Part 18:

1K 178 30
                                    

فکرشم نمیکرد دوباره سمت این عمارت بیاد.
شاید اگه مثل این بچه پولدارای بی درد بود همه ی وسایلش رو صدقه سر سلامتش میبخشید...
ولی خب نمیشد. از لباساش میگذشت؛ شناسنامه و کارت شناسایی و کلی مدارک شخصی دیگش اون تو بود.
نفس عمیقی کشید و از نگهبانی رد شد.
نگهبان با دیدن دوباره ی تهیونگ لبخندی زد و کنار رفت:
"اوه آقا خیلی خوش اومدین..."
تهیونگ لبخندی زد و از کنارش گذشت...از هرچی میگذشت این عمارت کارکنان خیلی عالی داشت.
با ورودش به عمارت خیلی سریع متوجه ی خالی بودن اطرافش شد...
ابرویی بالا انداخت و به اطراف سرک کشید...توی یک ماه زندگی کردن اونجا متوجه شده بود که عمارت هیچوقت اینقدر ساکت نیست حتی اخر شب موقع خواب...
چشماش رو به اطراف چرخوند...چه خاطراتی اینجا داشت..
خاطرات خوب...
الان که فکر میکرد تنها خاطره ی بدش تجاوزی بود که به چشم دیده بود...
ولی واقعا تجاوز بود یا اینکه؟!...
سرشو فورا به چپو راست تکون داد. اوه خدایا البته که یه تجاوز بود!!
کدوم آدم سالمی اینجوری با یه نفر میخوابه؟!
با یادآوری چیزی فورا به اطراف نگاه کرد...
نکنه خدمتکار ها رو مرخص کرده که بهم تجاوز کنه؟!
وحشت زده قدمی به سمت در برداشت تا از اونجا خارج شه...
"خوش اومدی کیم تهیونگ...منتظرت بودم"
با شنیدن صدایی که از پشت سرش اومد فورا سمت راه پله برگشت و با دیدن شخصی که هیچ شباهتی به جونگ کوک نداشت متعجب سرجاش ایستاد...
"شما...کی هستین؟!"
جین لبخندی زد عینک گرد طبیش رو کمی بالا داد:
"کیم سوکجین...برادر جئون جونگ کوک"

*****

تلفنش برای بار هزارم زنگ خورد و اون برای بار هزارم نادیده اش گرفت.
احتمالا یونگی بود که مثل همیشه نگران رییسش شده بود.
ساعت یازده شب بود و جیمین بعد از شانزده هزار باری که شماره نیلا رو گرفته بود و با این پیام ( شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد ) مواجه شده بود متوجه شد که این شماره دیگه اونو به نیلا و یا حتی دخترش وصل نمی کنه...
ششمین بطری سوجو رو خالی کرد و به گوشه ای انداخت شاید باید به بار میرفت و یا الکل قوی تری می خورد تا تلاطم قلب بی قرارش رو آروم کنه اما نمیشد اون قصد داشت با ماشین خودش تمام دنیا رو برای پیدا کردن دخترکش زیر و رو کنه و الکل جلوی رانندگیش رو میگرفت پس سعی کرد حال خرابش رو با چند شیشه سوجو آروم نگه داره هرچند آروم بشو نبود.
موبایلش رو از روی میز برداشت با دیدن سی تماس از یونگی و چهل و دو تماس از تهیونگ شوکه به گوشیش خیره شد.
فکرشو نمیکرد که پسرک تا این اندازه نگرانش میشه... متاسف بود که نتونسته کنارش بمونه زیر لب زمزمه کرد:
"متاسفم تهیونگ اما الان مسئله بزرگتر از عاشق تو بودن دارم...امیدوارم درک کنی"
وارد گالری گوشیش شد و به عکس های خودش و الای خیره شد دخترکش خیلی زیبا میخندید... اون به زیبایی یه فرشته بود.
بغض کرد..
بدون اون باید چیکار میکرد همین الان چطور باید پیداش می کرد اون باید چیکار میکرد؟!
حتی نمیتونست پیش پلیس بره تا از اون زن شیاد شکایت کنه و دخترش رو پس بگیره با یادآوری چند ساعت قبل عصبی بطری هفتم سوجو رو به میز کوبید و اون رو شکست...

AQUARIUM(آکواریوم)Kde žijí příběhy. Začni objevovat