدر و مادرم ازهم جدا شدن و مادرم ترکم کرد...پیش پدرم زندگی میکردم...همه چیز برام فراهم بود...همه چیز عالی بود ولی دلتنگی برای مادرم امونم رو بریده بود.
گذشت تا روزی که پدرم بدون اینکه چیزی بهم بگه قرار ازدواج من رو با دختر یکی از شرکاش که دوست بچگیم بود گذاشت...
فکر میکردم هر دو مخالف این ازدواجیم ولی اون، نیلا...متوجه شدم بهم علاقه داره..."
تهیونگ نگاهش رو از اون آبی آکواریوم گرفت و به چشمای مرد که برای اولین بار چیزی جز غم درش نمیدید خیره شد...
"نمیتونستم کاری کنم حتی سعی کردم همه چیزو بهم بزنم ولی نشد که نشد...
پس ازدواج کردیم... توی اون زمان خیلی سعی کردم ازش دور شم ولی نمیشد....
یه روز با پدرم بد زدیم به تیپ و تاپ هم و من اونشب تا خرخره خوردم...و حاصل اون مستی شد همه دنیام...یه پرنسس زیبا به اسم الای..."
تهیونگ شوکه چندبار پلک زد...پس اون دختر کوچولوی خوشگل ناخواسته بوده؟!
"همه چیز بهم ریخته بود...وقتی خبر بارداری نیلا رو شنیدم تنها چیزی که میخواستم مرگ بود...حیوون نبودم که ازش بخوام اون موجود رو بکشه...ولی خب دروغ چرا گاهی به خودم میگفتم کاش اون بچه هیچوقت نبود...یه شب وقتی اومدم خونه نیلا رو دیدم که داره با عشق لباسای اون بچه رو تا میزنه...شاید با خودش میگفت قراره زندگیمون بهتر از این حرفا بشه ولی من نمیتونستم آخه...من...تهیونگ من همجنسگرام...
بعد از یونگی تو اولین کسی هستی که من جرعت پیدا کردم اینو بهش بگم...
و خب...هیچ جوره نمیتونستم با اون زندگی کنار بیام...نیلا زن خوبی بود...و خب من...من البته که روش حس مالکیت داشتم و دارم...ولی عاشقش نیستم!
نمیخواستم با نیلا بازی کنم این یه اتفاق از پیش تعیین شده بود و همش بخاطر پدرم بود...
اون از نظر روحی مشکلات جدی داشت...
یه بیماری روانی یه سادیسم فکری که انگار یه مرض ارثیه چون منم..."
نگاهش رو به تهیونگ داد به قدر کافی گفته بود بهتر بود اونو از خودش نترسونه...
"اونشب تیغو برداشتم و روی رگم گذاشتم...اونقدر محکم و سریع کشیدم که هیچی از دردش نفهمم...اونقدر درد قلبم زیاد بود که فکرشم نمیکردم بتونه جایگزین پیدا کنه..."
سرش پایین بود و تعریف میکرد و اشکی که از گونه ی تهیونگ پایین چکید رو ندید:
"لحظه ی آخر که به آغوش مرگ میرفتم نیلا منو پیدا کرد و همونجا حالش بد شد...هردومون رو بردن بیمارستان و روزی که برگشتم خونه یه نفر دیگه هم به جمعمون اضافه شده بود...یه دختر بچه که برام هیچ ارزشی نداشت...
تا اینکه نیلا گفت یه سفر کاری داره و مجبوره الای رو پیش من تنها بزاره...این مزخرف بود من تا اون موقع چشمم به اون بچه نیوفتاده بود چه برسه به بچه داری...خود نیلا هم دودل بود ولی آخرش چمدون بست و گذاشت رفت...
یه معجزه بود تهیونگ...حاضرم قسم بخورم صدتا پرستار گرفتم ولی تو بغل هیچکس جز بغل من آروم نگرفت...و من اونجا معنی معجزه رو فهمیدم...
دخترم پرنسس من یه معجزه بود که بوی آرامش میداد... آرامشی که تا اون روز هیچ زنی نتونست بهم بده...
اون بوی خود بهشت رو میداد بوی آزادی که از دستش داده بودم..
از اونروز به بعد یک لحظه هم از خودم جداش نکردم..."
تهیونگ بین اشکاش لبخندی زد و دست جیمین رو توی دستش گرفت...
نمیدونست چرا اینکار رو میکنه ولی فقط میخواست انجامش بده...
"وقتی دیدمت...همه ی اون چیزایی که نداشتم رو باهم بهم دادی...حال خوب...محبت مادرم...گرمای زندگیم...روزی که مادرت مرد...اون دردی که کشیدی برام آشنا بود...رفتن مادرم دقیقا همین درد رو بهم داد...الان نیم ساله میشناسمت تهیونگ...مطمئنم بهت علاقه دارم و میخوام کنارم باشی...مطمئن باش ما کنار هم زوج محشری میشیم...همه چیزم برات فراهم میکنم"
تهیونگ دستش رو از دست جیمین بیرون کشید و اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد:
"هیونگ چطوری راضی شد؟!"
جیمین آهی کشید و نگاهش رو به دسته ای از ماهی ها داد که از اونجا رد میشدن:
"اونم منطقی فکر کرد...هیونگت چند وقت دیگه میخواد ازدواج کنه چطور می‌تونه بدون نگرانی این کار رو بکنه؟! تو چی میشی تهیونگ؟ میخوای خونه ی اون حرومی بمونی؟!!"
با یاد آوری جونگ کوک عصبی دستش رو مشت کرد و سعی کرد خودشو کنترل کنه...
تهیونگ با شنیدن اسم جونگ کوک بغضش گرفت و تو خودش جمع شد...
واقعا از اون پسر خوشش میومد
حتی...حتی میشد گفت بهش علاقه داشت ولی...
دستش رو تو موهاش برد و غرید:
"گوش کن جیمین شی این مسئله ای نیست که بشه اینقدر ساده ازش گذشت...تو به الای فکر کردی؟! اون بچه پدر و مادرش رو باهم میخواد...فکر میکنی چه حالی میشه؟! ضمنا! نیلا چی؟! اون چه بلایی سرش میاد؟! بعد از تو چیکار کنه؟ اون عاشقته جیمین! داغون میشه...خودخواه نباش!"
جیمین اخماش توی هم رفت:
"خودخواه؟!‌ چی میگی تهیونگ؟؟ من تمام بچگیم نوجوونی و حتی جوونیم تو آرزوی یه خانواده ی درست درمون و پر از عشق سوختم این حق منه!!"
تهیونگ خواست باز چیزی بگه که لوکوموتیو از حرکت ایستاد جیمین با اخم پیاده شد و زمزمه کرد:
"به هرحال من دارم از نیلا جدا میشم! پس برای این چیزا دیره...تو فقط باید به پیشنهادم جواب بدی"
تهیونگ پیاده شد:
"اینجوری نمیشه جیمین من هیچ شناختی ازت ندارم!"
جیمین لبخندی زد و دستای تهیونگ‌ رو توی دستاش گرفت:
"ما تا روز دادگاه فرصت داریم باهم آشنا بشیم...خب چی میگی تهیونگ؟!"
تهیونگ آهی کشید...اون عملا آینده ای نداشت... هیچ راه فراری هیچ شغلی هیچ جایی برای زندگی اونم بدون منت...
نفس کلافه ای کشید شاید بهتر بود یکم به فکر خودش باشه عشق، اونقدرا هم مهم نبود... بود؟!
"خیلی خب...قبول میکنم باهم آشنا شیم ولی تا وقتی آشنا شیم نمیخوام درمورد ازدواج عجله کنی...به من زمان بده بشناسمت..."
جیمین لبخند هیجان زده ای زد و دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و تو هوا چرخوندش:
"عالیهههه"
تهیونگ نقی زد و به زور خودش رو از بین دستای اون مرد رها کرد...اوه واقعا شبیه به بچه ها شده بود... به عمرش اون مرد رو اینجوری ندیده بود...واقعا باید باهاش آشنا میشد اون عملا هیچی از جیمین نمیدونست...

AQUARIUM(آکواریوم)Where stories live. Discover now