دو روز بعد:
چمدونش رو روی زمین کشید و از فرودگاه خارج شد.
اون اونجا بود...
توی آمستردام...درست چند نفس با تهیونگش فاصله داشت.از نظر خودش مضحک بنظر میرسید ولی نیلا بهش گفته بود اینجوری کم تر بهش شک میکنن.
خداروشکر میکرد که اون زنیکه ی زورگو به کت و شلوار راضی شده بود چون به شدت اصرار داشت دیشداشه تنش کنه و اون رو یه شاهزاده ی عرب نشون بده.
"عاح خدای من.. اون احتمالا فقط معنی جلب توجه رو نمیدونه"
کرواتش رو صاف کرد و به سمت اولین تاکسی حرکت کرد و آدرس هتل رو داد.
راننده ی ساده لوح احمق هم با فکر به اینکه این مرد خیلی ثروتمنده فورا چمدون رو با احترام توی صندوق عقب گذاشت و سوار ماشین شد.
جونگ کوک از پنجره به شهر خیره بود.
استرس کل وجودش رو گرفته بود و اون سعی میکرد با گزیدن لباش اون رو کنترل کنه...
چیزی تا رسیده به تهیونگش نمونده بود...
فاصله ها داشت حسابی کوتاه میشد.*****
دو روز بود که تهیونگ باهاش حرف نمیزد و ازش فاصله میگرفت...
این جیمین رو بیشتر عصبی میکرد و فکر مشغولش رو حسابی مشوش میکرد.
خدمتکار چرخدستی صبحونه رو آورده بود ولی تهیونگ همچنان پای تی وی روی کاناپه با لباس های پوشیده و خفه کننده دراز کشیده بود و به برنامه ی مسخره ی بهترین سنگ های جهان خیره شده بود.
جیمین میدونست باید از دل پسرکش دربیاره ولی بعد از دو روز متوجه شده بود تهیونگ میتونه حتی از الای هم لجباز تر باشه.
از توی چرخدستی آب پرتقال برداشت و به سمت تهیونگ حرکت کرد.
تهیونگ با شنیدن صدای پای جیمین که بهش نزدیک تر میشد فورا خودش رو جمع کرد و نشست.
جیمین کنارش رو مبل نشست که تهیونگ کمی ازش فاصله گرفت.
اخمای پسر بزرگتر حسابی توی هم رفته بود.
لیوان رو به سمت تهیونگ گرفت و زمزمه کرد:
"بیا یکم آبمیوه بخور جون بگیری"
تهیونگ سرش رو پایین انداخت.
"ممنون میل ندارم"
جیمین اخمی کرد و سعی کرد ارامشش رو حفظ کنه...
"هی عزیزم قراره تا ابد باهام قهر باشی؟ من متاسفم خب؟ دوست نداشتم اذیتت کنم خیلی مست بودم"
تهیونگ آهی کشید حق با همسرش بود...
به جسمش آسیب رسیده بود و روحش تحقیر شده بود ولی جیمین هرکسی نبود...
اون همسرش بود و سکس توی این رابطه کاملا طبیعی بود.
سعی کرد صاف بشینه و سمت جیمین چرخید:
"جیمینا تو به من آسیب زدی...این چیز کمی نیست ولی من میخوام مثل یه آدم هجده ساله ی بالغ با این مسئله رفتار کنم..دیگه تکرارش نکن! اون یکی از ترسناک ترین و دلهره آور ترین اتفاقات زندگیم بود و برای یه لحظه هم...صادقانه بهت بی اعتماد شدم پس..."
"متاسفم"
جیمین زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت... اون عاشق تهیونگش بود ولی ناخواسته بهش ضربه زده بود...عشق نباید اینجوری به تو آسیب بزنه...
باعث شده بود نسبت بهش بی اعتماد بشه... و این بد بود...
جیمین باید خودش رو کنترل میکرد...
تهیونگ با حس توهم رفتن جیمین فورا سرش رو با دستاش بالا آورد و بهش خیره شد...
"هی عزیزم...اینجوری نشو فقط دیگه تکرارش نکن"
جیمین لبخندی زد و خم شد بوسه ی عمیق و طولانی به لبای پسرک زد...
"دوستت دارم تهیونگا"
تهیونگ لبخندی زد و سرش رو با خجالت پایین انداخت.
جیمین از جاش بلند شد و زمزمه کرد:
"من باید برم بیرون...صبحونت رو بخور میام دنبالت بریم خرید... امشب یه مهمونی بزرگ توی هتل هست که ما مهمون های ویژش هستیم باید لباس بخریم"
تهیونگ با هیجان به جیمین نگاه کرد و بعد با استرس لبش رو گزید...
حتما یه مهمونی رقص بود... تهیونگ توی رقص افتضاح بود و میترسید جیمین رو خجالت زده کنه...
جیمین بعد از بوسیدن مجدد لب های همسرش از اتاق هتل خارج شد...
قلبش درد میکرد...
اون باید به حرف مادرش گوش میکرد... باید پیش یه تراپیست میرفت...
آهی کشید و وارد لابی شد همه ی کارکنان مشغول آماده کردن میز ها بودن...
نفسش رو آروم بیرون داد و خواست از هتل خارج بشه تا توی هوای آزاد سیگار بکشه که جلوی ورودی با فردی برخورد کرد.
مرد به شدت آشنا بود...
YOU ARE READING
AQUARIUM(آکواریوم)
FanfictionCompleted... 𖤜᭄ Fallow me ♡ کیم تهیونگ پسر هفده ساله ای که مشکلات زندگیش اون رو به سمتی هدایت میکنه که مجبور بشه بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنه... ولی اگه پسرک جوان، بدتر رو انتخاب کنه چه اتفاقی میوفته؟! عشق گره کور زمانه است چه بسا باز شدن اون گر...