༄ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ⁵

1.4K 284 172
                                    


قهوه‌ی آماده و لب نخورده سرد می‌شد. فضای استدیوی خونگی رپر با تن‌های مختلفی از ملودی‌های بی‌معنا پر شده بود. قطعه‌های بهم ریخته، نامرتب و در عین حال شبیه به هم که می‌تونست آهنگی عالی بسازه. یونگی آهی از کلافگی کشید. قطعه‌ای که با گیتار ضبط کرده بود رو آخر برد و جایگاه‌اش رو با بخش نواخته شده با پیانو عوض کرد.

چند کلیکِ ساده و ملودی دوباره گوش‌هاش رو نوازش داد. لب‌های یونگی با لبخندی رضایت بخش پوشیده شدن. بدونِ تظاهر، عاشق چیز‌هایی بود که می‌ساخت.

فایل رو ذخیره کرد و از پشتِ صندلی بلند شد. دست‌هاش رو بالای سرش برد و به تنِ خسته‌اش کش و قوسی داد. روی میز، تایمر با صدای حواس پرت کنی جلو‌ می‌رفت. گزینه‌ی توقف رو لمس کرد و به اعدادی که روی صفحه نمایان بودن‌ نگاه کرد. سه ساعت و چهل دقیقه.

زیر لب گفت:"کم‌تر از دفعه‌ی پیش." و خوشحال از شکستنِ رکوردِ پنج ساعت‌ی خودش، گردن بند طبی رو از دور گردنش باز کرد. پوست دردناکش رو ماساژ داد و از استودیو خارج شد.

قدم‌های آهسته‌اش اون رو به سمتِ بالکن هدایت کردن. دستی توی موهاش برد و همونطور که هوای تازه و خنک دومین ماه تابستون رو توی ریه‌هاش می‌کشید به آسمون نگاه کرد. خورشید؛ الهه زندگی، به روشنایی می‌درخشید و یک جورایی رپر رو یادِ پسرِ ناشناس می‌انداخت.

سانشاین.

یونگی ناخواسته به استودیو برگشت. تلفنش رو برداشت و بی اون که پیام‌های دیگه‌اش رو بررسی کنه وارد اکانت اینستاگرامش شد. مشتاقانه ایدی پسر رو سرچ کرد و با امیدواری زیادی وارد پیام‌هاشون شد. هوبی پیام‌هاش رو نادیده گرفته بود. برای لحظه‌ای فکر کرد شاید باید چیز دیگه‌ای بنویسه اما پشیمون شد.

شاید پسر فقط به زمان نیاز داشت. گوشی رو توی جیبش برگردوند. محضِ احتیاط اینترنتش رو روشن نگه داشت تا اگر پیامی از پسر دریافت کرد فورا متوجه شه و بعد به کار‌های روزمره‌اش پرداخت. بهم ریختگی‌های خونه رو مرتب کرد. کلکسیونِ گربه‌های تزئینیش رو از نو چید. کمی کتاب خوند و بخش‌های مورد نظرش رو توی دفترش نوشت.

برای یونگی، زمان به سرعت می‌گذشت. متوجه نشد چقدر توی خوندن کتاب جدیدش "مغازه ی خودکشی" غرق شده، اما زمانی که درِ خونه با صدای تقریبا بلندی بسته شد سرش رو بلند کرد.

نگاهِ مشکوکی به انتهای راهرو انداخت. "نامجون؟"

سهام‌دارِ دیگه‌ی کمپانی، مرتب کفش‌هاش رو توی جا کفشی قرار داد و به سمتِ نشیمن راه افتاد. لبخندِ بزرگی روی لب‌هاش و نوشیدنی‌ای توی دست‌هاش بود. بطری رو روی میز گذاشت و مشغول در آوردنِ کتش، پرسید:"حالت چطوره کت‌بوی؟"

Moonchild ~|| Sope, Namjin AuWo Geschichten leben. Entdecke jetzt