Part 9:

1.3K 203 11
                                    

یه وقتایی هست یه چیزایی هیچ جوره نیاز به توضیح نداره...
ما فقط میدونیم که اتفاق افتاده...چون دنبال مقصریم انگشت تقصیر رو به سمت کسایی میگیریم که باورشون نمیشه ما اونا رو مقصر میدونیم...
اعتماد آدما به همدیگه هم...درست همینجوری از بین میره...
وقتی باور میمیره...اعتماد هم چندونش رو میبنده و به یه جای دور فرار میکنه...

صدای دعوا شاکی و متشاکی...جر و بحث دعوا...همیشه فکر میکرد فقط تو دادگاه ها این چیزا هست ولی اداره ی پلیس هم همون اندازه شلوغ بود.
نگاهش رو به نیلا داد که پا به پاش میدوید...چشماش متورم و قرمز شده بود...
جیمین اولین بار توی زندگیش احساس ضعف و ناتوانی میکرد...
الای کوچولوش کجا بود؟! گل یاس خوش عطرش کجا بود...
فقط تو دل خدا خدا میکرد بتونه پیداش کنه وگرنه امشب بدون بوسیدنش چطور سر رو بالشت میزاشت.
سرهنگ از اتاق خارج شد و به سمتشون پا تند کرد:
"آقای پارک...ما همه ی دوربین های مداربسته رو چک کردیم...شخصی که الای رو برده..."
جیمین منتظر بود اسم اون شخص رو بشنوه تا بره و یه گلوله حرومش کنه...
"اون حرومزاده کیه؟!"
نگاه نیلا سمت همسرش رفت...اولین بار بود جیمین رو اینطوری میدید... اون مرد قوی بغض کرده بود..

سرهنگ دستی به شونه ی مرد کشید:
" آقای پارک نگران نباشید ما همه ی تلاشمون رو می‌کنیم"
جیمین با خشم دست مرد رو پس زد و غرید:
" فقط اسمشو بگو سرهنگ!!"
سرهنگ نفس کلافه ای کشید و پرونده توی دستش رو بالا گرفت:
"اون یه ادم بدون چهره ست"
جیمین اخمش پررنگ تر شد و صداش کمی بالا رفت:
"منظورتون چیه؟"
سرهنگ گوشه پیشونیش رو خاروند و زمزمه کرد:
" این شخص غیر قابل شناساییه نه شناسنامه نه کارت ملی نه حتی محل تولدی نداره توی هیچ بیمارستان درمانگاه و ثبت احوالی ثبت نشده اون حتی اثر انگشت هم نداره فقط یه چهره داره که غیر قابل شناساییه... من مطمئنم برای کسی کار میکنه چون این شخص پرونده ی کیفری خاصی هم نداره...کسی هست که با شما دشمن باشه آقای پارک؟!"
سوال مرد خیلی احمقانه بود چون شخصی که جلوش ایستاده بود پارک جیمین بود... کسی که دشمن کم نداشت!! اما کسی که ذهن جیمین رو به خودش مشغول کرده بود تنها یک نفر بود.... پدرش پارک جیهون!!

____________________________________

اون شب یکم زودتر از برگشتن یونگی به خونه هوسوک از خونه خارج شد به طرز عجیبی اصلا احساس گرسنگی نداشت...
آهی کشید و قدم هاش رو به سمت پارک مرکزی شهر کج کرد تقریباً ۲ ساعت راه پیاده تا پارک بود اما براش مهم نبود...
دوست داشت قدم بزنه دوست داشت از هوای آزاد لذت ببره...
مثل اینکه از وقتی مادرش از دنیا رفته بود شانس های زندگیش هم از بین رفته بودن...
اون حتی نمیتونست یه کار درست حسابی پیدا کنه چند روز قبل از ساعت ۶ صبح تا ۸ غروب در به در دنبال کار گشته بود. تقریباً کل مغازه های شهر رو زیر و رو کرده بود اما هیچ کس به یک کارگر احتیاج نداشت تقریباً ناامید شده بود...
نمیدونست باید بقیه زندگیش رو چجوری بگذرونه کاملاً بی هدف شده بود...
اگه کاری پیدا نمی کرد مجبور بود تا همیشه سرباره هوسوک هیونگش بمونه فقط منتظر یه معجزه بود...
متوجه نشد چقدر گذشت فقط وقتی به خودش اومد که وارد پارک شده بود فواره ی وسط پارک مثل شبای دیگه روشن بود و آب از هر طرفش به سمت پایین سرازیر میشد پارک انقدر شلوغ نبود ولی مردم برای گذروندن اوقاتشون یا پیاده روی همراه با سگ هاشون به اونجا اومده بودن.
پوزخندی روی لب های تهیونگ نشست کاش تنها دغدغه فکری اون هم وقت گذروندن با سگ تپلش بود...
مطمئناً اگه اون یک سگ داشت میتونست اونو به عنوان یه رفیق کنار خودش نگه داره... هرچند عمر حیوونا نسبت به آدما کوتاه تر بود... پس مطمئنا قرار بود دلش بشکنه پس نگهداری از حیوون خونگی اصلا فکر خوبی به نظر نمی رسید...
نیمکتی رو از برف پاک کرد...شب گذشته برف سنگینی اومده بود.
سعی کرد به دمای نیمکت بی توجه باشه و روی اون بشینه... پاهاش درد گرفته بود البته به این درد عادت داشت نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به اطراف داد. دوست داشت آواز بخونه فضای اونجا بهش وایبه یه آهنگ قدیمی رو میداد...
پس لب باز کرد و اولین شعری که به ذهنش رسید رو شروع به خوندن کرد:

AQUARIUM(آکواریوم)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora