Part 20:

1K 185 10
                                    

درب خونه ی ویلایی رو باز کرد و وارد شد با حس بوی گند الکلی که تمام نشیمن رو برداشته بود بینیش رو چین داد و قدمی به جلو برداشت.
با حس جسم لغزنده ای زیر پاش سرشو پایین گرفت اما دیر شده بود و اون شیشه شراب شکستنی با صدای بدی شروع به غلت خوردن کرده بود...
آهی کشید و وی توجه جلوتر رفت شومینه خاموش بود اما خاکستر داخلش هنوز هم دود می کرد.
زن با قیافه داغون و شیشه الکلی توی دست نشسته بود به دودی که آروم آروم محو میشد خیره نگاه می کرد...
نامجون قدمی جلو برداشت و شیشه مشروب رو با جدیت از زن گرفت:
" اوه خدای من نیلا معلوم هست داری چه غلطی با خودت می کنی؟!!! این دفعه سومه!! اگه انقد دوسش داشتی بیخود....."
حرف توی دهنش خشک شد و با خشم نفسش رو بیرون داد دستی به موهای دگرگونش کشید و با لحن ملایم تری زمزمه کرد:
" پاشو خودتو جمع و جور کن الان الای میاد اگه اینطوری ببینتت اصلا خوب نمیشه"
صدای خنده کودکانه ی الای که در باغ ویلا مشغول بازی با توله سگ کوچک همسایه بود به گوش می رسید.
زن بی رمغ پوزخندی زد و زمزمه کرد:
" چرا اون بچه رو با خودم آوردم فقط باید میذاشتم پیشش بمونه شاید حداقل به خاطر الای هم که شده این کثافت کاری رو انجام نمیداد..."
و با حالی کلافه دستش رو روی صورتش گذاشت و بغض کرد.
نامجون عصبانی شده بود زنی که اون رو نامزد خودش میدونست الان داشت برای یه مرد دیگه که از قضا همسر سابق زن بود غصه میخورد...
دستاش رو مشت کرد و تلاش کرد که چیزی نگه که زن رو بیشتر از این ناراحت کنه...
ولی اون هم آدم بود داشت درد میکشید این دختر همیشه و همیشه اون رو گول زده بود و در دام عشق همیشگی قلقلک داده بود و گاهی شکنجه...
نامجون خم شد و بطری های شراب خالی رو از روی زمین جمع کرد.
الای ممکن بود هر لحظه به خونه برگرده به سمت آشپزخونه نقلیه گوشه ی خونه رفت تا اون زباله ها رو گوشه ای بزاره... اما با حرف ناگهانی زن متوقف شد:
" می خوام که اون بمیره نامجون!! می خوام بمیره این کارو برام می کنی؟؟ نامجون تو منو دوست داری درسته؟؟ اگه میخوای باهات ازدواج کنم اون رو برام بکش!! زندگی بی ارزشش رو ازش بگیر تا بفهمه گرفتن زندگی از من چه عواقبی داره..."
نامجون اخم کرد از حرف های زن اصلا خوشش نمیومد اون رسما داشت از احساسات واقعیه اون پسره بیچاره سواستفاده می کرد!! اما نامجون همه آدمی نبود که روی حرف نیلای عزیزش حرف بیاره...
نفس عمیقی کشید... همه ی اینا بخاطر نیلای عزیزش بود...
گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و توی گوگل اسم پسرک که این روزها ترند جدید جهان شده بود رو سرچ کرد... ( کیم تهیونگ )
هیچ عکسی موجود نبود جز یه سری عکس از پشت سر که اون هم معلوم نبود.
پوزخندی زد و آهسته پیش خودش زمزمه کرد:
" کیم تهیونگ، از ماه عسلت به خوبی لذت ببر چون آخرین اتفاق خوبیه که توی زندگیت میفته...!!"

*****

توی فرودگاه روی صندلی انتظار نشسته بودن و بی حرف به اطراف نگاه می کردن.
تهیونگ پیش خودش اعتراف کرد که هنوز هم کمی از جیمین خجالت میکشه...
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به حلقه ی جواهر توی دستش داد به نظر واقعا به انگشت های کشیده اش  میومد...
صدای جیمین رو کنار گوشش شنید که زمزمه وار میگفت:
" وقتی عکسش رو از گالری فرانسوی برام فرستادن همون لحظه به یونگی گفتم این حلقه برازنده ی تهیونگه و فقط برای اون ساخته شده"
تهیونگ لبخندی زد و طبق معمول گونه هاش گل انداخت... دست جیمین به آرومی زیر دستش قرار گرفت و بین انگشت های کشیده اش قلاب شد.
دسته پسرک خجالت زده رو بالا آورد و روی اون حلقه رو نرم بوسید:
" از امروز به بعد زندگیمون باهم شروع میشه و همونطور که بهت قول دادم همه چیز رو عوض می کنم... کاری می کنم که هر روز خوشحال باشی!! هر روز و هر روز... اینو بهت قول میدم بیبی"
تهیونگ لبخند ملیحی زد و آروم سر تکون داد.
با شنیدن شماره پروازشون جیمین از جاش بلند شد و دست تهیونگ رو گرفت:
"بریم عزیزم..."
چمدوناشون رو تحویل دادن و به سمت هواپیما حرکت کردن و وارد بخش فرست کلس شدن.
"چرا هیچکس اینجا نیست؟!"
جیمین نگاهی به اطراف داد و به کمک مهماندار صندلیشون رو پیدا کرد:
"میان کم کم معمولا اکثرا تو بخش اکونومی میمونن اینجا خلوته"
تهیونگ سری تکون داد و به صندلیا نگاه کرد:
"جیمینااااا"
جیمین شوکه برگشت و به تهیونگی نگاه کرد که به طرز فاکی کیوت به نظر میرسید.
"پناه برخدا تهیونگ چیشده؟!!"
تهیونگ لبخندی زد و با لوندی چندبار پلک زد:
"یوبوووو"
جیمین متعجب چندبار پلک زد از شنیدن لفظ همسر از زبون تهیونگ تعجب کرد و گلوشو صاف کرد:
"عا عام...عزیزم...تو خوبی؟!!"
تهیونگ به صندلی کنار پنجره اشاره کرد و زمزمه کرد:
"میشه من اونجا بشینممم؟؟"
جیمین که کم مونده بود سکته کنه با شنیدن سوال پسرک چشماش اندازه یه توپ گنده درشت شد:
"اوه پروردگارا عزیز دلم تو به خاطر این داری یک ساعت منو سکته میدی؟؟؟ من این قلبمو لازم دارم"
تهیونگ ریز خندید و گونه ی مرد رو بوسید و با ذوق به سمت صندلی کنار پنجره رفت و روش نشست.
" این اولین باره که سوار هواپیما میشم خیلی حس عجیبی داره..."
جیمین لبخندی زدو دست تهیونگ رو توی دستش گرفت:
"عشق من از این به بعد هربار باید با هواپیما جا به جا بشی چون همسرت یه تاجر بین المللیه"
تهیونگ با چشمای درشت شده به مرد نگاه کرد:
"یعنی میگی هرجا میری میخوای منو با خودت ببری؟!"
جیمین خندید و زمزمه کرد:
" معلومه من هرجا برم همسرمم با خودم میبرم"
تهیونگ لبخندی زد این خیلی لذت بخش بود...
اون الان یه همسر داشت و صاحب یه زندگی فوق العاده شده بود.
با ورود مهماندار و توضیحات چتر نجات و ماسک اکسیژن هردو کمربند هاشون رو بستن که هواپیما تیک آف زد‌.
تهیونگ هینی کشید و چشماش رو محکم روی هم فشرد...
"م...من میترسم جیمینا"
جیمین به پسرک که وحشت زده چشماش رو روی هم کوبیده بود نگاه کرد و اونو سمت خودش کشید و با دو دستش صورتش رو گرفت و لبش رو روی لبای پسرک کوبید...
تهیونگ متعجب چشماش رو باز کرد...دیگه توجهی به تکون های شدید هواپیما نمیکرد تنها تمرکزش روی لبای گوشتی جیمین بود که با ملایمت روی لبای نرم تهیونگ حرکت میکرد و عاشقانه اونو میبوسید...
با اوج گرفتن هواپیما صدای مهماندار توی هواپیما پخش شد که گفت : (اکنون میتونید کمربندای خودتون رو باز کنید سفر خوبی رو براتون آرزومندم)
و جیمین با آرامش لبش رو از لبای تهیونگ جدا کرد.
"تموم شد عشقم...دیگه جات امنه"
تهیونگ چندبار پلک زد ولی لحظه ای نگاهش رو از نگاه جیمین ندزدید و با صدایی که دورگه شده بود لب زد:
"واقعا؟!"
جیمین لبخندی زد و زمزمه کرد:
"هیچ جایی تو دنیا به اندازه ی آسمون امنیت نداره عشقم...فکر کردی چرا تو هر جنگ و سیل و زلزله تنها چیزی که نابود نمیشه خورشید و ماهه؟!"
تهیونگ پلک زد و کم کم لبخندی گوشه ی لبش نشست واقعا تعبیر قشنگی بود.
خم شد و بوسه ی ریزی به لبای همسرش زد.
بخش فرست کلس خلوت تر از چیزی بود که کسی بهشون زل بزنه و بعد آهسته زمزمه کرد:
"پس بیا تا ابد ماه و خورشید باشیم که هیچی نتونه بهمون آسیب بزنه"
جیمین لبخندی زد و پیشونیه پسرک رو بوسید و سرش رو روی شونه ی خودش گذاشت.
اره این همون زندگی بود

.....

ووت و نظر. فراموش نشه

AQUARIUM(آکواریوم)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora