༄ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ¹²

1.1K 234 205
                                    


زمانی که هوسوک پلک‌هاش رو باز کرد، مطمئن نبود چه ساعتیه. آسمون روشن بود و از فرای پنجره‌های باز آوازِ پرنده‌ها و صدای رفت‌وآمد رو می‌شنید. خیابون شلوغ بود و نورِ آفتاب از تار و پود پرده‌های سفید عبور و ‌اتاق رو روشن می‌کرد.

رقصنده آهسته از جا برخواست. مشت‌هاش رو روی پلک‌های پف کرده‌اش کشید و از میون چشم‌های خواب آلودش نگاهی به اتاقی که درونش چشم گشوده بود انداخت. اتاقِ خاکستری رنگِ غریبه. پسر دستی توی موهاش کشید و همونطور که سعی داشت اتفاقاتِ شب گذشته رو به خاطر بیاره باری دیگه خودش رو میون ملافه‌ها انداخت.

حرکتِ یکهوییش باعث شد سرش تیر بکشه و ناله کنه. یکی از کوسن‌های سرمه‌ای رنگ رو توی بغلش کشید و لب‌هاش رو جمع کرد. با توجه به ملافه‌های تمیز و لباس‌هایی که همچنان تنش بود، رابطه‌ی یک شبه‌ای نداشته.

پس چرا توی این خونه‌ی غریبه بود؟

با ناامیدی، نگاهی به در نیمه باز اتاق انداخت. جواب سوال‌هاش در جای دیگه‌ای از خونه بود و اون اینجا پنهان شده بود. مثل هربار دیگه‌ای که توی خونه‌ی شخص غریبه‌ای از خواب بیدار می‌شد، شرمگین می‌خواست از تمامِ دنیا مخفی شه و در تنهایی خودش رو سرزنش کنه.

می‌دونست که باید مضطرب باشه و بود اما دو گلدونی که روی طاقچه‌ی پنجره قرار داشتن به شکل عجیبی حس آسودگی رو توی تنش پخش می‌کردن.

هوسوک کوسن رو رها کرد. موهاش رو بهم ریخت و آهسته روی پاهاش ایستاد. زمانی که قدمی به سوی در برداشت، نفس آسوده‌اش رو بیرون داد چون خداروشکر، اگر دردی حس نمی‌کرد پس کار احمقانه‌ای انجام نداده بود.

آشفته و همینطور آروم بود و نمی‌دونست دلیلش چیه. در سکوت، به سوی خروجی راه افتاد و توی ذهنش خودش رو تشویق میکرد. با این حال، هنوز هم حس نمی‌کرد آمادگی رو به رویی با شخصی رو داشته باشه که انتظارش رو می‌کشه. شخصی که حتی اون رو به خاطر نداشت.

با وجودِ اینکه روز گذشته استرس افتتاحیه موجب شده بود نوشیدن رو خیلی زود شروع کنه، اما باز هم اتفاقات شب پیش رو به یاد داشت. طوفان...افرادی که به استودیوش اومده بودند..دوست‌هاش و رپر..

یادآوری یونگی لبخند زیبایی رو روی لب‌هاش آورد. اما این لحظه زمان مناسبی برای فکر کردن به اون نبود. هوسوک با نگرانی اتاق رو ترک کرد. و سایه فکرهای ترسناک روی دیوار همراه‌اش می‌اومدن. نفسش رو نگه داشت و راهروی خالی رو پشتِ سر گذاشت.

بدون سرک کشیدن درون اتاق‌ها، مستقیم به سوی نشیمنِ پر از نور می‌رفت. فضای خونه با عطرِ غذا پر شده بود و هوسوک واقعا احساس گشنگی می‌کرد. نفسش رو نگه داشت و به خودش قول داد بعد از ترک کردنِ خونه‌ی این غریبه خودش رو به یه غذای عالی مهمان کنه، اما زمانی که نگاه‌اش روی چهره‌ای آشنا فرود اومدن کلماتش رو گم کرد.

Moonchild ~|| Sope, Namjin AuDonde viven las historias. Descúbrelo ahora