Part 13:

1.2K 197 20
                                    


یک ماه بعد:

بالاخره اونروز تهیونگ پاش رو از گچ بیرون آورد...واقعا کسل کننده بود...
یک ماه تموم نمیتونست اونجوری که دلش میخواست تو خونه ی جونگ کوک فضولی کنه.
بالاخره میتونست بره سر کار و این واقعا براش خوشایند بود چون دیگه داشت از خجالت میمرد...تمام هزینه های زندگیش با جونگ کوک بود و حتی خونه هم بهش داده بود...
سرچ گوگل رو فشرد....
( لباس مناسب برای کلاب)
با دیدن لباس های پیشنهادی چشماش گرد شد و متفکر شد...
خودش اگه تا ده سال دیگه میگشت تو لباساش همچین چیزی پیدا نمی‌کرد پس باید میرفت خرید.
از اتاقش بیرون اومد و جونگ کوک رو دید که با یه تیپ چرم خیلی جذاب از اتاقش خارج میشد.
"هی کوک... داری میری بار؟!"
جونگ کوک نگاهی به ساعت مچیش انداخت
"نه تازه ساعت پنجه زوده باید برم ملاقات کسی که مشروبای جدیدمو قراره بیاره یه جلسه ی چندساعته دارم بعدش میام دنبالت باهم بریم..."
تهیونگ دستش رو پشت کمرش برد و اروم زمزمه کرد: "راستش می خواستم راجع به همین موضوع باهات صحبت کنم من یه کار کوچیک دارم بیرون که باید انجامش بدم و بعدش خودم میام فقط اگه ممکنه آدرس رو برام بفرست"
جونگ کوک که حسابی کنجکاو شده بود دوست داشت ازش بپرسه که کجا میره با چه کسی قرار داره...اما با توجه به رفتارهای اخیر تهیونگ متوجه شده بود که خیلی تمایلی به اینکه کسی توی کارش دخالت کنه نداره پس هیچی نگفت و آهسته سر تکون داد:
"هر جور راحتی آدرس رو برات میفرستم ولی مطمئنی نمیخوای بیشتر استراحت کنی؟؟"
" نه من خوبم نگران نباش شب میبینمت"
جونگ کوک آروم سر تکون داد و همون‌طور که بند دستبندش رو با دندون سفت میکرد به سمت خروجی حرکت کرد.
تهیونگ احساس گرسنگی میکرد پس تصمیم گرفت قبل از رفتن یه سر به آشپزخونه بزنه و دلی از عزا در بیاره.
نزدیک ورودی بود که حرفای خدمه حواسش رو پرت خودش کرد:
"توجه کردین ارباب این یک ماه چقدر عوض شده؟!"
"راستش وقتی روز اول اوردش تو عمارت فکر میکردم هرزه ی جدیدشه ولی حالا میبینم براش مهمه..."
"گفته باشم اگه قراره ارباب جدید این خونه بشه من یکی میرم"
صدای خنده بلند شد و بعد یکی از خدمه گفت:
"چرا فکر کردی برای ارباب مهمه؟ ده تا دیگه میاره جات پس اگه نمیخوای کارت رو از دست بدی فقط دهنت رو ببند به ما چه با کی رابطه داره...بنظرم این بچه معصوم تر از اونیه که با ارباب باشه"
"تو درمورد قبلیا هم همینو میگفتی ولی ندیدی چیشد؟! فرداش لاشه ی پاره پورشون رو میومدن جمع میکردن...ارباب از نظر عقلی کم داره"
"هی درمورد عشقم از این کصشرا نگو کاری نکن برم بگم اخراجت کنه ها"
"ایش یادم رفته بود توی احمق هم اینجایی ولی جدی میگم اگه ارباب از نظر روحی سالم بود هیچوقت ارباب سوکجین نمیومد ازش بخواد بستری شه"
"بستری؟!!"
"اره بابا تو اون موقع نبودی ارباب سوکجین با داد و دعوا اومد عمارت که یا بستری شو یا به زور میبرمت"
تهیونگ دیگه نمیتونست وایسه به حرفاشون گوش بده پس بدون قدم گذاشتن به آشپزخونه شوکه از عمارت خارج شد...
این این ترسناک بود.... اون پسر دیوونه بود؟ ولی تاحالا باهاش رفتار بدی نکرده بود... چطور...چطور باید پیشش میموند...اگه یه روز مست میکرد و یه بلایی سرش میورد چی؟! نه نباید اینقدر ساده محبت هاش رو فراموش میکرد و اینجوری قضاوتش میکرد...
آب دهنش رو به سختی قورت داد و یه تاکسی گرفت باید یکم ذهنش رو آروم میکرد وگرنه گند میزد به ذهنتیش...

AQUARIUM(آکواریوم)Where stories live. Discover now